اپیزود یک
بازم یک روز نحس!
(زمزمه)
روی موزاییک های سفید کتابخانه در حرکت بودم. عصایم را بر زمین میزدم تا کسی مانع راه رفتنم نشود.
مانند یک سال پیش.
حرفهایشان هنوز در ذهن بیمارم رژه میرفت.
درست اولین روز بعد از زده شدن عینک طبی بر چشم های کمسویم. وقتی که با خیالی آسوده از اینکه خانوادهام در این روزها پشتم هستند در خانه قدم میزدم.
ای کاش از آن اتاقِ نفرین شده رد نمیشدم تا حرف هایی که باهم در اوج خشم میگفتند را بشنوم. مگر آسان بود نجوا هایی که راجع بهت میگفتند را فراموش کنی؟
- نمیدونم چقد دیگه باید تحمل کنم، بریدم! بزرگ کردن یه پسری که حتی دو قدمیش رو نمیبینه سخته.
و درست در همین موقع طرد شدنم در خانوادهای که در ذهنم تصویری گرم از آنها داشتم به زوال رفت!
تمام اتفاقاتی که تنها در چند دقیقه افتاده بود را به یاد داشتم.
- درک میکنم که از من خسته شدین. من خودمم خستم، از اینکه واسهی انجام یه کاری به کسی التماس کنم، از اینکه نتونم به علایقم برسم خستم! برای اینکه این سختی رو کنار بذاریم فردا میرم جایی که بتونم با خودم تنها باشم، که کسی نباشه مدام با رفتارای طعنه آمیز به من اینها رو بفهمونه.
(لبخندی محزون)
میتوانم اعتراف کنم که در آن لحظه بند بند وجودم به آتش کشیده بود، آتشی که راه نجاتی برایم باقی نگذاشته بود.
حرف طعنهآمیزی که مادرم گفته بود مانند یک نفتی بود بر شعله های وجودم.
- خوبه که هنوز عقلت سرجاشه!
(خشمگین)