مقدمه:
با خودم فکر میکردم گاهی مبتلا بودن اون قدری که به نظر میاد بد نیست، میتونه شروع یه قصه باشه، از اون قصههایی که هیچکس نمیتونه پایانش رو حدس بزنه. قصهای که با هر دم و بازدم احساس میکنی به صفحههای آخرش نزدیکتر میشی؛ ولی تو نمیخوای تموم بشه، نمیخوای آخرین کلمه رو ببینی، نمیخوای برسی به نقطه پایان؛ چرا؟ چون میترسی، یه ترس جدید! متفاوتتر از تموم ترسهای که تا حالا تجربه کردی.
+ تقدیم به بیماران سرطانی که سالها برچسب مُردن روی پیشانیشان هک شده بود و هیچ کس فریاد نمیزد که زندگی آنان هم ارجمند است.
پ ن: لازمه این نکته رو قبل از خوندن یادآوری کنم که رمان سبک متفاوتی داره پنجاه پارت اول از زبان شخصیت اول و پارتهای بعدی جهت بازکردن ابعاد بیشتر داستان از زبان شخصیتهای فرعی نقل میشود.
***
بسم الله الرحمن الرحیم
پردهی مخمل یاسی رنگ که پوست دستم را نوازش میکرد، ده سانتی کنار زدم و به زحمت از شیشهی کثیف طبقه چهارم آپارتمان به پارک روبهرو خیره شدم. اخیراً از نگاه کردن به پیرامون لذت بیشتری میبردم. قطرات بارانی که آرام آرام روی آسفالت سرد و تیره، فرود میآمدند تنها بخشی از منظرهی دلربای بیرون بود. چند دقیقهای میشد که شدت بارش کمتر شده بود.
- شاهد، تو بهتر از هر کس دیگهای میدونی چه قدر دوستت داشتم.
لبخند رضایتم روی ل*بهایم کج و معوج شد. پرده را سر جایش برگرداندم و با قدمهای کوتاه سمت مبل تک نفرهی بنفش رنگ کوچ کردم. حالا رخ به رخ آیلین نشسته بودم. دوباره لبخند تلخی کنج لبهایم کز کرد.
- داشتی؟
جاخورده از حرفم به ساعت مچی طلایی ظریفش خیره شد. با بیرون کشیدن موبایلش از کیف چرم مشکی سعی داشت سوالم را بیجواب رها کند. مشتاق به شنیدن پاسخ بودم؛ اما عجلهای هم نداشتم. پا روی پا انداختم و شلوار مشکی رنگم را مرتب کردم. همیشه میگفت که از این صبور بودنم حرصی میشود. سر آخر عصبی موبایلش را روی سمت دیگر مبل دو نفره پرت کرد و شقیقههایش را ماساژ داد.
- هنوزم دارم، حتی بیشتر از قبل؛ ولی من نمیتونم شاهد. نمیتونم تو رو تو این حال و وضع ببینم. تو بیخیالی، سردی، انگار نه انگار. میدونی تو همین یه ماه ده کیلو کم کردی، خودت رو نابود کردی.
گوشهی ته ریش مشکی رنگم را آرام خاراندم و به سری که به پایین افکنده بود خیره شدم. موهای مجعدش از شال نازک مشکی رنگ به بیرون گریخته بود.
با اطمینان از پایان جملهاش به حرف آمدم.
- من نمیخوام کسی بیشتر دوستم داشته باشه، نمیخوام کسی بهم ترحم کنه.
دستمال کاغذی را از عسلی کنار دستم بلند کردم و روبهروی صورتش گرفتم. این بار آرامتر از قبل به چشمهای میشی سرخ شدهاش خیره شدم، با خط چشم ساده حقیقتا زیبایی را به تصویر میکشید.
- نمیخوام کسی پاسوزم بشه!
دستمال را از جعبهی سادهی طلایی بیرون کشید و زیر چشمها و بینیاش مماس کرد.
- من درکت میکنم آیلین. از بابت من نمیخواد عذاب وجدانی داشته باشی، هر کسی جای تو بود همین کار رو میکرد.
چشمهایم را از درد روی هم فشردم و لبخندی به ل*بهایم مهر و موم کردم.
چرند گفتم، خودم هم خوب میدانستم! او سالها مدعی عشق بود و حالا با اولین مشکل سبز شده سر راهم مرا نیمه جان رها میکرد. واقعا که روی همهی رفیقهای نیمه راه را سفید کردی آیلین!
با صدای رعد و برقی که حاصل خشم ابرها بود، برقهای ساختمان به خاموشی گرائید. البته هنوز بعد از ظهر بود و هوا به طور کامل تاریک نشده بود. همه چیز دیده میشد؛ اما از شدت وضوح و کیفیت کاسته شده بود.
آیلین از مبل بلند شد و مانتوی کوتاه کبریتی یشمی رنگش را مرتب کرد.
- من باید برم دیگه.
متقابلا از روی مبل بلند شدم و برابرش ایستادم. یعنی همین تک جمله پایان عشق چهار سالهی ما بود؟
من حالا بیشتر از تمام چهار سال قبل به یک حامی احتیاج داشتم. در میانهی بحران این مطرود شدنها بیشتر به هبوط سوقم میداد؛ اما نمیتوانستم برای ماندن التماس کنم، ماندن آغشته به عجز و التماس مثل نگه داشتن ماهی لزج میان دستان ماهیگیر تازهکار بود.