در حال تایپ داستانک پری تنها | سارا مرتضوی

مشاهده فایل‌پیوست 76195
نام اثر: پری تنها
نام نویسنده: سارا مرتضوی
ناظر: @Amen saDr
ژانر: عاشقانه - تخیلی
سطح اثر: فاقد تگ
ویراستار: سارا بهرامی‌نژاد

خلاصه:
رازی کشف شده است از آن پری‌ای آمد که راز را فهمید و شد یک پری تنها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مشاهده فایل‌پیوست 74221
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه


°|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|°
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هر روز غروب آفتاب که می‌شود، از خانه بیرون می‌زنم. چقدر ‏زیبا از نظر پنهان می‌شود و آخرین پرتو هایش را روی سطح ‏اقیانوس می‌اندازد. شگفت‌انگیز است. هر روز آخرین گرمایش را ‏روی پوست صورتم احساس می‌کنم. این خورشید آن‌ها را ‏می‌سوزاند اما من فرق دارم. من دو رگه‌ام.‏
به من می‌گویند به‌دردنخور! رازش در گذشته است. من بدردنخور ‏هستم چون مثل آن‌ها نیستم. مثل آن‌ها باله ندارم و آبششم ضعیف ‏است. می‌توانم در بیرون از آنجا نفس بکشم، می‌توانم از ‏زیبایی‌های داخل و بیرون از آب لذت ببرم؛ اما آن‌ها نمی‌توانند.‏
‏ اگر پدرم می‌دید آن‌ها را دعوا می‌کرد. آنها هم زمانی‌که او نبود ‏مرا با نیش‌هایشان می‌آزاردند. افسوس که او هم زود مرا تنها ‏گذاشت.‏
آخرین روز را به یاد دارم. در بستر خوابیده بود، چشمانش آنقدر ‏سرخ شده بود که انگار خون در آن دمیده است، به سختی نفس ‏می‌کشید و آخرین رازش را به من گفت:‏
‏-من رو به‌خاطر کاری که کردم طرد کردن. می‌تونستن با شاهزاده ‏آروشا ازدواج کنم و روزی پادشاه شوم اما به راز غروب پی بردم. ‏هر روز غروب از اقیانوس بیرون می‌رفتم، دختری هر شب روی ‏سنگی که کنار ساحل بود می‌نشست و گریه می‌کرد. گاهی آواز ‏سوزناکی می خواند و اشک می‌ریخت. من هم با او گریه می‌کردم. ‏اسمش آنا بود. مادرت گومته جان.‏
به یکباره جا خوردم. راز غروب و حالا آشنایی پدر و مادرم. نام ‏او مرا به یاد آن چهره‌ای که هیچوقت ندیدم اما برای خود ترسیم ‏کرده بودم انداخت. شبنم بر چشمانم نشست. ‏
‏-چرا؟ چرا گریه می‌کرده پدر؟!‏
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین