در اتاق انتظار
منتظر خبری
یا کسی هستم
تا خبر رهایی ام را بیاورد . . .
و صبوری مرا
میزها و صندلی های اتاق
تحسین می کنند . . .
از به انتظار نشستن بی زارم
از به انتظار کسی ماندن
به انتظار نامه ای نشستن
به انتظار خنده ای مُردن
به انتظار . . .
ماندن ؛ ماندن ؛ بودن
بودن ، مردن
مُردن . . .
گاهی فکر می کنم
ما مردمان ساده ی این شهر غریب
هیچگاه حقمان را نمی توانیم از زندگی ؛
از سرنوشت ؛
از حادثه ؛
از مردان قوی تر
از خودمان بگیریم نمی توانیم ؛
نمی توانیم
نمی توانیم . . .
حقمان را
حقمان . . .
در وطن هرچه که بود
همزبانی بود تا دست یاری
به سویمان دراز کند
اما
در اینجا . . .
اینجا . . .
چرا حقمان را نمی توانیم بگیریم ؟
حتی از کوچکترین ابلیسان بشری !