بعد رفتنت دیگر
چشم هایم نمی بینند
گوش هایم نمی شنوند
زبانم میل به سخن باز نمی کنند
انگار تمامِ وجودم روزه گرفته اند
خلاصه
تا اذانِ آمدنت را سر ندهند
من این تنهایی را ؛ اِفطار نخواهم کرد …!
کاش وقت رفتنت
مثل بچه ها
کفش هایت را قایم میکردم
پاهایم را زمین میکوبیدم و
حتی از دستگیره ی چمدانت
آویزان میشدم و
در خانه را به رویت می بستم !
اما هزار لعنت به من
که هنگام رفتنت بزرگ شده بودم !
رفتنت را
هر شب در ذهنم مرور مي كنم
روى دورِ آهسته اما
با دقت
با جزئيات
مثلاً زوم ميكنم روى چشمانت
ميبينم اثرى از رفتن نيست
دستانت را بازبينى ميكنم
مي بنیم دو دستى بازويم را چسبیدی
پاهايت اما پايانِ ماجراست
سخت است
اما میشود!
به بهای رد شدن چندین فصل
سخت است
اما میشود!
با اشکهای کودکانهی پیرمردی
روبروی آینه
سخت است اما
میتوان فراموشش کرد…
حسام نیکفال