همـدم یـار شدن دیده ی تر می خواهد
پیر میخانه شدن اشک سحر می خواهد
عاشقی کاردل مصلحت اندیشان نیست
قــدم اول ایــن راه جـگر می خواهـد
بال وپرهای به دور و برشمع ریخته گفت
بشنود هـر که ز معشوق خبـر می خواهد
هرکه عاشق شده خاکستر او بر باد است
عـاشق از خویش کجا رد و اثر می خواهد
هنـر آن نیست نسوزی بـه میان آتش
پر زدن در وسط شعله هنر می خواهد