«جنگی که اواخر تابستان 1359 رسما شروع و به کشور ما تحمیل شد، تقریبا همهجامعه آن روز ایران را درگیر کرد، عدهای را کمتر و عدهای را بیشتر. آن «کمتر» به کنار، درباره «بیشتر»ها چه میدانیم؟ از کسی که ناگهانی - و قطعا بدون آمادگی - مجبور به ترک شهرش میشود و به ناچار خانهاش را به امان خدا رها میکند؟
سیده زهرا حسینی (راوی کتاب «دا») که در ماجرای تلخ سقوط خرمشهر چنین تجربهای، یعنی وداع ناخواسته و اجباری با شهرش را داشت میگوید «خودم را مثل درختی میدیدم که او را از درون خاکش بیرون میکشند، درحالیکه ریشههایش در خاک عمیق شده و حاضر به جدا شدن نیستند.» ریشههایی که به خاطرات پیونده خورده بودند. «در بصره به دنیا آمده بودم ولی هیچوقت احساس نمیکردم به آنجا تعلق دارم. آنقدر ایران را دوست داشتم که به محض آمدنم به خرمشهر، سریع فارسی یاد گرفتم. فکر میکردم قبلا هم اینجا بودهام و همهجایش را میشناسم. من خرمشهر بزرگ شدم. تمام عواطف و احساسات و دلبستگیهایم به اینجا تعلق داشت. دلم برای مهربانیهای همسایهها تنگ شده بود. همسایههایی که با وجود کمبودها و فقرشان دیگری را به خود ترجیح میدادند.»
سیده زهرا حسینی (راوی کتاب «دا») که در ماجرای تلخ سقوط خرمشهر چنین تجربهای، یعنی وداع ناخواسته و اجباری با شهرش را داشت میگوید «خودم را مثل درختی میدیدم که او را از درون خاکش بیرون میکشند، درحالیکه ریشههایش در خاک عمیق شده و حاضر به جدا شدن نیستند.» ریشههایی که به خاطرات پیونده خورده بودند. «در بصره به دنیا آمده بودم ولی هیچوقت احساس نمیکردم به آنجا تعلق دارم. آنقدر ایران را دوست داشتم که به محض آمدنم به خرمشهر، سریع فارسی یاد گرفتم. فکر میکردم قبلا هم اینجا بودهام و همهجایش را میشناسم. من خرمشهر بزرگ شدم. تمام عواطف و احساسات و دلبستگیهایم به اینجا تعلق داشت. دلم برای مهربانیهای همسایهها تنگ شده بود. همسایههایی که با وجود کمبودها و فقرشان دیگری را به خود ترجیح میدادند.»
آخرین ویرایش توسط مدیر: