دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات نازلـی ]

آخرین ویرایش توسط مدیر:
این روزا همه چیز برعکس شده
از سکوت بیزار شدم، از خواب متنفر شدم، تنهایی مضطربم می‌کنه، دلم آشوبه، فکرم آشوبه
این روزا از قرص خوابم بیزارم، این روزا شب دیگه برام مُسَکِن نیست و دلمو آروم نمیکنه.
حال دلم خوش نیست، خسته ام، از هر چی مسئولیته متنفرم، از اینکه کاری به کارم نداشته باشن متنفرم، از اینکه کاری به کارم داشته باشن هم...
چی میخوام من؟ از دنیا، از آدما، چی میخوام؟
چرا هرچی میگردم آرامشمو پیدا نمی‌کنم؟
چرا آدمایی که منبع آرامشم بودن الان بی تفاوتم نسبت بهشون؟
چرا نمیشه از این زندگی مرخصی گرفت؟


۱۵ آبان ۰۰
 
آخرین ویرایش:
داشتم به این فکر میکردم که چقدر خسته شدم از اینکه خودم رو برای بقیه توضیح بدم...
که بگم من الان حال خوبی ندارم، دلم شکسته، جسمم از هم پاشیده و روانم... روانم...
به این فکر میکردم که هیچوقت کسی پیش قدم نشد برای احوالپرسی از حال و اوضاع دنیای من و همیشه ی خدا من بودم که داوطلبانه شرح حال ارائه دادم برای رفع سوء تفاهم ها و برای جلوگیری از هر بحث و جدالی.‌
این بده...
این خیلی بده...
اینکه هربار من بیام بگم حالم بده و تو با رفتارت بدترش نکن، حالتِ مساعدی نیست برای منی که نزدیکم به لبه ی پرتگاه

۲۱ آبانی که بارون قطع نمیشد
 
آخرین ویرایش:
خیلی وقته که روزا فقط دارن میگذرن
بی هدف، بی انگیزه، تکراری، پر از درد، پر از غم
سالی که نکوست از بهارش پیداست!
یاد بهار ۱۴۰۰ که میفتم تازه میفهمم مفهوم این مثل رو
و باز میرسم به این حرف که امان از دست آدما، امان و صد امان از دست آدما
خیلی وقته دیگه دست کشیدم از حرف زدنی که توش پر باشه از گله و شکایت و این دل اما .. باید به سوگ نشست براش.
بدم میاد از پوست کلفتی که بهش دچار شدم، بدم میاد از این زیر زیرکی دق خوردن و سکوت کردن و حفظ ظاهر کردن .. بدم میاد از چشمی که دیگه نمیتونه قشنگی هارو ببینه..‌. اصلا هست قشنگی ای که بخوام ببینمش؟ نمیدونم واقعا نمیدونم و حتی بیزارم از این جهل ارادی و آگاهانه.
چی قراره بشه؟

۱۶ اسفندی که بازم آسمون داره میباره
 
آخرین ویرایش:
میدونم چرا جدیدا احساس تنهایی میکنم
چون عمیقا تنهام
ادمای اطرافم راست و دروغ، نمایشی یا حقیقی میخوان که کنارم باشن ولی نمیتونم بپذیرمشون حتی نزدیک فرد رو‌...
نمیدونم چه مرگم شده
و میدونی چیش عجیبه؟ اینکه این تنهاییه عذابم نمیده، اون آدمای اطرافم هستن که ازاردهنده شدن برام ...


۱۳مهر
 
آخرین ویرایش:

نازلـینازلـی عضو تأیید شده است.

مدیر کل انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر کل انجمن
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
7,510
پسندها
پسندها
21,581
امتیازها
امتیازها
918
سکه
998
امروز داشتم با درمانگرم صحبت میکردم
پرسید چرا نوشتن رو شروع نمیکنی
جوابی براش نداشتم جز اینکه سرم خالی شده از هرچیزی که بشه نوشتش
ولی از طرفی کوهی تاز فکر توی مغزم هست که حتی نمیشه تفکیکشون کرد
پیشنهاد کرد که اونارو بنویسم ...
نمیدونم ! شاید شروع کنم .
همینجا ...



۲آبان
 
آخرین ویرایش:
من بعد از سالها فهمیدم که تو این سه ماه ی نحس سال سگ سیاه افسردگی عین هر سال میفته به جونم،‌از اواخر پاییز نمود پیدا میکنه تا اواسط اسفند که هوا گرم میشه.
اینه که متنفرم از زمستـون، تن عریون باغچه زیر بارون.



بچه که میبینم دلم غنج میره شایدم قنج میره نمیدونم، فقط میدونم ضعف میکنم اما خب بازم پای خدا درمیان است، بازم نجات دهنده مرده است. ‌


تو این شش سال مدرسه برای من ی مامن بود که پناه میبردم بهش از خانواده م، از دوستام، از آدمای اطرافم، حتی پارسالی که میگفتم دیگه از این بدتر نمیشه اما ازونجایی که ازون بدترم میشه و شد، امسال ... امان امسال ... مامن امن و دنج منو گرفتن.

دختر بچه همیشه تو ذهن من ی موجود معصوم و آروم و ناز ه که میشه ته تموم شیطنتاش بازم اون معصومیت رو دید، دارید چکار میکنید با بچه هاتون که انگار گرگن تو لباس میش، که انقدر ترسناک شدن، انگار ی زن ۵۰ ساله ی عوضی نشسته جلوت و تو باید مراقب باشی که ازش نخوری! لعنت به اون تربیت کردنتون. ‌

وقتایی که خلقم پایینه و درمانگرمم در دسترس نیست، آدمای تو ذهنمو مرور میکنم که بخوام باهاشون حرف بزنم،میبینم نمیشه، یا نیستن،یا نمیخواستن باشن، یا خستن از بودن، یا بودنشون با نبودنشون فرقی نداشته، یا نبودنشون بهتر بوده از بودنشون،یا گوشی ندارن برای شنیدن، یا دلی ندارن برای همدردی کردن یا اووووووونقدر دوووووووور شدن ازم و من از اونا که دیگه با غریبه برام فرقی ندارن حتی اگه نسبت خونی باهم داشته باشیم، بعد از مرور تمام این آدما تو ذهنم میبینم چقدر تنهام و چقدر بیزارم از این تنهایی.میدونی تنهایی رو دوست دارم بشرطی که واقعا تنها باشم، با حذف تموم این آدمایی که گفتم ، نه که اینا باشن و من احساس تنهایی کنم، این آزارم میده. ‌

‌ از آدمایی که باعث میشن تو پیش خودت زیر سوال بری، متنفرم، احساس کنی کمی، کافی نیستی، باید بیشتر میبودی،کم گذاشتی، این آدما میتونن برزخ بشن واست به موقع ش. بعد اگه سر بزنگاه برسن، دقیقا موقعی که تو دلت به مویی بنده، حالت به مویی بنده، اونوقت دیگه چه شود ... ‌

‌۱۷ بهمن ۱۴۰۲
 
آخرین ویرایش:
ولی من تنها راهم قایم شدنه
سالهای مدیدی حرف زدم، سالهای مدیدی درددل کردم، و حالا که دارم به اون سالها فکر میکنم میبینم شاید فقط یک نفر بود که بلد بود همدردی کنه (اونم بنده خدا خودش نمیدونست این حجم از همدردی شاید نتیجه ی تروما باشه) بگذریم؛ بقیه ی آدما مثل خودم بلد نبودن همدردی کردن رو .... نتیجه این شد که حالا در جواب خوبی؟ میگم آره حتی اگه چشمام داد بزنه که دارم ویران میشم، بدبختی منم اینه که چشمام زودتر از خودم حالمو لو میدن، اما بازم میگم خوبم، گاهی حتی سعی می‌کنم چشم تو چشم نشم تا طفره برم از این جمله: خوبیم، خدارو شکر ...
شکر؟! دقیقا شکر بابت چی؟! اللهُ اعلم لابد!

میخواستم درمورد دیشب و رفتارهای سمی (لغت تازه مد شده: تاکسیک) آدما نطق کنم و بالای منبر برم، دیدم همون دیشب کل انرژی روانیم رو برده...


امروز برام کاری رو انجام داد که ازش متنفر بود ... و این واقعا واسم ارزشمنده. کاش من آدم بشم، در کنارش اونم آدم بشه ‌

دیگه بسه.
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
 
آخرین ویرایش:
خب من حدودا یک سال و اندی ست آدمارو گذاشتم کنار واسه حرف زدن بجاش درمانگرمو جایگزین کردم، ی آدم خفن و باسواد که میدونه کجا همدلی کنه کجا بزنه خار و خفیفت کنه ...
یک ماه قرار بود بره سفر و من باهاش جلسه نداشته باشم، این مزید بر علت شد که حال من بدتر بشه.دیروز بعد از یکماه بعد از سلام گفت چطوری گفتم بدددد
گفت گوش میدم ... و من گفتم و گفتم
سوالش این بود که چرا بمن پیام ندادی تو این یکماه که نیاز داری که جلسه داشته باشی و اونقدر کنکاش کردیم تا رسیدیم به اینکه من میترسم از شنیدن کلمه ی: نــه از آدما
و جمله ی جالبی بهم گفت
گفت گذشته رو مرور کن ببین بخاطر ترست از نه شنیدن چقدر موقعیت هایی رو از دست دادی که میتونسته آرومت کنه، خوشحالت کنه ....
زیاااااااد، موقعیت های زیاااااد .


۲۵ بهمن
هنوز بهمنه !؟
 
آخرین ویرایش:
رفتم عود گرفتم با رایحه سیب و دارچین
کل خونه بوی سیب میده.

پسرداییم بستری شده بیمارستان، ۱/۵ سالشه، رفتم شهر کتاب براش دوتا کتاب گرفتم، چقدر نازن کتابای خردسال : ) دلم غش رفت ‌

رفته بودیم طرح ... دم در همکار پارسالمو دیدم
درطول سال هم چندتایی پیام داده بود سوال کاری پرسیده بود، اون لحظه هم که همو دیدیم خیلی خوب برخورد کرد تا فهمید استاد خودمم : )
من همیشه همین بودم، همیشه دغدغه هام حدودا ۷_ ۸ سال نسبت به هم سن و سالام عقب تر بود با اینکه حالا این همکار از منم بزرگتره، خبر نداره چه دهانی جریده شده از من تا بتونم یکی دیگه رو جای خودم بزارم اما نشد. چه دهانی جریده شده که من با اضطراب اجتماعیم اومدم جلوی توی همکار و مبحث رو تدریس کردم و این موضوع از آبان شروع شده و اضطرابش تا پایان اردیبهشت حداقل با منه تا طرح تموم بشه. ‌

چند وقت پیش سما بهم گفت حس میکنم از وقتی که تراپی رو شروع کردی حالت بدتر شده، یه چیزایی رو بهت گفته که نمیتونی باهاشون کنار بیای، راست میگه... من پر از خشمم نسبت به اون آدم و اون آدم برای بار هزارم ثابت کرد که چقدر تو راه درستی قدم برداشتم. وقتی من تو موقعیت مشابه با سی سااااال متوالی پیش بجای حس همذات پنداری، دلسوزی، جانبداری، فقط خشم و استرس دارم یعنی بعد از این همه سال بالاخره تونستم به کمک درمانگر جای درستی وایستم‌.
من دیشب فقط دو ساعت تونستم بخوابم با قرص خواب از شدت دلشوره و بهم ریختگی معده م اما این آدمو ترجیح میدم به اون آدم قبلی، حداقل این آدم آگاهه که چی داره به سرش میاد و دیگه وارد بازی روانیش نمیشه.‌

۱۷ اسفند
داره خورشید درمیاد .
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین