دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات نازلـی ]

این اضطراب لعنتی!
بابا ولم کن دیگه... هی دلشوره هی اضطراب!
اطرافیان؟ رو مخ ...
من؟ شدیداً مودی و عصبی که تقی به توقی بخوره گریه م بگیره!
خواب؟ ندارم
فکر؟ اوووه تا دلت بخواد
دلم میخواد تو جمع باشم ولی وقتی تو موقعیتش قرار می‌گیرم چنان کوچکترین رفتار رو مخ می‌ره که ترجیح میدم فرار کنم و شاید باورت نشه، فرار میکنم.
من آدم هدف های کوتاه مدتم، آدمی که باید زود نتیجه رو ببینه
بعد فکر کن، الان ...
آدمیم که باید خوب بودن رو تو چهره ی آدمای اطرافم ببینم تا خیالم راحت بشه
بعد فکر کن، الان ...
من حتی میترسم بهت فکر کنم، میترسم برات اسم انتخاب کنم، میترسم تو پینترست بگردم دنبال ایده ی تخت و ...
من طرحواره ی رها شدگیم سر تو فعال شد
من میترسم که از دستت بدم.
مثل اون خوشی هوایی که می‌ترسی تموم بشن.

نگرانم ...

۲
مرداد
۰۴
 
ی دختر قرتی و خوش تیپ با چشمای درشت قهوه ای، بینی استخوانی باریک و گونه های برجسته و ... زمان انقلاب، این مشخصات مامان بزرگ منه، کسی که همیشه مدافع من بوده تو همه چیز و میشه باهاش نشست و درد دل گفت و شنید، آخرین بارهایی که ازم دفاع و پشتیبانی کرد فکر کنم دبیرستانی بودم، مامانم مخالف پوشیدن ی لباس بود و مامانیم قانعش کرد که خوبه.
همیشه بعد از هر گندی که میزدم اونجا بودم تا مامانم نتونه چیزی بهم بگه.
همیشه دلمو قرص میکرد... همیشه
امروز رفتم خونشون، با اون سالها خیلی فرق کرده، بیحال و بی جون شده، کسل شده بهتره بگم افسردگی دامنشو گرفته
از اون جدیت ترسناکش کم شده، یال و کوپالش ریخته اما هنوزم چنان محکم حرف میزنه که ادم تا آخر دنیا خیالش راحت میشه.
خودش شروع کرد که چی گفت دکتر؟ گفتم اینطوری گفت ... گفت غلط کرد
ببین همینو گفت و من دیدم راست میگه غلط کرد مگه شهر هرته! مگه الکیه

بمونی برامون اعظم جووون 🫀 طولانی مدت...

۱۰
مرداد
۰۳
 
عرض کنم حضورتون که روزای یکنواخت و پر از حالات جسمی بدی داره میگذره
حس خاصی ندارم و فقط دلم میخواد از خواب که بیدار میشم اون حالات جسمی نباشه تا بتونم غذا بخورم و فشارم نیفته
همین!
خوابمم شده از صبح تا عصر دیگه بیدارم تا فردا صبحش:/ موندم ۲۰ روز دیگه چطور میخوام برم مدرسه.
شدیدا بی حوصله شدم
مثل پیازی که حلقه میکنی ، اعصابم رسیده به اون حلقه ی آخر، فوق العاده حساس،مضطرب و زودرنج.
این بود احوالات من در بیش از یکماه اخیر : )
اتفاقی که واسه اطرافیانم بسیار متفاوت تر افتاده بود گمونم ....
+
دیروز یاد این موضوع افتادم
عمه ی من اسم شناسنامه ش قشنگتره تا اسمی که صداش میکنن
زمانی که عقد کرد همسرش به اسم شناسنامه ش صداش میکرد
میدونید جالب چیه، اینکه بابا بزرگ من که سی و خورده ای سال دخترش رو با اون اسم صدا زده بود بخاطر خواسته ی دخترش عادتش رو‌تغییر داد و جالب تر اینکه پذیرفت این موضوع رو : )
شعور، بالاااا.
خداوند رحمتش کنه ❤️
+
سالهای پیش
سالهایی که من مجرد بودم ارتباطاتمون خیلی خوب بود، می رفتیم می اومدیم، دعوت میکردیم دعوت میشدیم، رفته رفته کم شد از سمت هر دو طرف، ی طرف خانواده ما ی طرف هر خانواده ای.
حالا که میگذره از زندگی خودم حالا که دنبال زنده کردن اون رابطه هام، چیزی که بهش میرسم اینه که هر سری بعد از اکثر رفت و امدها میگم خوبه که کم شد.
الان شده تو خونه پوسیدم ولی حذف کردم از زندگیم آدمای آنرمال رو ، و میدونی ما استاد جذب آدمای آنرمالیم، از خانواده گرفته تا دوست و فامیل!
بالطبع من هم آدم آنرمال زندگی کسی دیگه هستم که خوشحاله از حذفم الان.
+
دلم سفر میخواد
خیلی ...

۹ شهریور ۰۳
 
نمیدونم دلیلش چیه
تغییر هرمونها؟ اوکی، ولی در این حد؟!
این همه تغییر توی رفتار و اخلاقم، ترسناک شدم.
همه چیز و همه کس برام بی اهمیت شدن از این بابت که ناراحتشون کنم، تحملم رسیده به صفر، بعد از سالها واکنشی نشون دادم که انگار من نبودم.
حس تنها بودن تو این راه اذیتم کرد... خیلی..‌.
تنهایی تحمل این همه استرس باعث شد کاسه ی صبرم لبریز بشه.
+
نگرانم از برگشتن افسردگی فصلی
مدرسه برام شده ی محیط استرس زایی که دلم نمیخواد برم دیگه
برای هر سونو و ازمایش تا سرحد مرگ نگران میشم و حتی گاهی حرف دکتر که بهم میگه همه چیز خوبه هم باورم نمیشه.
کاش ببخشه منو این طفل معصوم.
+
بارها اومدم بنویسم اما دستم نرفت ب نوشتن.

۲۱
مهر
۰۳
 
از حال این روزام بخوام بنویسم؛ ی روز درمیون خوب و بدم
سعی میکنم روزای خوب کارامو پیش ببرم
برای سر کلاس رفتن واقعا تا و تحمل ندارم و برام مثل جهنم بود این یکماه
دیگه پریروز با خودم نشستم دودوتا چارتا کردم دیدم باید بتونم کنترل کنم خودمو.
دو روزه موفقم، دو روزه قبل از هر واکنشی چارتا فوت میکنم زیر ماسک به بالا که وصل شدم، واکنش بهتری نشون میدم.
هم روانی تحت فشارم هم جسمی
و مشتاقم که فقط بگذره و زود هم بگذره.
+
از حسمم بگم؛ از وقتی فهمیدم جنسیتش رو وجودش برام قشنگتر شده
سما از ما بیشتر ذوق داره
امروز زنگ زده بهم که چندتا پیج جدید پیدا کردم لباس بچه داره و .... : ) چه خاله‌ای❤️ به‌به
+
امسال اوضاع شاگردام از سال پیش بدتره
هم خانوادگی و بالطبعش هم اخلاقی
واقعا دلم میسوزه براشون و کاری ازم برنمیاد
+
قبلا تحمل نه شنبدن نداشتم، درمان شد، بهتر شد
تراپی رو قطع کردم باز خیلی از مسائل برگشته + همین تحمل نه شنیدن
+
منتظر افسردگی فصلی ام اما خب خداروشکر هوا گرمه و آفتاب براهه و خبری ازش نیست
مرسی خدا : )

همین دیگه

امروزم که ۷ آبان بود
 
سرویسم تغییر کرد
راننده شده ی مرد مسن دهه ۵۰ که بسیار پر حرف و شابد خوش صحبته اما من برنمیتابم: |
اسم فضولی هم گذاشته کنجکاوی و به اسم کنجکاوی مدام سوال میپرسه و منه زار که نه گفتن رو بلد نیستم یا بهتره بگم فراموش کردم، این وسط گیر افتادم.
+
برای وام دنبال ضامن بودم که باید حتما فرهنگی و از ناحیه خودمون میبود
معاونمون برام دوست داشتنی فرد بود توی مدرسه
گفتم ب اون میگم
قبول میکنه حتما
و بماند چقدر استرس داشتم تا برم مدرسه و بگم خواستمو (این هم نوعی مریضیه)
خلاصه بهش گفتم و گفت وام زباد دارن و نمیتونه
اولش ناراحت شدم از اون چون انتظار نداشتم نه بگه، چون این وام اصلا مهم نبود طرف ضمانتش پر شده یا نه و خودشم اینو میدونست.
بعد از چند ساعت دیدم نه! اونی که ازش عصبی و دلخورم خودمم که اینقدر برام سخته نه شنیدن
متنفرم ازین خصوصیتم.
انقدر از بچگی برای گغتن خواسته هام دودوتا چارتا کردم و فقط اونایی رو گفتم که میدونستم اجابت میشه از طرف خانواده که دیگه شد ی ویژگی اخلاقی
و حالا باید گند زد تو این اخلاق.
+
روی خوددار بودنم تمرین کردم و حس میکنم دارم جواب میگیرم ولی سخته خیلی سخته.
+
چقدر از آدم دو رو بیزارم

دهم
آبان
۱۴۰۳
 
امروز ۱۵ دیماه، میشد ۲۹ هفته و ۴ روز.
دو روزه من پهلوم درد میکنه
امشب دیگه رفتم اورژانس، نوار قلب نوزاد گرفت.
بارها گریه م گرفت با اینکه نگران نبودم
بی اختیار گریه م گرفت.
و ی چیزو متوجه شدم، که؛ من ۲۹ هفته و ۴ روزه مامان شدم با تمام حس و نگرانی و عشق و...
منتظر بودم به دنیا بیاد ببینم بالاخره باورم میشه مادر شدنم رو
ولی امشب که درصد خیلی کمی ممکن بود مشکلی باشه، فهمیدم چقدر برام با ارزشه، چقدر دوستش دارم و چقدر حاضرم براش بمیرم تا فقط حالش خوب باشه.
تا پس فردا که برم سونو خب من دق میکنم
ته دلم میدونم چیزی نیست، حالش خوبه اما نگرانم ...

توکل ب خدا و اونی ک همیشه هوامو داره...
 
از اظهار نظر های آدما تو زندگی بقیه متنفرم. حتی اگر نزدیکترین فرد بهت باشه، گاهی خودمم از دستم در میره و عنان از کف میدم و شروع میکنم به دٌر افشانی اما کم پیش میاد
خواهشا تا وقتی ازمون نظر و مشورت نخواستن دهان مبارک رو بسته نگه داریم.

+ برنامه اکنون با ایرج طهماسب رو دیدم
و چقد حالمو خوب کرد و کتاب باز با مهران مدیری که حس خوبی بهم نداد
برنامه اول پر بود از حس تواضع و دومی پر بود از تکبر بنظرم!

+ دلم تنگ شده برای روزایی که با حوصله و نشاط بودم، انگار هر روز دارم دست میزارم رو زانوهام تا بخوام پاشم برسم به زندگی، و هر روز و هر روز کمتر میشه این انرژی، با این اوضاع و احوال، فرسودگی و افسردگی پدرمونو دراورد....

+ داره نزدیک میشه به، به دنیا اومدن دخترم و من شدیدا منِ سرزنشگر و قضاوت کننده م فعال شده و مستقل داره مغزمو کنترل میکنه و حرفش فقط اینه که تو از پسش برنمیای و قراره چه غلطی بکنی : )
پس زدن این صدا که روز ب روز داره قوی تر میشه در کنار صدایی که از افسردگی میاد، واقعا کار سنگینیه.
اما داره میگذره ....

+ چند روز پیش تمام لباس هایی که براش خریده بودیمو شستم و پهن کردم رو رخت آویز، خشک که شدن همسرم اتو کرد همه رو، دیدن لباسایی به اون کوچولویی تو خونمون ناخوداگاه خنده اورد رو لبامون : )

+ حالا ک من مرخصی گرفتم
کل بهمن یا تعطیل شد یا مجازی، اینم شانس ما!

+ دلم میسوزه برای خودمون
برای جوونی ای که روزهای قشنگش این روزاست!

۲۳
بهمن
۰۳
 
همیشه آخرای بهمن بوی بهار میومد
الان فقط سرماست و برف.
اصلا بهارو حس نمیکنم
خصوصا که دست به خونه هم نزدم(خونه یعنی آشپزخونه)
دلم میخواد با کف و اسکاج بیفتم به جون کابینتا اما توانش نیست.
نمیدونم حتی هفت سین رو هم میچینم امسال یا نه.
+
ساعت ۲ شروع کردم غذا درست کردن برای فردا، دوجور غذا
چرا؟ چون گرسنه م بود و دلم غذا میخواست و میتونستم امشبم از غذا بخورم:/
در عرض یکساعت هم اماده شد تقریبا

پ.ن از غذا درست کردن بیزارم:/
+
من نه ادم تلفنی ام
نه پیام
بخوام یکیو ببینم پا میشم میرم خونشون.
حتی نسبت به مامانم اینا هم همینم
ولی متاسفانه درک نمیشه این مورد از طرف هیچکس
تنها کسایی ک فهمیدن خانواده همسرم بودن، البته زمان برد اما فهمیدن.
اگر در طول روز سرگرمی داشتم و نیازی به گوشی نبود، صد در صد گوشیمو خاموش میکردم
+
دلم میخواست هوا گرم تر بود، مثل قبلا میشد کل اسفند رو رفت تو خیابونا چرخید، دستفروش ها زیاد میشدن دم عید، گذشتن از بینشون و دیدنشون حتی حال ادمو خوب میکرد، اونایی ک سبزه میفروختن، اونایی که ترقه و ... برای چهارشنبه اخر سال میفروختن، گلفروش های کنار خیابون، مغازه های شلوغ، آدمای سرزنده و شاد...
چکار کردن با کل زندگیمون! یا چکار کردیم ... نمیدونم.

۲۶
بهمن
۰۳
؟
 
حس میکنم از نظر اینکه وقتی تو جمع هستم گوشی دستم نگیرم دارم به بلوغ میرسم.
البته بازم اون جمع و آدما خیلی موثرن.
+
تنها کسی ک میتونم باهاش تلفنی بیش از یکساعت حرف بزنم و خسته نشم یکی از عمه هامه.
امروز بعد از چندین روووز آی حرف زدم آی حرف زدم
چسبید : )
+
اومدن دختر من انگار ی جورایی جون انداخت تو خانواده های نزدیکمون
قشنگه این حس
همه ذوق دارن ...
+
این بالا و پایین شدن مودم ازار دهنده ست واقعا.
+
همین دیگه :/

۲۹
بهمن
۰۳
 
عقب
بالا پایین