مقدمه:
- آرزو و رویاهایم را به تاراج بردند!
روحم را، به بیرحمانهترین شکل کشتند!
از من یک دیوانه ساختند؛
من برگشتهام تا خودم را از این سرنوشت پس بگیرم.
***
پلهها را به سرعت پایین آمدم و به در اتاق سرهنگ، با انگشتان کشیدهام سه ضربه زدم. نیم ساعت پیش، با ستوان محمدی تماس گرفته بود و مرا احضار کرده بود؛ با صدای همیشه سرد و خشکش گفت:
- بفرمایید.
سعی کردم لبخندی مهمانِ چهرهام کنم، تا خستگیام را پشت آن مخفی کنم؛ اما فکر میکنم تنها فقط ل*بهایم کج و کوله شدند! دستگیره سرد را پایین کشیدم وارد شدم، احترام نظامی گذاشتم و با آزاد باشی که سرهنگ گفت؛ به میز او نزدیک شدم:
- سلام سرهنگ، خسته نباشید.
همانطور که درحال خط کشیدن بر روی خطوط، پرونده زیر دستش بود سری تکان داد؛ زیر چانهاش دست کشید و با همان لحن سرد همیشگی گفت:
- سلام؛ نیم ساعت پیش به محمدی گفتم بهت اطلاع بده، چرا اینقدر دیر؟!
گلویم را صاف کردم، درجای خود درست نشستم و با صدای محکم گفتم:
- درحال بازجویی بودم، به همین دلیل دیر شد.
دوباره از سر عادت، سرش را تکان داد. عینکش را از روی چشمان پر صلابتش برداشت، نفس عمیقی کشید پروندهای را به سمتم هُل داد. بازهم هم پرونده جدید؟ من همین امروز پروندهای که هفته گذشته، به دستم سپرده بود را حل کرده بودم و فکر میکردم؛ که باید حداقل سه روز را به من استراحت دهد؟! نشستن اخم را به راحتی روی چهرهام احساس کردم. دستم را به سمت پرونده دراز کردم، قتل عمد به بزرگی و پر رنگ نوشته شده بود. با پای راستم روی زمین ضرب گرفتم.
- به دقت پرونده رو بخون، ازت انتظار دارم مثل همیشه کمتر از سه ماه این پرونده رو به پایان برسونی، این پرونده دست سرگرد اصغری بود؛ ولی گویا نمیتونه از پسش بربیاد. من منتظر بودم، این پروندهای که به دست داشتی حل بشه تا به تو واگذار کنم؛ تا به الان سه تا قتل انجام شده! هیچ چیزی هم از قاتل به جا نمونده، و من بهت ایمان دارم که با هوشی که داری از پسش برمیای، موفق باشی.