اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Nazanin.Raminiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مشاهده فایل‌پیوست 94270
نام رمان: ده دقیقه به هشت
نویسنده: @Nazanin.Raminiya
ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه
ویراستاران:
@آینــآزم :)
@~دختر آریایی~
@Azaliya
کپیست: @D A N I
خلاصه:

می‌خواستم عاشقی کنم، بختم را خط‌خطی کردند.
می‌خواستم جوانی کنم، مرا در قدم اول پرپر کردند.
آمدم عادت کنم، روحم را به قتل رساندند.
اکنون من آمده‌ام؛ که حسابم را با همه تسویه کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

8399FCBC-224D-4E25-A688-D0E8F79BCAFF.jpeg




نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه بارمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.

تاپیک پرسش سوال‌ها

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد 10 پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای درخواست کاور تبلیغاتی در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

تاپیک درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر از شما

| کادر مدیریت کافه نویسندگان |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مقدمه:
- آرزو و رویاهایم را به تاراج بردند!
روحم را، به بی‌رحمانه‌ترین شکل کشتند!
از من یک دیوانه ساختند؛
من برگشته‌ام تا خودم را از این سرنوشت پس بگیرم.
***


پله‌ها را به سرعت پایین آمدم و به در اتاق سرهنگ، با انگشتان کشیده‌ام سه ضربه زدم. نیم ساعت پیش، با ستوان محمدی تماس گرفته بود و مرا احضار کرده بود؛ با صدای همیشه سرد و خشکش گفت:
- بفرمایید.
سعی کردم لبخندی مهمانِ چهره‌ام کنم، تا خستگی‌ام را پشت آن مخفی کنم؛ اما فکر می‌کنم تنها فقط ل*ب‌هایم کج و کوله شدند! دستگیره سرد را پایین کشیدم وارد شدم، احترام نظامی گذاشتم و با آزاد باشی که سرهنگ گفت؛ به میز او نزدیک شدم:
- سلام سرهنگ، خسته نباشید.
همان‌طور که درحال خط کشیدن بر روی خطوط، پرونده زیر دستش بود سری تکان داد؛ زیر چانه‌اش دست کشید و با همان لحن سرد همیشگی گفت:
- سلام؛ نیم ساعت پیش به محمدی گفتم بهت اطلاع بده، چرا این‌قدر دیر؟!
گلویم را صاف کردم، درجای خود درست نشستم و با صدای محکم‌ گفتم:
- درحال بازجویی بودم، به همین دلیل دیر شد.
دوباره از سر عادت، سرش را تکان داد. عینکش را از روی چشمان پر صلابتش برداشت، نفس عمیقی کشید پرونده‌ای را به سمتم هُل داد. بازهم هم پرونده جدید؟ من همین امروز پرونده‌ای که هفته گذشته، به دستم سپرده بود را حل کرده بودم و فکر می‌کردم؛ که باید حداقل سه روز را به من استراحت دهد؟! نشستن اخم را به راحتی روی چهره‌ام احساس کردم. دستم را به سمت پرونده دراز کردم، قتل عمد به بزرگی و پر رنگ نوشته شده بود. با پای راستم روی زمین ضرب گرفتم.
- به دقت پرونده رو بخون، ازت انتظار دارم مثل همیشه کم‌تر از سه ماه این پرونده رو به پایان برسونی، این پرونده دست سرگرد اصغری بود؛ ولی گویا نمی‌تونه از پسش بربیاد. من منتظر بودم، این پرونده‌ای که به دست داشتی حل بشه تا به تو واگذار کنم؛ تا به الان سه تا قتل انجام شده! هیچ چیزی هم از قاتل به جا نمونده، و من بهت ایمان دارم که با هوشی که داری از پسش برمیای، موفق باشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین