مقدمه:
خار و خاشاکها دویدن را از او سلب میکند.
گویی که گلولهها قلب آسمان را خراش داده.
هراس در جان لانه میکند،
غاشیهها از چهره فرود میآید،
و انگار نیش های زهرآگین، ماندگار است.
به دیوارههای سلول چنگ میاندازد
اما نمیداند تنها سینهی تاریک زخم خوردهی خود است که خراش برمیدارد.
باریکهای از نور، تنهی سخت او را میپوشاند.
آری ماهِ شب است که منجی سایهای چو او میشود...
***
قدمهای سریع و بی امانش، پیاده رو را طی میکرد و میان آوای نفسهای بند آمدهاش سر برگرداند و به پشت سر نگاهی انداخت؛ خداراشکر کرد که مجدد توانسته بود، از چنگال آن دیو صفت بگریزد.
انگشتان ظریف و بیرون آماده از ساق دستش سفید و یخزده مینمود، طرهی حالت دار موهای شبرنگش را داخل مقنعه راند و مژه بر هم زد؛
دیگر طاقت این آوارگی را نداشت.
آه عمیقی از سینه بیرون داد و کلید را در قفل چرخاند و با فشار کوچکی به در قدیمی داخل شد.
مقنعهاش را روی کاناپه انداخت و با همان مانتو روی تخت افتاد.
فردا دانشگاه نداشت و با خیالی آسوده میتوانست به کارهایش برسد.
نیشخندی زد و با خود اندیشید که همه در این مواقع میگویند استراحت میکنیم و یک دل سیر میخوابیم؛ اما زندگی آنها تفاوتهای بسیاری داشت.
چشمهایش به تازگی گرم شده بود که صدای فریاد همسایهی طبقه بالاییشان مانع از دفع خستگیاش شد.
دعوا و دعوا، چرا طلاق نمیگرفتند؟!
لبانش را کج کرد و با حرص گفت:
- به تو چه؟!
برخواست و لباسهایش را با بافت طوسی رنگی، تعویض و زیر کتری را روشن کرد.
با نوای گشوده شدن درِ خانه، نیم تنهاش برگشت و خواهر بزرگترش در نظر هویدا شد که همانطور دستهایش را تکان میداد، خطاب به فرد پشت خط، صدایش بالا رفت:
- بد کردم بهت گفتم تا زندگیت تباه نشه؟اصلا برو به درک!
و طبق خلق و خوی عصبی و غضبناکش سمت اتاق رفت و افسار زبانش را رها کرد و گفت:
- مرتیکهی بدقواره برای من طلبکار هم میشه!
دخترک لبخندش را پوشانده و دست به سینه، شانهاش را به چهارچوب تکیه داد:
- باز چیشده؟
مخاطبش یقهی تاپ سبز را به عقب کشید و موهای صافاش را از شر آن کش که به مانند سیم ظرفشویی بود، خلاص کرد و گفت:
- بهش میگم سرطان دارم میگه من تا آخرش باهات هستم!
چشمهای مشکی و گرد ماهور، فراخ از بهت و ناباوری شد و با وحشت جلو رفت:
- چی میگی، حالت خوبه؟!
- بابا دروغ گفتم. اون باور نکرد بعد تو...
و خنده کنان سری به طرفین جنباند و ادامه داد:
- خواهر زود باور من!
راست میگفت، شاید حرف حساب جواب نداشت.
اما شخصیت زیرک و کنجکاو او را هنوز نشناخته بود.