[ قِصه‌گو ]

تقاضا می‌شود در این تاپیک از جانب دیگری قصه‌ای ارسال نشود

مزمانی که کافکا به دلیل بیماری به برلین نقل مکان میکنه در پارک دختر کوچکی رو میبینه که عروسک مورد علاقه‌ش را گم کرده و گریه میکنه کافکا با دخترک تمام پارک را برای پیدا کردن عروسک میگرده اما پیداش نمی‌کنن و به دخترک میگه، فردا بیا تا با هم به دنبالش بگردیم.

فردا کافکا نامه‌ای را به دخترک می‌ده که توسط عروسک نوشته شده و به دخترک گفته، گریه نکن من به سفر دور دنیا رفتم و برایت از ماجراهایی که در سفر دارم مینویسم. کافکا هر روز نامه‌ای برای دخترک می‌آورد و دخترک از شنیدن ماجراها لذت میبرد

تا روزی که کافکا عروسکی را با خودش میاره و دخترک با دیدنش گریه می‌کنه و به کافکا میگه این شبیه عروسک من نیست، همونجا کافکا نامه دیگری به دخترک می‌ده که در آن عروسک به دخترک نوشته که مسافرت سبب تغییرش شده.

دخترک عروسک را با خوشحالی ب*غل میکنه و به خانه میره.

یک سال بعد کافکا میمیره و دخترک سالها بعد زمانی که یه دختر جوان شده داخل عروسک نامه‌ای با امضای کافکا پیدا میکنه که نوشته:

هر چیزی را که بدان عشق می‌ورزی، احتمالا زمانی از دست خواهی داد اما عشق به طریق دیگری به تو باز خواهد گشت.

???

[قصه‌گو : ناشناس]
 
آخرین ویرایش:

نهنــگنهنــگ عضو تأیید شده است.

نویسنده رسمی ادبیات
نویسنده رسمی ادبیات
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,675
پسندها
پسندها
6,155
امتیازها
امتیازها
338
سکه
85
چهار نفر بودند.اسمشان این‌ها بود: همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می‌رساند، هرکسی می‌توانست این کار را بکند ولی هیچ کس این‌کار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد. سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می‌توانست انجام بدهد!؟ حالا ما جزء کدامش هستیم؟

???

[قصه‌گو : ناشناس]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین