***
(حال)
جمعیت متعجب نگاهشان میان مُچ دستانم و دستان آذرخش میچرخانند، صدای منفوری که مغز را متلاشی میکند، همچنان در سالن موج میزند.
قلبم بیقرار میکوبد و خون را به مثال اسید به رگهایم سرازیر میکند، بیاختیار نظرم را به مرکز مجلس میدهم و چادری سفید رنگ جلو چشمانم را میگیرد... .
آرائن: دیدنشون هیچ کمکی بهت نمیکنه.
صدا بلند و بلندتر میشود، گکنیدنی که مدتها به فراموشی سپرده شده بود حالا باز در خود میبینم. دستانم را از میان انگشتانش بیرون میکشانم و بیوقفه بر گوشم میگذارم، تاثیری ندارد؛ من با چنین مکانی آشنایی ندارم.
خیس شدن انگشتانم را حس میکنم و در آخر سوزشی که از آنِ من میشود. تن نحیفم را بیتوجه به اطراف میان بازوانش میگیرد و میدود، کافی بود تا نگاه از جسمی که خونش را ریختند بگیرند و به صحنه مجذوبتر دهند؛ آرائن بزرگ، دخترکی را با پارچه سفید در آغو*ش گرفته و میدود. پارچهای سفید! افکارم بارها و بارها خودشان را به رخم میکشانند، پارچه سفیدی که نشان از فرشته بودن است... .
حالا که سکوت است معنای آن صدا را درک میکنم، صدایی که مغز را متلاشی میکرد، پس از به پایان رساندن کارش عادت را هدیه داد ولی سکوت هر لحظه ضربان قلبت را کند و کندتر میکند. نفسهایم را التماس میکنم، پلکهایم را میخواهم چندی دست از سیلی زدن به چشمانم بردارد و من خواهان همان خونهای تمثیل اسید هستم؛ گاهی اسید هم جان میبخشد... .
پارچه سفید را کناره لاله گوشم میگیرد و خونها را پاک میکند، حال میبینم که گذشت و دیگر کسی نظارهگر ما نیست! فرشته را عاشق شدن حرام است، فرشته را پارچه سفیدی ناممکن است و این دنیا جهنم است و فرشته بودن در آن مضحک.
خنده نیشی به افکار پوچ میزنم، آرائن پیمانهای بیفروغش را بر زیر پا گذاشت! اندکی پیش نشان داد فرشتهای در جهنمشان است. قهقهه سر دهم که از مشئوم بودن شیطان ساخت و از شیطان شایسته شد؟ قلب من سیراب از تنفر است و از مَلِک یک شیطان ساختم، این پارچه آرامش بخش و نام فرشته را قبیح کردهام.
نمیخواهم تنم در میان آغو*ش یک شیطان یا گویا فرشته بلرزد، تنها میخواهم مرگ مرا در آغو*ش بگیرد. یک مرگ که بالهای نشان از فرشته بودنم را از من بگیرد و قلبم را برای همیشه خنثی کند... .
ــــــــــــــــــ
معانی:
منفور: نفرتانگیز
گکنیدن: گریه با هقهق
گویا: مثل اینکه
مضحک: مسخره
ــــــــــــــــــ
***
به ناچار تکیه به دیوار میزنم. اینجا همان پلههاست، همانهایی که یک شیطان من را با استخفاف بالا کشاند؛ نمیخواسم آرائن چاره بگوید و چشم بشنود من حالم بد نبود! دروغ؟ خود را سرزنش میکنم.
این پلهها را روزی با خفت بالا رفتم و حال با پارچهای سپید بر سرم با خنده نیشی پای نفرت رویشان میگذارم، نمیخواستم او مرا حمل کند؛ من میخواهم پا گذاشتن بر پلههای رقتآور را حس کنم، میخواهم مضحکانه قدم بردارم و درد قلبم را تسکین دهم، همان قلبی که همینجا شکست، همینجا هم بهبود مییابد.
گویا با کسی یا خودش چیزی را زمزمه میکرد، سعی بر آن داشت صدای پرخاشگرش را خموش کند. موفق هم بود! نمیشنیدم اما این دل فرشته در جسمی که با تنفر شیطان شده گواه بد میداد، اتفاق بد چه میتواند باشد؟ خنده نیشی دیگر! زندانی؟ مرگ و یا شاید شکنجه، من هراس ندارم... .
پلهها طویلاند، پس از هر قدم در انتها یک پله اضافه میشود و گمان است که قصد خورد کردن جسمم را دارند. قلب من بس بود که میان این پلهها جان داد؛ این جسم بیروح، روح هم ندارد و حال آنها چنین زیادند که توان را هم از جسم من میگیرند.
بر زمین فرود میآیم و صدای پچپچهای منفورش قطع میشود و سکوت سیلی محکمی بر صورتم مینشاند، فریاد میکشد «تو فرشتهای»، مگر فرشته را شیطان شدن گناه است؟ مگر فرشته را تنفر حرام است؟ صبورانه برای تعشق همه گیتیام را تقدیم کردم و نتیجهاش این بود، وقتی اشکها میچکند مویه کنم؟ بغضها را بشکنم چون از جنس ملکم؟ از جنس نامی که نباید در جهنم برایم گذاشته میشد؟ پری! پریها را به جهنم راه نیست. نه! من بغضها را نمیشکنم و اگر شکست مویه نمیکنم، من تنفر را در دلم نمیکشم چرا که تعشق چشمهایش به خاطر تنفر نابینا شد. عشق از تنفر متنفر است و تنفر از عشق هراس دارد چرا که مدتهاست انتظار انتقام را میکشد.
اگر فرشته بودم و بال پروازم را شکستند و نمکی بر زخم پاشیدند، نگران نباشند این تن میرود و با جهنمشان تنها میمانند اما چرخه زندگی جاریست و من زندگیشان را میگیرم این جهان ناشناخته جهنم است، اگر دو بال دارم و فرشته آفریده شدم مضحک است چرا که بهشتم را در شکنجه نشدن و کمی محبت دیدم؛ اینجا جهنم است پس توقع فرشته بودن را نداشته باشید.
دستانش را جلو میآورد و بیسوال میان بازوانش میکشاندم، پاهایم با انزجار پله را حس نمیکند، چرا؟ من این را نمیخواستم... .
ــــــــــــــــــ
معانی:
استخفاف: تحقیر
خفت: خواری
طویل: طولانی
مویه: گریه
انزجار: تنفر
ــــــــــــــــــ
نگاهم را به نردههای زری میکشانم، زهرخندی میزنم. هر طویلی یک روز تمام میشود مثل عمر من که گویا... .
***
به مثال موری بر ریسمان دار میزیستم
هر گهی میلغزم و جاه پیشین میستم
هر نظر بر فرازش هراسی بود از زیر پا
شعلهور گشته، فراز تش بر زیر پا
چشمِ ملتمس چرخانده بر طاق بلند
چنگ بر ریسمان زده تا نشود حالش نژند
بر فراز عرش میکشد تش شعلهها
با بیم میکشد مور خود را میان نخها
هر قدم میسوزد اما میرود
هر قدم خرد شود هم میرود
میرود با بیم اما میرود
این طناب بگرفت، تش هم میرود
هر قدم میگوید از این ماندهها
هر دگر بارتشر بر خود زند چند گام و اند، مانده ها!
آرمیدن بر خود حرام کرده است
گام بر میدارد و نفسی نگرفته است
با شور نظری کند به دار
هیچ نمانده برسد بر ختم دار
نه نشد در گیر آن تش، دید انتهای دار را
نه بشد مجبور که بر گردن بیاندازد طناب دار را
از شور نمیدانست چه کند؟
دستی بالا بِبٌرد و مشت کرد تا سرور کند
میشود آتش حریص و میشود دنیا جسور
میکَند دست مور و میکٌند آتش ظهور
در آن دم پیکر زارش بیافتد بر زمین
میسوزد جانش. بٌود این هم حاصل عمرش، همین!
(MahsaMHPمهسامیرحسنپور)
***
دقیقاً به مثال همان مور بر روی طناب داری میزیستم که هر بار قدم به جلو بر میدارم در جهنم زلزله به پا میشود و چندین قدم عقب میروم، همانجا میایستم که بودم، همانجای منفور که از بخت سیهام سرچشمه میگیرد، مور به انتهای طناب رسید من هم به انتهای این پلههای طویل رسیدم و با دیدن عشقی که منفورترین است، در حالی که شکنجه میشد، جان برای چندمین بار از تنم میرود و روحم میان آتشها رها میشود. صورتی خونین و دست و پایی که بر روی یک تکه سنگ بسته شده... .
آرام بر زمین میگذاردم، فلج شدهام؟ میتوانم فریاد زنم و بپرسم چرا چنین کردهاند؟ پس آن دردها واقعیت بود، همانهایی که ضربه بر جسمِ عشق من بود و ضربه بر روح من.
صدای بیجانش را میشنوم، پلک چشمانش کم مانده به هم بچسبند. پوست صورتش چروکیده است، مثل کاغذی چروک جمع شده؛ آتش بر صورتش گرفتهاند.
ل*بهایش به هم چسبیدند، چرا شناختمش؟ با یک رابطه نا آشنا بین وجودش و قلبم؟ کسی دیگر شده است. پوسته سبزه و ل*بهای سرخش چشمانی که کم از دریا نداشت، همه رنگشان به سرخ برگشته.
آرائن: گنهکار خودش هست.
با بانگ صدایش نگاهم را میگیرم و ناباور به زمین سوق میدهم، قطرههای خون بیوقفه راهشان را از مچ دستش میگیرند سر میخورد صدای برخوردشان آرام است اما طنینش در این سالن غرق در سکوت... .
***
(فلش بک)
مستانه قهقههای سر میدهد و باز زخمزبانش را از سر میگیرد:
ارائوس: تو صورتش تف پرت میکنی؟ باید جلوش زانو بزنی و طلب بخشش کنی. اینجا تازه شروع شد پایانش هم همینجاست جلو من التماس میکنی ولی من کاری ازم بر نمییاد.
- چرا تو؟
ارائوس: به خاطر ابله بودن خودت.
در سالن گام بر میدارد و سکوت را با آواز و سرود مضحک خود میشکند:
ارائوس: عشق آدم رو کور نمیکنه، بیعقل میکنه، فرشته رو به اینجا میکشونه و شیطان میکنه.
به سمتم میآید و آرام سرش را جایی میان موهایم میبرد، فریاد میزند و شنوایی گوشم را به یغما میبرد اما این جمله بر سنگ مغزم حک خواهد شد:
ارائوس: من ارائوسم، من رو ارائوس کردن.
ارائوس، نام اوست. اسمش را به یاد نمیآورم، کدام اسم؟ نامش ارائوس است دیگر، یک شیطان... .
***
آرائن: صورتش با اسید اینطور شده، دل براش نسوزون.
ناباور نگاهم را به رخش میدهم، این همان چهره است. زمانی با این رخ دیوانه میشدم، زمانی دلباخته این وجود بودم... .
چه میکند این دنیا؟ چه کرده که همه انسانیت را به فراموشی سپردهاند؟ آنها جوهر را برداشته و با لذت بر نوشته مخلوقشان ریختند، چه کردهاند؟
آرائن زیر بازوانم را میگیرد و مثل پیش میکشاندم، حالا مقابل ارائوس؛ صدایش را از میان شورش تفکرم میشنوم:
- تمومش کن بریم.
تمامش کنم؟ جسمی سوخته و روح مردهای مقابلم است، چه بگویم؟ حرف خودش را بیرحمانه بر رخ چروکیدهاش نشانم؟ دنیا را زیبا بخوانم چرا که چرخش چنین گشته است که او به جای من زبان به التماس باز کند؟
یک طلسم من را در بر گرفته، این طلسم عشق است و من رها نمیشوم، این طلسم درد است و من ناگزیر میکشم. این طلسم همانیست که جان میگیرد اما آرامآرام... .
آرائن مانند پر به آغو*ش میکشاندم و دوباره به سمت پلهها میرود.
کابوس مضحکی نامش زندگیست، ملتمس میخواهم فرشتهای برای نجات من از این زندگی بفرستید یا شاید این جهنم.
قلبم بیقراری میکند، از درد فریاد میکشم اما درد، درد برای کشیدن است. درد را زمانی که عاشق یک شیطان شدم حس کردم، من عاشق یک شیطان شدم و فریاد کشیدم اما خدا هم دست بر گوشهایش گرفت. من، دیگر من نیستم! من مردهام، من، منی فاقد از من هستم. وقتی درونم از انزجار لبریز شد! وقتی قلب من بیتاب انتقام بود... مغزم سیلی ناقابلی بر فرشته بودنم زد! شاید بر اسمی که تنها اسم نبود و جسم من بود "پری".
- دارم میمیرم.
همین! مگر همین بسنده نیست؟ قلبم را حس نمیکنم، هوا سرد شده و اکسیژن را پس میزند.
***
(فلش بک "دیالوگ")
- میشه تنهام نذاری؟ مثلاً... حتی با هم بمیریم.
+ نه نمیشه! من تو این جهنم میمونم و تو به بهشتت پرواز میکنی.
- مهم نیست! حرفم رو فراموش کن.
+ این زندگی از خجالتم در اومده، من رو نابود کرد تا درس بگیرم و دیگران رو نابود کنم. من دارم نابودت میکنم و تو حرف از با هم مردنمون میزنی؟
- مهم نیست! من رو نابود کن.
+ وقتی نابود شدی، بیاختیار معلم میشی! اون روز من نیستم که بهت تبریک بگم، ولی... مبارکت باشه.
***
آرئن فریاد میکشد و "نه" بلندش را طنینی بر سالن و هدیه بر پلههای طویل میکند! گویا این بار من را به طبقه آخر این برج برده، بر زمین مینشیند. آلشِ دگاشیست برای خودش! برداشت کنید آنچه را که کاشتید. به دگرگونی که در قلبم و در جهنم خودتان برپا کردید بنگرید، این ریشه ستوار نیشخندی بر زمین لرزهتان زد.
از شیطان شایسته شدند! هر دو شیطان، شایسته شدند و هر دو به استقبال بهشت میروند و من هستم! من میمانم.
***
سرم را بر زانو میگذارم، طلوع خورشید! آرمش میبخشد. سرم را بالا میگیرم و آرام در دلم برایش صحبت میکنم «نشد نخستین باشی که آموزگارت میشوم. قبل از من، ایزد آموزگارت شد! یک آموزگار بهتر از تو... آموزگار نه شاید استاد، اٌستادِ خالِقِ آلِشِ دِگاش.»