مقدمه:
اگر ازدواج کنیم خوشبخت نخواهیم بود
و اگر ازدواج نکنیم باز هم خوشبخت نخواهیم بود... .
مانند خارپشتهایی هستیم که برایِ گرم شدن به هم میچسبند
و اگر به هم بچسبند خارشان به تنِ هم فرومیرود
و اگر جدا شوند از سرما رنج خواهند برد.
زندگی معاملهایست که در هر حال خرجِ آن بیش از دخلش است.
آرتور شوپنهاور
***
اوضاع خوبی نیست. نور چشمانم خاموش گشته و پوستم رنگ میت گرفته است. اشتهایم را مانند ذوق و شوق جوانیام، از دست دادهام. استخوان گونهام بیرون زده و منظرهی رقتانگیزی از من را به نمایش گذاشته است.
ننهجان خورشت قیمه را جلوی دستم میگذارد و هی میگوید:
- بخور روله جان! بخور جون بگیری.
بهزور چند لقمه را پایین میدهم و جگرم برایش آتش میگیرد که جگرگوشهاش منم... .
مادرم زن ساده دلیست. از سیاست چیزی نمیداند. به گوشش رسیده همسایهها دارند از ما حرف میزنند. از منی که شبانهروز چشمم را به در دوختهام و منتظر خبرم. و یا از آمین...!
مادرم گمان میکند اگر ظاهر قضیه را پاک کنیم همهچیز حل میشود. برای همین گوشتهای غذا را برای من جدا میکند و ته حلقم میریزد تا چاق و چله شوم و نشان دهد اوضاعم خوب است. دقیقا همانطور که آمین را در زیرزمین میانداخت و درها و پنجرهها را فقل میکرد تا صدای جیغ و گریههای مرگبارش به گوش کسی نرسد.
هر کسی به روش خودش میخواهد حال ما را خوب کند.
عمه پوری چپ میرود راست میرود میگوید، ما نفرین شدیم. هربار که به دیدنمان میآید قبلش سری به دعانویس زده. یا اسپند دود میکند یا کاغذ سه گوش دعا که برای باطل کردن طلسم است را، در بین لباسهایمان قایم میکند. یکبار هم موی پیشانی گرگ خریده بود که آقاجانم فهمید و غوغا بهپا شد!
همهی آنها نگران ما بودند. ما دوتا اولاد سیه بخت! اما ایکاش میفهمیدند با این کارها نه حال من خوب میشود و نه دیگر آمین برمیگردد... .