در حال تایپ داستانک درختی که با من می‌خواند | PardisHP

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع PardisHP
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
نام داستانک: درختی که با من می‌خواند
نویسنده: PardisHP (F_PARDIS)
ژانر: تراژدی

خلاصه: من نه می‌توانم بخوانم و نه می‌توانم بگویم، اما صدای درخت را می‌شنوم که با من می‌خواند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
63598_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه

66878_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif


|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بی‌توجه به حرف‌های مادرم مانند همیشه از کلبه بیرون آمدم و به سمت تپه‌ی عزیزم راه افتادم.
خورشید طلایی آرام‌آرام بالا می‌آمد و دشت را روشن و روشن‌تر می‌کرد. به بالای تپه رسیدم و زیر انداز کوچکی را از سبد در دستم خارج کردم. آن را کنار درخت روی چمن‌ها پهن کردم، بعد دفتر نقاشی و جعبه مدادهایم را روی آن پرتاب کردم و نشستم. بعد از مدتی از نقاشی کردن خسته شدم و به تنه‌ی پهن درخت تکیه کردم.
مادر را می‌دیدم که به سمت مزرعه می‌رود. یک ماه از رفتن پدر می‌گذرد؛ وقتی می‌رفت گفت:
- دو ماه دیگر بر می‌گردم.
اما به احتمال زیاد بازهم بد قول می‌شود. دراز می‌کشم و به آسمان خیره می‌شوم. مادر همیشه می‌گوید:
- برو و با بچه‌های دهکده بازی کن!
اما خودش هم خوب می‌داند آن‌ها با من بازی نمی‌کنند!
فقط می‌گویند:
- نمی‌توانی حرف بزنی پس تو را راه نمی‌دهیم.
پیرزن فالگیر دهکده هم می‌گوید:
- تو نحس هستی، چون با آمدن تو پدرت بی‌کار شد!
اما درمورد دیوید؛ از نظر او برعکس این است. فکر می‌کند با آمدن دیوید همه چیز بهتر و بهتر شد!
ولی دیوید فقط یک کودک چهار ساله است، همین و بس!
مادرم حتی نمی‌گذارد با او بازی کنم؛ البته علاقه‌ای هم به این کار ندارم. بارها شنیده‌ام که دیوید گفت:
- ازت بدم می‌آید!
مداد رنگی‌هایم را به این طرف و آن طرف پرت می‌کنم و چندتا را می‌شکنم!
بچه‌های هشت ساله دهکده خیلی بیش‌تر از یک جعبه مداد رنگی دارند.
اما من باید به همین مداد رنگی‌های شکسته بسنده کنم. چون من، من هستم. یک دختر لال هشت ساله که همه برادر چهار ساله‌اش را برتر از او می‌دانند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

PardisHP

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
125
پسندها
پسندها
22
امتیازها
امتیازها
18
سکه
15
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین