اتمام یافته داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی

مشاهده فایل‌پیوست 117230
'به نام خالق قلم'
داستان اَحلام دلِستان
نویسنده: هانیه رمضانی
ناظر: @DEVIL MOoN
? ژانر: عاشقانه_معمایی
ویراستار: @yasaman.Bahadory

خلاصه:
حقیقتی در میان رویا، تعشقی پنهان در پس دلش و بخت و اقبالی که با او سازگار نمی‌زند.
اطرافیانی که کمر به جنگ بستند و زندگی‌اش را با عقاید خودشان همچون آوردگاهی کرده‌اند. میدان جنگی که راهی برای رستن از آن وجود ندارد؛ تسلیم یا مرگ!
در همین حین عشق هم درست زمانی که در تمنای وجودش روزها را سپری می‌کند خود را از دیده‌ها نهان کرده است.
همه چیز همچون طناب‌های در هم تنیده و گره‌های کور است؛ گره‌هایی که تنها با احلامی شیرین باز خواهند شد. تا این‌که حقیقت در میان رویا آشکار می‌شود و او را به سمت و سوی عشق نهان در دلش می‌کشد. اگر حافظه‌اش یاری دهد دست سرنوشت با او همراه خواهد شد...

^-مقدمه:
همه شب سجده برآرم
که بیایی تو به خوابم
و در آن خواب بمیرم
کـه تو آیی و بمانی...
-----------------------------
احلام: خواب، رویا
دِلستان: دلدار

صفحه نقد داستان?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
90836_6a6cf5bd476e2fd7edc2f31ed2e55626.jpeg


نویسنده عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان ، برای منتشر کردن داستان‌کوتاه خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را مطالعه بفرمایید.

قوانین تایپ داستان کوتاه

و زمانی که داستان‌کوتاه شما، به پایان رسید، می‌توانید در این تاپیک اعلام کنید تا بعد از بررسی و مُهر صلاحیت، داستان‌کوتاه شما به روی صحفه‌ی سایت برود.

تاپیک جامع اعلام تایپ داستان کوتاه

|مدیریت‌بخش‌کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بیست و پنج آگوست، سال دو هزارو نوزده، ساعت هفت و ۳۵ دقیقه صبح.
فقط چند قدمی به اتاق فرزندش مانده بود. دلش قصد گشودن در را و عقلش بیم بر هم زدن خواب پسرش را داشت، همین که خواست برگردد صدای نفس‌نفس زدنی در گوشش پیچید، این بار عقلش را کنار زد و به نوای دلش گوش داد. آرام‌آرام در را گشود، نگاهی به تخت کرد و قدمی برداشت.
کارن خود را زیر ملحفه‌ی نسبتاً بزرگ تختش پنهان کرده بود و تنها دست‌هایش پوشیده نشده بود.
-کارن... کارن جان؟ بیداری پسرم؟
صدایش بلندتر نمی‌شد؛ آن ‌قدر آرام سخن می‌گفت که خود به شنیدن آنچه گفته بود شک کرد!
این بار کمی تن صدایش را بالا برد تا از احوال پسرش آگاه گردد.
- بیداری؟
نگاهش خیره‌اش را به تخت دوخته بود که ناگهان دو جفت چشم مشکی رنگ، خبر از بیداری کارن می‌داد.
کارن تکانی به خود داد و ملحفه طلایی رنگ تختش را کنار زد، به سختی نگاهی به ساعت آونگ دارِ قدیمی مادربزرگ که بالای سرش بود انداخت و گفت:
- بیدارم مامان... یعنی بیدار شدم.
مهتاج بانو این بار با خیالی آسوده قدم برداشت و روی صندلی چوبی کنار تخت نشست، با نگرانی که در لبخند بر لبش هویدا بود گفت:
- باز هم کابوس... .
کارن تند، تند سرش را تکان داد و همان‌طور که دراز کشیده بود، خیره به پنجره بزرگ اتاق که کل شهر از آن جا تحت کنترل بود، ل*ب گشود:
- نه مامان، رویا... بیشتر شبیه به رویا، یک رویای شیرین.
این بار همه چیز معکوس شده بود؛ کابوس‌های وحشتناکی که شبانه در خوابش پرسه می‌زدند نبودند و جایشان تنها با رویایی تعویض شده بود. تنها مشکلش یادآوری رویاهای گه گاه شیرینش بود. تنها فقط می‌دانست چیزی لذت بخش را در خواب دیده است.
مادرش با تعجب به او چشم دوخته بود و منتظر بود تا از رویایش بگوید. اصلاً مگر می‌شود آن همه کابوس ناگهان به رویای خاتمه یابد؟ یا مگر چیزی را به خاطر می‌آورد که بخواهد آن را بازگو کند؟
***
طنین صدای بلندشان باز هم گوش اهالی عمارت جودت را کَر کرده بود. بار اولشان نبود اما خوشبختانه کسی هم از آنچه می‌گفتند آگاه نمی‌شد.
- تا وقتی عاشق نشم پاهام رو توی این عمارت کذایی نمی‌ذارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین