وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ناظر: @husar

نام رمان: Blinded
نویسنده: ربکا نایت
مترجم: Nahal کاربر انجمن کافه نویسندگان
ژانر: ترسناک، هیجانی
ویراستاران: @Hanieh_M @ex_vk
خلاصه:
ماریسا دختری‌ است که به تازگی شانزده سالش شده، اما اتّفاقاتی که برای او می‌افتد برای هر دختر شانزده ساله‌ی دیگری نمی‌افتد. بعد از تولدش متوجّه ورود کسی به اتاقش می‌شود اما هنگامی که چشمانش را با ترس باز می‌کند تا هویت او را شناسایی ‌کند، متوجّه می‌شود که دیگر نمی‌تواند ببیند! اما آن فرد چه کسی بود؟ و آیا دیگر توانایی دیدن را پیدا می‌کرد؟ این تنها آغاز داستان از دریچه‌ی تاریک چشمان نابینای ماریسا است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
IMG_20200421_125451_975.jpg

مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.


برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.


الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.


برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 20 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.


و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

موفق باشید.

|کادر مدیریت کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بعد از مهمانی به شدت خسته بودم، البته بعد از آن مهمانی اگر بی‌هوش هم می‌شدم کاملاً طبیعی بود. در هرصورت شروع خوبی برای شانزده سالگی‌ام بود. تقریباً صد‌تا مهمان دعوت کرده بودم که بیشتر آن‌ها را نمی‌شناختم! یک‌جورهایی دوستان دوستانم بودند. مهمانی تقریباً شش ساعت طول کشید، شش ساعت عالی!
بله، من عاشق مهمانی‌های طولانی‌ام و می‌توانید به خاطر آن من را دیوانه صدا بزنید، اما جدا از همه‌ی این‌ها نه تنها احساس می‌کردم که شانزده سالم شده است، بلکه احساس می‌کردم سرم به سنگ خورده و متوجه تغییراتی درون خودم شده بودم. تغییراتی که شخصیت اصلی من را شکل می‌دادند.
اسم من ماریسااست و مثل بقیه‌ی نوجوان‌های معمولی در تیم بازی‌های دو میدانی مدرسه هستم و دوست دارم که بیشتر روز را با دوستانم وقت بگذرانم. چشمانم به رنگ سبز روشن است و موهایم مشکی مثل پر کلاغ که درکنار پوست جوگندمی‌ام بسیار خودنمایی می‌کنند. فکر می‌کنم به اندازه‌ی کافی درباره‌ی خودم توضیح داده‌ام و به علاوه‌ی این‌که واقعاً احساس خستگی می‌کنم.
همین‌طور که وارد اتاقم می‌شدم، گرمای هوا را احساس کردم که به صورتم برخورد کرد، پس به سمت پنجره رفتم تا آن را باز کنم (اولین اشتباه).
به تازگی درباره‌ی نابینایی و این‌که چطور بعضی از مردم دچارش شده بودند، شنیده بودم. خیلی‌ها می‌گفتند منشأ اصلی آن آدم‌هایی هستند که شب‌های تاریک به خیابان‌ها می‌روند و فقط به پنجره‌ها زل می‌زنند.
مردم حتی برای آن‌ها اسم هم انتخاب کرده بودند، "قدم زنان". آن‌ها هیچ آسیبی به کسی نمی‌رسانند و دلیلی هم برای ترسیدن وجود نداشت. در محله‌ی ما کسی دچار این نابینایی نشده بود، پس برای چه باید می‌ترسیدم و آن‌ها را از پنجره اتاقم به داخل دعوت نمی‌کردم؟
برای من این‌ها فقط یک مشت شایعه بودند که به واقعیت حتی نزدیک هم نبودند، البته تا آن شب!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین