چشمهایم را به پسری دوختم که با لبخند کمرنگش در حال نواختن ویالون بود.
همیشه، بعد از اتمام کلاسهای دانشگاهام به سرعت راهی پارکی میشدم که این پسر در آن مینواخت، و در صورت سفیدش که در پس آن چشم و ابروی مشکیاش خودنمایی میکرد، غرق میشدم.
جرأت اینکه مانند بقیه در شعاع دو متریاش بایستم را نداشتم. در دورترین فاصله و زیر درخت خشک شدهی قطوری به صدای زیبای ویالونش گوش میسپردم.
حتی سوز سرد زمستان و هوای گرفتهاش هم نمیتوانست من را افسرده کند وقتی که در مقابل این پسر قرار میگرفتم.
در یک کلام؛ آرامش!
من از دیدن این پسر ویالونزن، پر از حس آرامش میشدم. طغیان قلبم و تلاطم وجودم با صدای آواز ویالونش، آرام میشد. مانند معتادی شده بودم که هر روز نیاز داشتم یک ساعت به این موسیقی گوش بدهم.
من آفر پاستور، دختر حاج صالح پاستور، دلباختهی پسری شدم که بدون هیچ دلیلی، باعث این حال خوبم شده بود. با لرزش تلفن همراهام، دست به جیب کاپشن کرم رنگم بردم و تلفنم را از جیبم خارج کردم.
با دیدن نام شهریار، به سرعت آیکون سبز رنگ را به سمت راست کشیدم و گفتم:
- بله؟
صدای همیشه گرم شهریار در گوشم پیچید.
- کجایی؟ من نزدیک دانشگاهام.
با شنیدن این جمله، همانطور که به سمت دانشگاه پا تند میکردم گفتم:
- باشه، الآن میام.
گوشی را قطع کردم، کولهام را درست کردم و شروع به دویدن کردم. مسیر ده دقیقهای از پارک تا دانشگاه را به عرض پنج دقیقه طی کردم. به محض اینکه به در ورودی دانشگاه رسیدم، خم شدم، دستهایم را روی زانوهایم گذاشته و نفس عمیق و حجیمی کشیدم.
با صدای بوق ماشین شهریار، سر بلند کردم و به سمت ماشین سرمهای رنگش حرکت کردم. تا در ماشین را باز کردم و نشستم، هوای گرم درون ماشین سیلی محکمی به صورت یخ زده و سرخ شده از سرمایم کوبید.
به سمت شهریار سر برگرداندم و با نفسهای منقطع و عمیقم گفتم:
- س... سلام!
شهریار به سمتم دست بلند کرد، شال گردنم را از روی دهانم پایین کشید و با لبخند کمرنگش گفت:
- علیک سلام، چرا نفسنفس میزنی؟
به اجبار ل*ب به دروغ گشودم و گفتم:
- رفته بودم کفش فروشی که دو چهار راه اونورتر هستش، تا تو زنگ زدی گفتی نزدیک دانشگاهی تا اینجا بدوبدو کردم.
شهریار چشمهای آبی رنگش را از من سلب کرد و همانطور که استارت ماشین را میزد با گلایه گفت:
- خب همون موقع میگفتی کجایی میومدم دنبالت نیاز به اینهمه دویدن نبود دختر!