از آن روز که امواج، نعش محزونم را چون نهنگی به گلنشسته، در ساحلی متروک، برجای گذاشتهاند؛ همچنان اندیشناکم. نمیدانم تو اکنون چون من در جزیرهای دورافتاده به حیات مسکوت خود ادامه میدهی یا در امواج سهمگین دریا غرق شدهای؟ به خاطر دارم، آخرین بار که ابرهای وهمناک بر پهنهی اقیانوس سایه افکندند؛ گفتی:
- هیچ کس از این طوفان جان بهدر نخواهدبرد!.
اما میبینی که من زندهام و در تنهایی که همواره در جستجویش بودهام، غرق شدهام. با این اوصاف حتما تو نیز به مانند من، جزیرهای یافتهای و در آن به حیات دردناک خود ادامه میدهی!
تو هم؛ آن زمان که تنت را از گل و لای ساحل میتکاندی و چشمانت را از شنهایی که نگاهت را فرا گرفته بودند میزدودی؛ هنوز تکهتکه شدن کشتی کوچکمان را باور نداشتی؟
و آنگاه که چشمانت بدون برهمنهادن پلکهای زخمیت، به تیزی آفتاب خوگرفتند، با دیدن درختان غولپیکر و شاخههای تنومند در همتنیده؛ همچون من وحشتزده شدی؟
و بعد که گامهای لرزان و بیرمقت از میان درختان وهمناک گذشتند و زنده بودن را باور کردند؛ از نبودنمان کنارهم دلگیر شدی؟
شبها که در پناهگاه بدون سقفم به آسمان صاف و پرستاره مینگرم، بدان میاندیشم که بعد از آن روز چندین بار توانستهای، چشمانت را به روی هم بگذاری و آسوده بخوابی؟