پردازش به ایده اولیه:
دخترک اسطوره داستان که الیزابت نام دارد، هنگام تولد مادرش را از دست میدهد. بعد از مرگ جورجیا مادر الیزابت شهر سیراوا که آنها در آن ساکن بودند، توسط نفرین جورجیا به اشغال اهریمنان در می آید.
الیزابت که به وسیله خانواده پدری اش آسیب و آزار های زیاد میبیند تصمیم میگیرد تا از آنان انتقام بگیرد اما او که دختری بسیار مهربان بود، انتقام را کنار میگذارد و سعی میکند تا شهر و مردمان را از دست شیاطین نجات دهد.
وی در همین راستا پیش میرود، طعنه و نیش و کنایه میشنود، آسیب میبیند، قلبش را میبازد اما؛ که میدانست که همین الیزابت رنج دیده و تنها، روزی سیراوا را یک ابَر قدرت جهانی میکند؟