در حال تایپ داستان کوتاه به طعم لیمو | رضا سیاهپوشان (محمد امین)

نام داستان: به طعم لیمو
نویسنده: رضاسیاهپوشان(محمدامین)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، فانتزی
ناظر: @*ملکه برفی
خلاصه:
دختری از جنس شیشه تنگ بلور و ترک خورده از سنگینی و سهمگینی پاره سنگ های روزگار به شاهوی قصه ما پناه می آورد و اتفاقاتی رخ می دهد که می تواند زندگی انها را از خاکستر نشینی ابدی به عرش اعلا ببرد یا به ته گودال تاریک زندگی به هر حال ان ها در کنارهم اتفاقاتی رو پشت سر میگذارند ، تا شاید به ما ثابت کنند طعم ترش لیمو عمانی گاهی از طعم مربا هم‌ شیرین تر است
 
آخرین ویرایش:

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد داستان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از داستان خود، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ داستان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن داستان شما، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن داستان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان داستان خود را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ داستان]

جهت انتقال داستان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به آموزشکده سر بزنید:
[آموزشکده]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پارت اول

وسط آشپزخونه ایستاده بودم و به شاهکاری که خلق کرده بودم نگاه می کردم . خورشت قیمه بادمجون خوش رنگ و لعابی که به قول عزیز جون خدابیامرز خورشت های شاهو یک وجب که هیچ یک متر روغن روشه و آدم کیف می کنه از خوردنشون ، البته ناگفته نماند که هیچ وقت خدا از روغن های بازاری استفاده نمی کردم و همیشه بچه ها برام روغن گوسفندی شهرکرد ،روغن کرمانشاهی می آوردن همیشه از اونا توی غذاهام می ریختم . خب خورشت داشت قوام می اومد پس الان موقع اضافه کردن لیمو عمانی بود ، به داخل کابینت نگاه کردم که یک لحظه فکرم به کار افتاد . با دست ضربه ای به سرم زدم
_ ای شاهو خنگول تو که لیمو عمانی نداری!؟

به مغز خنگول و داغونم لعنتی فرستادم ، خورشت قیمه که بدون لیمو مزه نداشت پس باید چه می کردم . آهان بلندی گفتم و یه بشکن ریز زدم ، زیر خورشت رو در حد فندک کم کردم . حس لباس پوشیدن نداشتم لباس های توی تنم خوب بود پس یه سویشرت کلاه دار قرمز رنگ که آرم بزرگ نایک سفید مشکی وسط سینه اش بود رو تنم کرد و کیف پولم رو برداشتم . همین که در رو بستم سوز هوای سرد دی ماه صورتم رو نوازش کرد ، از شدت سردی هوا صورتم رو توی هم کشیدم ولی مجبور بودم تا سر کوچه شرایط رو تحمل کنم . پا تند کردم تا زودتر خودم رو به هایپر مارکت سر کوچه برسونم . کوچه ای که خونه ام توش بود یکمی سبکش قدیمی می زد و همه خونه هاش متشکل شده از خونه های یک طبقه و آجری بود و تنها مکانی که به نمایی اون محوطه دهن کجی می کرد ، مغازه الیاس با نمای شیک و مدرن بود . دست از تحلیل نمای کوچه کشیدم و خودم رو داخل مغازه الیاس پرتاب کردم . محیط نسبتاً گرم مغازه الیاس باعث شد یکمی یخی که غشا سلول های بدنم رو گرفته بود و به تمام وجودم رخنه کرده بود آب بشه و بتونم گرم بشم .

_ الیاس

جوابی نشنیدم

_ هوی الیاس ، کجایی ؟

_ توی انبارم هر چی میخوای بردار تا من خدمت برسم

چه لفظ قلم هم حرف میزد . هر کی نمی شناختش می گفت بچه ناف تهرانه ، درصورتی که مثل خود من یه بچه شهرستانی بود که دست بر قضا اون رو به تهرون کشونده بود .

_ پدر سوخته شاهو ام ، مشتری کجا بود ؟

_ آها شاهو تویی الان میام

الان اومدن الیاس دو ساعت طول می کشید پس منم خودم دست به کار شدم .
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین