صبحی دل انگیز و بهاری نو، هر روز که از خواب شامگاهی برمیخیزیدم این جمله برایم شروعی تازه بود. گویی هر صبح بهاری تازه از راه میرسید، حال میخواست خزان باشد یا که در دل بهمن ماه و گرمای مرداد.
لباسم را با پوششی نو عوض کردم و رو در روی آینه قرار گرفتم، چشمان زمردینم به روی سفید گونم لبخند میزد. گیسوان بلند سیاهم را در دست گرفتم و پس از شانه زدن با دقت تمام بافتمشان.
در آینه به تصویر خود خیره شدم، اندام و قدی متوسط داشتم و در کل از خود راضی بودم. بوسهای در آینه برای خود فرستادم و برای کمک کردن به خانواده از اتاق خارج شدم.
مزرعهی همیشه سرسبزمان قوتی دوباره به من میداد و دیدنش باعث نقش بستن لبخندی نو بر وجودم میشد.
درختان سر به فلک کشیده که از پشت طویله خودنمایی میکردند، درختهای میوه که آثارشان را به رخ میکشیدند و حیوانات خانگی که گاهاً به جان یکدیگر میافتادند همه و همه نشانهای دیگر از زندگی میداد.
مادرم که از کنار گاو تازه مادر شده بر میخواست توجهم را به خود جلب کرد، به سویش رفتم و او نیز تا که مرا دید گفت:
- چه عجب! شاهدخت بالاخره از جاش بلند شده.
مادر همیشه اینگونه بود. دقایقی که دیرتر از خانه خارج میشدم مرا شاهزاده میخواند، نزدیکش شدم و دستانم را حائل گردنش کردم.
- مامان، بازم که داری سرم داد میزنی! ببین دختر خوشگلت اومده کمکت.
کاسهی بزرگ شیر که در دستانش بود را جلوتر گرفت و با خندهای که سعی در پنهان آن داشت گفت:
- برو کنار بچه مزه نریز، الانه که تموم شیرها رو بریزی زمین، بیا بریم پدر و برادرت منتظرن.
بوسه بر گونهاش کاشتم و با هم به سوی خانه روانه شدیم.