در حال تایپ رمان مرگ اهریمن | یاسمن بهادری

یاسمن بهادرییاسمن بهادری عضو تأیید شده است.

مدرس رمان نویسی + نویسنده نوقلم ادبیات
مـدرس
نویسنده نوقلـم
شاعـر
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,645
پسندها
پسندها
20,129
امتیازها
امتیازها
763
سکه
503
...بسم الله الرحمن الرحیم...
نام رمان: مرگ اهریمن
نویسنده: یاسمن بهادری
ژانر: فانتزی، تخیلی، عاشقانه
ناظر: @ژاکلین؛
دیباچه:
آسمان‌ها شیهه می‌کشیدند. خون از دل زمین فوران، ظلم و ستیز بیداد و دشمنی آفاق می‌کرد.
نفرین، همان واژه‌ای بود که سیراوا را اینچنین به خاکستر کشانیده بود.
سرانجام مردم بی‌گناه این شهر چه می‌شد؟ چه کسی آنان را از حلقوم شیاطین نجات می‌داد؟
آیا فقط مرگ اهریمن، راه درستی برای بقای حیات میبود؟
 
آخرین ویرایش:
آپلود عکس

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۰ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
صبحی دل انگیز و بهاری نو، هر روز که از خواب شامگاهی برمی‌خیزیدم این جمله برایم شروعی تازه بود. گویی هر صبح بهاری تازه از راه می‌رسید، حال می‌خواست خزان باشد یا که در دل بهمن ماه و گرمای مرداد.
لباسم را با پوششی نو عوض کردم و رو در روی آینه قرار گرفتم، چشمان زمردینم به روی سفید گونم لبخند می‌زد. گیسوان بلند سیاهم را در دست گرفتم و پس از شانه زدن با دقت تمام بافتمشان.
در آینه به تصویر خود خیره شدم، اندام و قدی متوسط داشتم و در کل از خود راضی بودم. بوسه‌ای در آینه برای خود فرستادم و برای کمک کردن به خانواده از اتاق خارج شدم.
مزرعه‌ی همیشه سرسبزمان قوتی دوباره به من می‌داد و دیدنش باعث نقش بستن لبخندی نو بر وجودم می‌شد.
درختان سر به فلک کشیده که از پشت طویله خودنمایی می‌کردند، درخت‌های میوه که آثارشان را به رخ می‌کشیدند و حیوانات خانگی که گاهاً به جان یکدیگر می‌افتادند همه و همه نشانه‌ای دیگر از زندگی می‌داد.
مادرم که از کنار گاو تازه مادر شده بر می‌خواست توجهم را به خود جلب کرد، به سویش رفتم و او نیز تا که مرا دید گفت:
- چه عجب! شاهدخت بالاخره از جاش بلند شده.
مادر همیشه اینگونه بود. دقایقی که دیرتر از خانه خارج می‌شدم مرا شاهزاده می‌خواند، نزدیکش شدم و دستانم را حائل گردنش کردم.
- مامان، بازم که داری سرم داد می‌زنی! ببین دختر خوشگلت اومده کمکت.
کاسه‌ی بزرگ شیر که در دستانش بود را جلوتر گرفت و با خنده‌ای که سعی در پنهان آن داشت گفت:
- برو کنار بچه مزه نریز، الانه که تموم شیرها رو بریزی زمین، بیا بریم پدر و برادرت منتظرن.
بوسه بر گونه‌اش کاشتم و با هم به سوی خانه روانه شدیم.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین