تهی
داشتیم غذا میخوردیم، یک دفعه ابرو درهم کشید و دست روی لپش گذاشت. چند ثانیه در جویدنش مکث کرد. کمی بعد سگرمههاش که از هم باز شد با اشاره ابرو فهماند که چیزی نیست. لقمهاش را قورت داد و با لبخند محوی که کنج لبش نشسته بود گفت:
- از وقتی دندونم رو کشیدم غذا مدام توی این لثه خالی گیر میکنه. نمیدونی چه مصیبتی واسه دندون دردش کشیدم، آخرش دیدم نمیشه دندون خراب رو باید کند و دور انداخت. حالا بعد از کشیدنش، هنوزم که هنوزه به جای خالیش عادت نکردم.
ابرویی بالا دادم و خونسرد گفتم:
- جای خالیش خیلی آزار دهنده نیست، حداقلش به این میارزه که دیگه درد دندون نمیکشی.
لبخند تلخی زد و دست از غذا خوردن کشید. تکیه داد به صندلی و نگاهش دورتر پر کشید... چند ثانیه در حال خودش بود. انگار بعد از حرف من در دنیای دیگری غرق شده بود.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- به چی فکر میکنی؟
رشته افکارش از هم گسیخت و مرا نگریست و آهی کشید و گفت:
- هیچی حواسم پرت شد به همون عشق قدیمی.
دوباره زهرخندی کنج لبش شکفت و آهی کشید و پشت بند آن گفت:
- یه وقتهایی یادش میافتم، یه اتفاق کوچیک یا حتی شنیدن اسمش لابهلای این روزمرگیهای زندگیم یادم میافته... برای گذر از اون عشق قدیمی ازجون مایه گذاشتم. نمیشد دیگه...هرکاری کردم، نشد. شبیه همین دندون بود. یه وقت به خودم اومدم دیدم طاقت درد کشیدن، برام نمونده. کشیدمش و انداختمش دور...دردش که تموم شد، تازه حس میکردم یه چیزی توی قلبم خالیه، انگاری یه چیزی رو از قلبم کنده بودم و دور انداخته بودم... طول کشید تا به نبودنش و به فراموشیش یه کم عادت کنم اما با وجود همه اینها یه وقتهایی مثل همین جای خالی دندون یه حرف یا یه چهره آشنا من رو غرق میکنه توی خاطرههاش! نیست... اما یه وقتهایی لابهلای روزمرگیهای زندگیم یادش میافتم، مثل همین دندونی که دیگه نیست ولی جای خالیش رو، وقتی زبونم بهش گیر میکنه، حس میکنم. میدونی! بعضی عشقها هیچ وقت فراموش نمیشند نه خودشون و نه خاطرههای خوب و بدشون... عین همین جای خالی دندون؛ لابهلای روزمرگیهات یکهو نبودنش یادت میافته و تو میمونی و اندوه نداشتنش و حسی که از قلبت کَنده شده که قرار نیست جای اون هیچ وقت پر بشه... .