(۱)
راوی اول:
تند و سرآسیمه میدوید بی آنکه هرگز به پشت سرش حتی نیم نگاهی بیندازد. صدای نفس های به شماره افتاده اش و صورت خیس از عرقش چشم دیگر عابران پیاده را به خود خیره کرده بود.تقریبا همه حتی بچه های کوچک هم او را با دست نشان میدادند. برای او اما این چیزها مهم نبود. او همچون یک دونده ماراتن تمام تمرکز خود را به دویدن گذاشته بود انگار که تنها برای این کار آفریده شده باشد. برای او رفتن همه چیز بود و یک لحظه توقف میتوانست همه چیز را خراب کند و تمام زحماتش را به باد دهد. او تقریباً کارش را درست انجام داده بود و حالا فقط نباید می ایستاد. این سخت ترین قسمت ماجرا بود و او هم این را خوب میدانست. کم کم عابران هم شروع به تشویقش کردند بی آنکه علت کار او را بدانند یا او را شناخته باشند اما سعی میکردند به او روحیه بدهند. تا به حال چنین چیزی را در عمرم تجربه نکرده بودم که جمعیتی یک ناشناس را بی دلیل این چنین ستایش کنند.