شعر | اشعار خداحافظی با عشقت |

آشوب دلهاآشوب دلها عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد دپارتمان ادبیات + منتقد شعر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد بخش
منتقد
تیم تگ
کپیـست
شاعـر
نوشته‌ها
نوشته‌ها
366
پسندها
پسندها
1,257
امتیازها
امتیازها
133
بنام خالق یار

شعر خداحافظی عاشقانه و وداعیه در ادبیات کهن با مضامینی همچون ترک یار و دیار و جدایی از معشوق ملازم بوده است. در دوره معاصر نیز رفتن معشوق و یا مسافرت شاعر و بدرود گفتن در لحظه جدایی، شعر خداحافظی را رقم زده است. در این تایپک اشعاری در این مضمون رو براتون گردآوری کردیم. در صورت تمایل شما هم می توانید اشعاری در این زمینه ارسال کنید.
 
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو ** فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

سعدی

~~~~~✦✦✦~~~~~
 
روز وداع گریه نه در حد دیده بود
توفان اشک تا به گریبان رسیده بود
نزدیک بود کز غم من ناله برکشد
از دور هر که ناله زارم شنیده بود
دیدی که: چون به خون دلم تیغ برکشید؟
آن کس که جان بخوش دلش پروریده بود
آن سست عهد سرکش بدمهر سنگدل
ما را به هیچ داد، که ارزان خریده بود
چون مرغ وحشی از قفس تن رمیده شد
آن دل، که در پناه رخش آرمیده بود
زان دردمند شد تن مسکین، که مدتی
دل درد آن دو نرگس بیمار چیده بود
روز وداع دل بشد از دست و حیف نیست
کان روز اوحدی طمع از جان بریده بود

اوحدی
~~~~~✦✦✦~~~~~
 
چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت
نی نی عقابی آمد و صیدی ربود و رفت
آن آفتاب کشور خوبی چو ماه نو
ظرف مرا به آن می‌تند آزمود و رفت
نقش دگر بتان که نمی‌رفت از نظر
آن به تن به نوک خنجر مژگان زدود و رفت
تیری که در کمان توقف کشیده داست
وقت وداع بر دل ریشم گشود و رفت
حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود
آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت
از بهر پای بوس وداعی که رویداد
رویم هزار مرتبه بر خاک سود و رفت
افروخت آخر از نگه گرم آتشی
در محتشم نهفته برآورد دود و رفت

محتشم کاشانی

~~~~~✦✦✦~~~~~
 
به تودیع تو جان می‌خواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت می‌کنم حافظ خداحافظ
ثنا خوان توام تا زنده‌ام اما یقین دارم
که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ
من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ
تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما
به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ
بروی سنگ قبر تو نهادم سینه‌ای سنگین
دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ
در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی است
تهی کن خرقه‌ام از تن که جان باید فدا حافظ
تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ
مگر دل می‌کنم از تو بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت می‌کنم حافظ خداحافظ

شهریار
~~~~~✦✦✦~~~~~
 
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه‌ای بند نشد
ل*ب تو میوه ممنوع ولی ل*ب‌هایم
هر چه از طعم ل*ب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

فاضل نظری

~~~~~✦✦✦~~~~~
 
نامه‌ای که نوشته‌ای
هرگز نگرانم نمی‌کند
گفته‌ای بعد از این دوستم نخواهی داشت
اما، نامه‌ات چرا اینقدر طولانی است؟
تمیز نوشته ای، پشت و رو و دوازده برگ
این خودش یک کتاب کوچک است
هیچ کس برای خداحافظی
نامه‌ای چنین مفصل نمی‌نویسد

هاینریش هاینه
~~~~~✦✦✦~~~~~
 
یه بیت هم از خودم:
همه عمر عاشقانه محترم داشتم تو را
تو نیز خنده کنان گذر کردی والسلام
گفته ای شعر وداع و فراموش کن مرا
حال که زیر این آوار خاکم، آمدی چرا؟
 
آخرین ویرایش:
جسارت کردیم و شعری در حضور اساتید سرودیم:

رفتی و تک شاهد میدان منم
عابر این عرصه ی شیدا منم
رفتی و بر من نگرستی چه سخت
آخرم بند خزان گشتم و بی منبرم
رفتی که بدانم ابدیت فناست
خاک رهت شد قبله و سجاده ام
رفتی و کافر شدم از فرط غم
خوش برو دلدار که من بی منم
 
سلام بر مهتاب طناز من..
آمده بودی جلوه گری کنی و بعد بروی؟
این خورشید سوزان در پس ابرهای حجران
در کسوف سر می کند
 
خسته‌تر از هرچه بگویند درست و غلط
توی سرم بود نباشم که نباشم فقط

خسته‌تر از لم*سِ جنون در دلِ وابستگی
خسته‌تر از خسته‌تر از خسته‌تر از خستگی

خسته‌تر از منتظرش ماندم و تاخیر کرد
خسته‌تر از کرم که در پیله‌ی خود گیر کرد

خسته‌تر از آدمِ بی‌سیب! درون بهشت
خسته‌تر از گریه‌ی تاریخ بر این سرنوشت

خسته‌تر از رنج جهان، روی ل*بِ ساکتِ...
خسته‌تر از محو شدن داخل یک رابطه

خسته‌تر از تجربه‌ی نقطه‌ی پایانِ خط
توی سرم بود نباشم که نباشم فقط

خسته‌تر از اشک که در هیچ غروبی نبود
اینکه بگویند که او آدم خوبی نبود!

گم شده‌ام از همه، پیگیر مکانم نشو
هرچه که گفتند و شنیدی نگرانم نشو

هیچ به‌جا مانده در این رابطه از من فقط
توی سرم بود فقط رفتن و رفتن فقط

در ته دنیام به تنهایی خود دلخوشم
خسته‌ام و هرچه که احساس کنم می‌کشم

من سر حرفی که زدم هستم و می‌ایستم
مطمئنم مال تو و هیچ‌کسی نیستم...

مهدی موسوی
 
۲۰ سال شد
که نتونستم بهت بگم خداحافظ
فکر کنم این وسط
با خودم خداحافظی کردم✨
 
از من بیا بگذر
با یک خداحافظ
با چشم‌های خیس
با شعری از حافظ
من از تو باید رفت
با بوسه‌ای قرمز
بر روی یک نامه
با یک خداحافظ
 
سرآچه‌ی قلبم
در آخرین نفس
از آخرین دیدار
آماس می کند
مرداب چشمانت
دیگر
طالب نگاهم نیستند
هرچند فرصتی
برای هم آغوسی نیست
اما با یک بوسه
خداحافظی می کنم
 
فاتح شدی و جنگ فتاد بر این وادیه
فاتحه ام گشتی و من در طلبت مقبره

درد نبودی که شوم مرحمت
درد شدی، بیمار شدم از غمت

قافله بی وقت بیامد تک درمانگرم
برگرد و بگو با قافله ی دیگر روم

اشک بشو بر مژگانم بیفت
زین مرکب منحوس وارسته شو

بدرود مگو که من بیمارتم
لااقل با تاخیر که بی جانتم

ترک مگو خانه ی ویران من
بی وفایی و من از این غافلم

بدرود ای درمانگر حاذق ترم
خوش باش که من در طلبت عاجزم

#خودم
 
آخرین ویرایش:
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
وآن چنان پای گرفته‌ست که مشکل برود

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود

چشم حسرت به سر اشک فرو می‌گیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل برود

ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود

موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود

سهل بود آن که به شمشیر عتابم می‌کشت
قتل صاحب‌نظر آن است که قاتل برود

نه عجب گر برود قاعدهٔ صبر و شکیب
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود

گر همه عمر نداده‌ست کسی دل به خیال
چون بیاید به سر راه تو بی‌دل برود

روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود

سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود

قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود

“شعر خداحافظی از سعدی”
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین