دست خودمو میگرفتم و میرفتم به....
چه سخت
بهش که فکر میکنم دنیایی که من دوست دارم برم اصلن وجود خارجی نداره.
پس توی رویاهام سفر میکنم.
میگه که:
من در چشم بستهی خاموشی بیدارم.
درون من نمیخوابد.
نمیمیرد.
نمیماند.
او میرود،
هرجایی که بخواهد. هر که را که دلش خواست ب*غل میکند. میبوسد. میمیراند.
در سرزمین تاریکیها نوری میکارد.
بذر امید میپاشد.
هرز دروغها و دورو ها را میکَنَد.
او، تبسم درو میکند.
و هر خوشهاش را به ل*بهای بستهی آدمکهای سردرگم هدیه میدهد.
آری اگر نور هست، پس زندگی در تاریکی جاریست. «آلین»
بنابراین دوست دارم برم توی قلب هر آدمی که وجودش تاریک شده.
بذر نور رو میکارم و به این باور پایبند میمونم که شاید یه روزی امید جوونه بزنه.
با یه ثروتمند سخاوتمند که اصلاً مهم نیست کیه حتی نباشه هم بازم مهم نیست فقط پولش مهمه
بریم استانبول و آنتالیا لباس بخریم و غذا بخوریم
من دیگه از این دنیا هیچی نمیخوام