پارت ۱*
سیگارش و توی جا سیگاری خاموش میکنه. حواسش به سیگارای خاموش نبود! یکی بعد از دیگری مهمون لبای خستهاش میشد. با صدای در اخمی میکنه و با صدای بیروحش اجازه ورود و صادر میکنه.
مرد سیاه پوش هیکلی دستهاش و به هم قلاب میکنه و شمرده میگه:
- آقا... جبار خان مشخصات و فرستادن... چی دستور میدین؟
با شنیدن اسمش صورتش توی هم میره، زیر ل*ب فحشی بهش میده و جدی میگه:
- بفرست دنبالش بیارنش... با جدیت ادامه میده... میدونی که کیو بفرستی؟ باز خرابکاری نکنی؟
مرد ترسیده بزاق دهنش و قورت میده.
- نه آقا... حواسم هست... چشم...
- مرخصی!
به صندلیش تیکه میده و سیگاری دیگهای روشن میکنه، چشم روی هم میزاره که دوباره و دوباره صدای جیغ و کمک خواستن میاد. دستهاش مشت میشه، با خودش قسم خورده بود انتقام بگیرد.
با فکر آن گربه وحشی لبخند کجی میزند، فعلاً هدفش برایش مهمتر بود. سیگارش را نصفه خاموش میکند و ل*بتابش را باز میکند. با دیدن عکس مورد نظر گوشه لبش کج میشود. یا شایدم میخندد، به صورت سفیدش دقیق میشود. چشمان درشت جنگلیش با آن لبخند بی حد و مرزش زیبا تر بود.
پوزخند صدا داری میزند. به آن گربه چه گفته بود؟ زیبا! اگرچه زیبا بود. اما قرار بود بشود پلهای برای رسیدن به هدفش که سالها برایش تلاش کرده بود.
جبار این گربه وحشی را میخواست، چند باری سعی کرده بود با حیله گری او را به دست بیاورد اما هر بار به بن بست خورده بود. حالا از او خواسته بود تا اون گربه وحشی رو برایش بیاورد. کاری برایش نداشت مثل آب خوردن بود. زیر ل*ب زمزمه میکند:
- بازی داره شروع میشه جبار، و من بازنده این بازی نیستم!
***
دلآرا*
عصبی از دادگاه خارج شدم. مردک الدنگ! به من میگه تو صلاحیت نداری... پیر پوفیوز... گو.... با صدای موبایلم حرفم نصفه موند. بدون نگاه کردن به صفحه دکمه سبز و لم*س کردم و گذاشتم کنار گوشم.
- بله!
صدای خندهاش روی عصابم بود. با بد عنقی میگم:
- مرگ و هرهر... بنال ببینم چیکار داری؟
با اعتراض میگه:
- عزیزم تو ادب حالیت میشه؟
از در خارج میشم، در حالی که دنبال ماشینم میگردم جوابش و میدم:
- میبینی که حالیم نمیشه... اگه کاری نداری قط کنم؟
صداش جدی میشه.
- چیشده باز؟ کجا بودی؟
با بیاعصابی در ماشین و باز میکنم و میشینم.
- دادگاه! چی میخواستی بشه؟ مردک خرفت برگشته به من میگه خانم صدر شما صلاحیت رسیدگی به این پرونده رو ندارین! نگفتم این قاضی و خریدن؟ هی گفتی نه! حالا بیا تحویل بگیر. مردک ک... استخفرالله... بوی پول به مشامش رسیده پیر خرفت که من و برکنار کرد.
دوباره صدای خندهاش اومد.
- حالا چرا خودت و میکشی؟ نشد که نشد فدای سرت! اونی که زیاده موکل.
عصبی مشتی روی فرمون میزنم.
- سورِنا خان دارم میگم قاضی و خریدن تو میگی موکل زیاده؟ اخه دیونه درد من موکل نیست که! هشت ماه روی این پرونده کار کردم که آخرش قاضی قوزمیت بهم بگه صلاحیت ندارم؟
صدای خندهاش بلندتر شد.
- زهرمار...
پارت ۲*
گوشی و بیتوجه به خندههاش قط میکنم و روی داشبورد میندازم. سرم و روی فرمون میزارم و نفس عمیقی میکشم. تمام زحماتم یه شبه به باد رفت. با به یاد آوردن قاضی پرونده صورتم توی هم میره، مرده گنده خیکی! با اون شکمش واسه من حرف از صلاحیت میزنه، نکه خودت خیلیم صلاحیت داری که اگه داشتی حکم درستی میدادی! عصبی سری تکون میدم و ماشین و روشن میکنم، منکه همه تلاشم و کردم اگه نشدم که تقصیر قاضی فاسد بود... .
با غذام بازی میکردم که صدای بابا از فکر بیرونم کرد.
- جانم؟
بابا با دستمال دور لبش و پاک کرد و با لبخند گفت:
- چرا تو فکری؟ چیزی شده؟
سعی میکنم بیخیال باشم.
- نه بابا جان، چیزی نیست!
- مطمئنی چیزی نشده؟
سری تکون میدم که میپرسه:
- دادگاهت چیشد؟
بیا هی من میخوام یاد اون پیری نیفتم نمیشه!
- قاضی در صلاحیت کرد.
بابا اروم میخنده.
- پس بگو چرا ل*ب و لوچهات آویزنه!
حرصی میگم:
- آخه پدر من، دو ماهه دارم میگم این قاضی و خریدن کسی گوش نمیده. آخر کارم قاضی در صلاحیت داد. مردک بیشرف!
مامان با خنده میگه:
- عزیزم خودت و اذیت نکن.
از روی صندلی بلند میشم.
- شما من و درک نمیکنید.
صدای خنده دوتاشون میاد. نمیدونم من جوک گفتم خودم خبر ندارم یا دور وریام کلاً تعطیلاً.
مامان: راستی دلآرا امشب خواهرت اینا میان اینجا.
آهان اینم دردسر جدید.
- حتماً دانیال اینام هستن؟
مامان: آره...
حرصی میگم:
- اینا خونه زندگی ندارن هر روز اینجا تلپ میشن؟
مامان چشم غرهای میره و میگه:
- درمورد خواهر و برادرت درست حرف بزن!
بیخیال شونهای بالا میندازم و به سمت هال قدم برمیدارم.
- به هر حال من هیچ کاری نمیکنم... نوکرشون نیستم که!
روی مبل دراز میکشم و تیوی رو روشن میکنم.
با دیدن کارتون مورد علاقم لبخند گشادی میزنم، درسته عصبی بودم اما چیکار میشه کرد. نمیشه که خودم و حرص بدم بخاطر چندتا گاو!
بعد از نهار نصفه نیمه و دیدن کارتون مورد علاقهام خستهگی بهم غلبه کرد و چشمهام گرم شد... بین خواب و بیداری بودم که حس کردم صدایی میاد. با بیخیالی پتو رو روی سرم کشیدم. چند ثانیه گذشت که صدا دوباره اومد. عصبی پتو رو کنار زدم و از روی مبل بلند شدم. آیفون روشن بود. حتماً کسی پشت دره، دستی به چشمهام کشیدم و آیفون و زدم. تو اینه قدی خودم و نگاه کردم. خدایی نکرده تو وضعیت ناجوری نباشم یوقت! نه خوب بودم. شلوار جذب سفید با پیرهن قرمز، موهام آزاد روی شونهام بود. خونواده مذهبی نداشتم اما تا جایی حواسم به پوششم جلوی غریبهها بود. وقتی از وضعیتم مطمئن شدم در و باز کرد و از پلهها پاین رفتم. خونه ما دوبلکس بود و دو طبقه. حیاط هم نسبتاً بزرگی داشت. پاین پلهها منتظر بودم که با دیدن سورنا دست به کمر شدم. با لبخند خاص خودش نزدیکم شد و لپم و کشید.
- سلام خانم کوچولو.
چشم غرهای به این کارش رفتم.
- بله؟ فرمایشی داشتین؟
پارت ۳*
سورنا: آدم مهمون و جلوی در نگه میداره.
بعد بدون اینکه منتظر من باشه رفت تو.
سری به طرفین تکون دادم و دنبالش رفتم. روی مبل نشسته بود و داشت خیار میخورد. سر پا دست به کمر نظاره گر بودم. توی دو حرکت همه خیار و گذاشت توی دهنش.
سورنا: چرا سر پایی بیا بشین دیگه!
دهن کجی میکنم.
- مرسی که مزاحمتون شدم.
جدی شد.
- بیا بشین کارت دارم.
اوه... سورنا وقتی قیافه جدی به خودش میگیره یکم ترسناک میشه... البته یکم!
روی مبل کناریش نشستم و مثل خودش جدی شدم.
- خب؟
کمی دست دست کرد و آخرش گفت:
- این روزها حس نمیکنی کسی تغیبت میکنه؟
اخم میکنم.
- نه، چطور؟ نکنه باز یه گنده دیگه زدی و دشمنهات منو هدف گرفتن؟
- دلآرا من شوخی نمیکنم!
- منم شوخی نکردم.
نفس کلافهای کشید و با تردید گفت:
- پسر یکی از خلافکارها تهدیدم کرده.
یک تای ابرومو میندازم بالا.
- از تهدیدش که نترسیدی، پس چرا نگرانی؟
صورتش توی هم رفت و اخم کرد.
- تهدیدش برام مهم نیست، اما... با جون تو تهدید کرده.
این موضوع برام تازگی نداشت، چند باری بخاطر بابا و سورنا من و مورد هدف قرار داده بودن، پس ریلکس گفتم:
- کرده که کرده... قرار نیست با هر تهدید اینجوری بشی.
- ببین دلآرا این خلافکار معمولی نیست! توی پلیس نفوذ دارن اخبار دقیقه به دقیقه شو به کله گندههاش میدن... چند باریم سعی کردن فراریش بدن ولی موفق نشدن.
- پس جای نگرانی نیست.
- اما...
- اما و اگر نداره... بهتره زیاد توجه نکنی.
- اینجوری نمیشه، دوتا از بچهها رو میزارم از دور مواظبت باشن.
برای اینکه حیالش راحت بشه چیزی نگفتم. واقعیتش خودمم حس خوبی به این ماجرا نداشتم. بحث و عوض میکنم.
- راستی سورنا، شب دانیال و دلوان اینا میان اینجا، یه زنگ به مامانت اینا بزن اونا هم بیان.
گوشیش و از جیب کوتش در آورد و به سمتم گرفت.
- خودت بگو، من الان قاطیم.
کجکج نگاهش کردم و گوشی رو گرفتم. رفتم تو لیست مخاطبین و اسم مامان و لم*س کردم، چندتا بوق خورد و صدای زن عمو اومد.
- سلام پسرم.
لبخندی زدم گفتم:
- سلام زن عمو، خوبین؟
زن عمو با خوش رویی جواب داد:
- عه تویی دلآرا! خوبی دخترم؟
- بله... قربونتون شما خوبین؟
- سلامت باشی گلم، ماهم خوبیم.
- مرسی، زن عمو راستش زنگ زدم بگم شب بیاین اینجا دور هم باشیم.
زن عمو مخالفت کرد.
- مرسی عزیزم، ایشاالله یوقت دیگه.
- عه زن عمو بیاین دیگه، من منتظرتون هستم، راستی سورنم اینجاست.
خندید.
- از دست تو! باشه میایم.
لبخند گشادی زدم.
- پس تا شب فعلاً.
با زن عمو خدافظی کردم و گوشی و به سمت سورنا که تو فکر بود گرفتم.
- آی سورنا؟ کجا سیر میکنی؟
- هیچی فکرم درگیره.
- اها... زن عمو گفت میان، من برم لباس بپوشم یسر برم بیرون.
زود از جاش بلند شد و گفت:
- چیزی نیازِ من برم بگیرم؟
- نه باید برم دفتر چند تا پرونده نیاز دارم بردارم.
سری تکون میده.
- باشه پس باهم بریم.
- باشه پس صبر کن لباس بپوشم.
به سمت پلهها رفتم و مستقیم به اتاق خودم رفتم. با پوشیدن کوت شلوار کرمی و شال هم رنگش کیفم و برداشتم و از اتاق خارج شدم. سورنا دم در بود. کفش پاشنه پنج ثانتیم و پوشیدم و تو آینه قدی خودم و نگاه کردم. ایرادی نداشت پس با گفتن بریم از در خارج شدم... با ماشین سورنا اومدیم، توی ماشین به مامان خبر دادم که زن عمو اینا هم میان که گفت تو از مهمون فراری ولی خودت مهمون دعوت میکنی!