در حال تایپ دلنوشته در وصف من، خطاب به فرهاد آذر | آمین

BirdyBirdy عضو تأیید شده است.

نویسنده رسمی ادبیات
نویسنده رسمی ادبیات
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
821
پسندها
پسندها
300
امتیازها
امتیازها
93
سکه
80
اگر بخواهم چند کلمه‌ای صحبت کنم باید بگویم این نوشته‌ها در واقع نامه‌هایی هستند به دوستی به نام فرهاد آذر.
این‌ها افکار یک انسان‌اند در قالب نامه. نامه‌ها مربوط به تاریخ های متفاوتی هستند.
در مورد نام دلنوشته هنوز مطمئن نیستم و حتی نمی‌دانم به نوشتن افکار اکتفا کنم یا از جزییات زندگی فرستنده‌ی نامه‌ها و فرهاد آذر بیشتر بگویم و این نامه‌ها بشود داستان این دو نفر.
اگر شما نظری در این مورد دارید خواهشا با من به اشتراک بگذارید.

-لطفا به احترام این دونفر اگر شروع به خواندن این دلنوشته کردید نامه‌ها را کامل بخوانید. و من به احترام شما این دلنوشته را به پایان خواهم رساند، امیدوارم آنگونکه شایسته است به پایان برسد.

نام دلنوشته: در وصف من، خطاب به فرهاد آذر
نویسنده : آمین
مقدمه:
حال ، ۶ اردیبهشت
تمام نامه‌‌های من تاکنون به مقصد برلین فرستاده شده و تقریبا همه می‌دانند که من در آنجا دوستی به نام تو دارم، آذرجان.
و برخلاف آنچه که به نظر می‌رسد نام تو آذر نیست بر اساس آنچه که در شناسنامه‌ات نوشته‌اند از تو با نام فرهاد آذر یاد می‌شود. چرا که پدربزرگ جد اندر جد تو عاشق زنی به نام آذر بوده است و فامیلی نسل شما می‌شود آذر و تو برای من از همان ابتدا دوستی دیرینه به نام آذرجان بوده‌ای.
و من در تمام این سال‌‌‌ها از دردهایم برای تو نوشته‌ام و با خاطراتی که در ایران باهم داشته‌ایم زندگی کرده‌ام و حتی خودخواهی تمام نشدنی‌ام را برایت کنار گذاشتم و آن را رها کردم تا تو به برلین بروی و خودم را در خانه‌ای نقلی و باصفا در قلب تهران ... نمی‌توانم بگویم حبس چرا که تو به من یاد دادی اندکی زندگی کنم ولی خب در این خانه تنها هستم آذرجان. هیچ عشق و عاشقی‌ای برای من ماندنی نشد و تنها رفاقت با تو مرا سر پا نگه می‌داشت. حال تو رفته‌ای، حال هزاران نامه‌ی خوانده نشده به مقصد برلین رسیده‌است اما تو دیگر نیستی تا آن‌ها را بخوانی و خودخواهی‌ام اکنون مرا مسخره می‌کند که چرا با آنکه می‌توانستم تو را از رفتن بازنداشته‌ام؟
اما دل ساده‌ام باور دارد تو در آنجا شاد بودی و آزاد اما آذرجان بیا قبول کنیم دل ساده‌ام بسیار تنگ شده است و اکنون باید اعتراف کنم در این خانه‌ی نقلی و باصفا حبس شده‌ام.
آذرجان اکنون که این‌ها را می‌نویسم در حیاط نشسته‌ام با دو لیوان چای تازه و می‌دانم تو در کنارم هستی و به گل‌ها آب می‌دهی... .
 
آخرین ویرایش:
‌‌
•○°●‌| به نام خالق واژگان ‌|●°○•°

do.php



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

‌‌


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
‌‌


قوانین تایپ دلنوشته


شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.



درخواست جلد برای آثار

‌‌
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


درخواست نقد دلنوشته

‌‌

پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.



درخواست تگ برای دلنوشته


همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود..


اعلام اتمام آثار ادبی

‌‌

اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود..



درخواست انتقال به متروکه

‌‌‌

○● قلمتان سبز و ماندگار●○

«مدیریت تالار ادبیات»
‌‌‌‌‌
 
۳ مهر، سال۸۲
آذرجان؛
می‌دانی، من اشتباه کرده‌ام. در تمام عمر خودم را فریب داده‌ام و شاید بزرگترین موهبت خداوند به ما همین خودفریبی باشد.
دیگر کار به جاهایی کشیده است که درست و غلط خودم را نمی‌فهمم، نمی‌فهمم تمام این حرف‌ها توجیه است یا آن چیزی‌ست که واقعا هست.
به راحتی از آدمیان گذشتم و هرگز تعلق خاطری به هیچ جایی نداشتم، آذر این مرا می‌ترساند و تنها به فرزندی دل بستم که هرگز نداشتم‌اش آخر می‌دانی انسان در زندگی خود باید به جایی به چیزی خودش را پیوند بزند. انسان بدون پیوند خطرناک است، آذر انسان بدون پیوند به راحتی تباه می‌شود و تباه می‌کند من خودم را اینگونه پیوند زدم با چیزی که نبود با چیزی که هرگز به آن نرسیدم و تمام عمر به این طریق خودم را فریب دادم که در من هنوز چیزی زنده است!
من نباید تن می‌دادم من باید جور دیگری زندگی می‌کردم هنوز باید از دردهای این جامعه می‌نوشتم هنوز باید شعر می‌خواندم گاها می‌گویم چرا آن نیمه‌ام را کشتم؟ می‌دانی مرده هرگز زنده نمی‌شود بعضی چیزها دیگر می‌روند و نمی‌آیند و من می‌دانم که هرگز به گذشته، به آن چیزی که قبلا بودم برنمی‌گردم.
به راستی دارم دیوانه می‌شوم، من هنوز نمی‌دانم اینها توجیه‌اند یا واقعیت؟ کاش کسی باشد، کسی که به من بگوید واقعا حقیقت چیست؟
من کجا هستم؟ به کجا می‌روم؟ کاش اندکی دوست داشتن اندکی ترس از از دست دادن در من می‌ماند. من کی ؟ کجا؟ احساساتم را به باد داده‌ام؟ احساساتم را در کدام بازار به حراج گذاشته‌ام؟
آذر عزیزم این‌بار برایت اندکی هل و گل محمدی می‌فرستم. می‌دانم هنوز هم مانند گذشته عادت داری به چای نوشیدن و من هم به یاد تو چای می‌نوشم، قهوه خوردن را بالکل کنار گذاشته‌ام آخر دیگر نیازی به بیداری ندارم.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین