نقد اولیه شورا | رمان زنی که هرگز ندیده باشی
عنوان:
نام رمان بیشتر از سه کلمه دارد. اسامیِ متشکل از کلمات کمتر، در صورت انتخاب درست جذابیت بیشتری دارند، اما اسم نسبتا طولانی ایراد محسوب نمیشود چرا که بسیاری از رمانهای خوب نامی طولانی دارند، از جمله رمان "دختری که رهایش کردی" که تقریباً به این نام شباهت دارد. در مواجهه با عبارت "زنی که هرگز ندیده باشی"، بانویی مغرور، دور از دسترس شخصیتهای اصلی در ذهن نقش میبندد. ارتباط این نام و محتوای رمان تا اینجا مشخص نیست، ولی مخاطب میتواند حدس بزند روشنا قرار است در آینده به چنین بانویی تبدیل شود( که البته این فقط یک فرضیه است.)
در کل میتوان گفت محتوا با نام همخوانی نداشت، چرا که حضور چنین زنی تا بیست قسمت اول رمان پدیدار نشد و شخصیت اصلی نیز چنین ویژگی یا پتانسیلی را نداشت (تشبیه روشنا به سگ در چند قسمت دیده شد.)
ژانر:
ژانرهای انتخابی جنایی، تراژدی و اجتماعی هستند که کاملاً با محتوا همخوانی دارند و در کل انتخاب ژانر درست است.
خلاصه:
خلاصه به مخاطب می گوید منتظر سبک خاص داستان و غمهای روشنا باشد، اما چیزی دربارهی اینکه "اصلا موضوع این رمان چیست؟" نمیگوید! وقتی یک نفر میخواهد رمانی را شروع کند، ابتدا به خلاصه نگاه میکند؛ پس باید در خلاصه سعی کنید به او بفهمانید داستانی که میخواهد تا انتها بخواند، آغاز ماجرایش چیست؟ اگر در خلاصه رمان، آغاز پیرنگ و در واقع نقطه شروع تمام چالشهای رمان را بیاورید، مخاطب بیشتر کنجکاو میشود.
ناگفته نماند جملهی اول خلاصه اشتباه بود( شاید هم آنقدر گنگ بود که اشتباه خوانده میشد)
"اگر زمانه هرروز به صورتتان سیلی بزند و از کارهایی که زیر پوست زشت این شهر، زشتتر جلوه میکردند را توی صورتتان میکوفت. چه میکردید؟"
مقدمه:
مقدمه صحبت دلی نویسنده با اشخاصی بود که رمان را میخوانند. اگر در آینده قصد چاپ کتاب دارید، پیشنهاد میکنم مقدمه را از پیشگفتار جدا کنید.
جلد:
عنوان رمان طوری نوشته شده که قابل خواندن نیست و باید به نوشتهی سفید گوشه جلد مراجعه کرد. پایین صفحه تصویر خیابان و افراد و ماشینها، و تصویر بزرگ دختری که آشفتهحال است در بخش اعظم جلد با فضای رمان همخوانی دارند. ژانر تراژدی در جلد ملموس است، ولی با توجه به ژانر جنایی، اجتماعی، بهتر بود تصویر دختر گریان در خیابانهای پاییننشین شهر با همان حال و هوای توصیفشده میبود و خشونت در جامعه بیشتر ملموس میشد.
آغاز:
در شروع رمان احساس ناامنی، ترس و غم روشنا به خوبی توصیف شده است و فضا و تمام مشکلهایش درون مغز تصویر واضحی ایجاد میکند، اما توضیحات نویسنده در مورد شخصیتها و داستانی که ایجاد میکنند کافی نیست. هر نویسنده خودش به خوبی شخصیتها را میشناسد، اما مخاطب دقیق نمیداند اینها چه کسانی هستند. بهتر است ابتدای رمان، علاوه بر توصیف ظاهر و حرکات و اعمال شخصیتها، دربارهی اینکه چگونه در زندگی شخصیت اصلی پدیدار شدهاند و چه نقشی دارند، و چگونه داستان را پیش میبرند بیشتر صحبت کنید.
میانه:
میانه رمان آنقدر تنش ایجاد میکرد که مشتاق شوم بقیهی اتفاقات و راه حل روشنا را بدانم، ولی باز هم داستان به شدت گنگ تعریف شد. فاصلهی ظهور ناگهانی شخصیت شیلا و محبتهایش، بدون اینکه بدانیم دقیقاً کجای زندگی روشنا ایستاده است و کتکهایی که روشنا خورد، فقط یک عدد بود که بالای بخشهای تفکیکشده رمان نوشته بودید.
قسمتبندی رمان و عددگذاری کار اشتباهی نیست، ولی شرایط خودش را دارد. باید ابتدای هر بخش موقعیت و فضا و چالش را به ظرافت مقدمهچینی کنید و توضیح دهید، سپس اتفاقات را اضافه کنید و یک پایان یا جمعبندی برایش بنویسید.
در هر بخش، باید به اینکه قرار است بخش بعدی کجا باشیم و چه چیزی را تجربه کنیم غیرمستقیم اشاره کنید.
در میانه هر بخش این نکته را نیز رعایت کنید که نباید خواننده را وسط یک اتفاق رها کنید و به اتفاق بعدی بروید. مثلا در قسمت ۹، هنگامی که خاطرهای از گذشته یادآوری میشد، باید آن را با یک جمعبندی نهایی تمام میکردید و سرخط، بند بعدی به زمان حال میرفتید.
شخصیتپردازی:
نقطه قوت: شخصیتها رنگ و بو داشتند و تجسم آنها در ذهن با مهارت نویسنده آسان بود.
نقطه ضعف: توضیحاتی دربارهی شخصیتها ارائه نشده بود و هویت آنها تا مدتی مجهول پیش میرفت.
مثلا داشتیم اتفاقات موقع اتوبوس سوار شدن را هضم میکردیم، که ناگهان شیلا پدیدار شد و در مورد فعالیت های منشوری احمد و شیلا در قسمت ۱۲ سوالات زیادی پیش آمد. چگونه احمد و شیلا مثل عاشق و معشوق ها بودند و ناگهان شیلا با عصبانیت به او گفت توله سگ؟!
توصیفات ( لباس/مکان/چهره/زمان)
توصیفات ظاهری مکان، چهره و لباس عالی بود( تبریک!) ولی در مورد زمان، با توجه به پرش نویسنده از اتفاق و مکانی به اتفاق و مکان دیگر، ابهام ایجاد شد.
باورپذیری: داستان باورپذیر بود.
کشمکش و تعلیق:
شخصیت روشنا مشکلات بیشماری دارد و اصلاً خوشی را تجربه نمیکند، که متاسفانه باید بگویم این منطقی نیست.
داستان خوب فقط از غمها تشکیل نشده است. داستان خوب، هم خوشی و هم سختی دارد و مخاطب برای خوشیهایی که از بین میروند غمگین میشود. در یک داستان خوب باید مشکلات ناگهان اوج بگیرند، نه اینکه از ابتدا تا میانه رمان، ما با این اوج که گنگ توصیف شده فقط احساس ترحم به شخصیت اصلی را تجربه کنیم. به شما پیشنهاد میکنم به جای پرش از مشکلی به مشکل دیگر، کمی موقعیتهای خوشایند و آرام نیز در اتفاقات بگنجانید تا مخاطب از کشمکشها آزرده نشود.
ایده:
ایده کلیشهای نیست. چنین مشکلاتی واقعاً در جامعه دیده میشوند، اما به علت خشونت بالا و تاثیر گذاشتن روی روحیات نویسنده، کمتر کسی شجاعتش را دارد که دربارهاش بنویسد.
علائم نگارشی:
مشکلاتی دیده شد. هنگام نوشتن بیشتر دقت کنید.
اشتباهاتی از جمله تلفیق نوشتار ادبی و گفتاری و کلماتی غلط همچون "میربودیدند" نیز به چشم آمد.
توصیه منتقد:
شما پتانسیل تبدیل شدن به یک نویسنده مشهور و موفق را دارید، به شرطی که بیشتر برای ایدههای خود وقت بگذارید و آنها را گسترش دهید و به پیچیدگی طرح بیفزایید.
در کافه نویسندگان ما باید با شخصیت اصلی زندگی کنیم. برای مثال اگر او سوار اتوبوس میشود، باید تا حدودی چیزهایی که در مسیر میبیند را شرح دهید تا به مقصد که خانهی شیلا است برسد.
شخصیت اصلی نباید زندگی راحتی داشته باشد، ولی ناامیدی را در دل مخاطب نکارید و در نهایت خوشبین و جنگنده باشید.
سخن منتقد:
انسانهایی که در شرایط سخت قرار میگیرند، بیشتر از بقیه رشد میکنند. منتظرم رشد را به زیبایی در شخصیت اصلی شما ببینم. حوصله به خرج دهید و از ابهامات متنی که مینویسید بکاهید.