دفترچه خاطرات [دفترچه خاطرات 💜purplerose💜]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع DELVIN.
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

DELVIN.

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
194
پسندها
پسندها
224
امتیازها
امتیازها
43
سکه
0
مشاهده فایل‌پیوست 297530
بشنوید
ﻫﺮ ﺁﺩمی ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ...
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ، ﯾﮏ جایی و به ﯾﮏ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺑﺮمی‌گردد.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺴﺖ؛
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ!
‌‌​


این تاپیک متعلق به @💜purplerose💜 می‌باشد؛ از ارسال اسپم در آن خودداری نمایید.​
 
1401/11/23
اولین باری بود که اسمشو پرسیدم...
نمی‌دونستم قراره بعدش چی بشه، اگر میدونستم همون موقع صفحه گوشی مو میبستم و هیچوقت دیگه به اون صفحه‌ی گوگلی نمی‌رفتم:)
اسمش رو گفت....
توی یه صفحه گوگلی همکار شده بودیم...
دوتا اکانت داشت، با اون یکی اکانتش ادعاش میشد دختر عمه‌شه...
باور کردم....
کاش نمی‌کردم....
کاش هیچوقت نمیشناختمتش.‌‌..
کاش همون لحظه که گفت خواهر برادر باشیم توجهی نمیکردم و میرفتم...
من چون عاشق زیتون پرورده بودم اسمم شده بود زیتون پرورده...
دختر عمه‌اش یا همون خود فیکش اسمشو گذاشته بود گلابی...
شدیم گلابی و زیتون پرورده....
 
آخرین ویرایش:
1401/11/30
توی این روز خیلی عصبانی‌ام شدیداً عصبانی...
کلی مشکل داشتم و فشار روانی...
یه دختری توی همون صفحه گوگلی باعث شد اعصابم بیشتر بهم بریزه:)
هرچی میپرسیدم میگفت از اون بپرس...
با همون عصبانیت رفتم پی‌ویش و شروع کردیم حرف زدن...
از شدت عصبانیت آنقدر حواسم پرت بود که رازی مگو رو بهش گفتم...
چیزی که حتی صمیمی ترین رفیقام ازش خبر نداشتن...
یه زخم، که سعی داشتم بسته بمونه...
اما تو این روز...
اون دختر باعث شد به اون پسر رازی مگو رو بگم و توی شرایط الان قرار بگیرم:)))
 
1401/12/01
پیشنهاد میده رابطمون رو از خواهر برادری فراتر کنیم...
دستم بنده یه پرونده‌ست...
نمیدونم قبول میکنم یا نه!
ولی نه فکر کنم قبول کردم که شمارش رو برام گذاشت...
غروب شده، ماه آخر زمستونه....
تازه رسیدم خونه...
حوالی ساعت ۵ غروبه...
شمارش رو میگیرم...
جواب میده:)
فامیلیش رو یادم رفته...
آروم زمزمه میکنم
_‌تلفن همراه آقا.......
پشت تلفن می‌خنده و میگه:
+ سلام آره خودمم سودا...
صداش آرامش عجیبی داره، انگار توی صداش آرام بخش تزریق کردن...
هم من سکوت کردم هم اون، نمیدونیم باید چی بگیم بهم دیگه..
پیش دستی می‌کنه و میگه:
+‌چند دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم.
قبول میکنم و قطع میکنم، قلبم ضربانش تند تر شده.
 
1401/12/03
چند روزی هست رابطمون شروع شده...
من دوست دخترشم و اون دوست پسرم...
قصدمون از رابطه باهم چیه؟
هنوز نمیدونم...
تو یه راهی قدم گذاشتم که انتهاش رو هم نمی‌دونم...
ضحا تازه عضو شده، عین رقیه ست برام، عجیب شبیه خواهرمه...
خواهری که سه سالی هست ندیدمش و مجبور به ترکش شدم...
با ضحا کلی خنده و شوخی داریم، وسط چت‌روم اون صفحه گوگلی داریم چند نفری رو به آتیش میکشیم...
ناخودآگاه ضحا میگه: اون رو هم آتیش بزنیم...
میخندیم و اون رو مثلاً آتیش میزنیم.
ولی ضحا بیخیال نمیشه و میگه زن داداش.... رو هم آتیش بزنیم.
رابطمون هنوز بین خودمونه و کسی خبر نداره.
اون پیشنهاد میده با ضحا یه گپ بزنیم و بهش بگیم...
بهش میگیم و ازش می‌خوایم که به کسی چیزی نگه...
 
آخرین ویرایش:
1401/12/05
چند روزی گذشته بازم...
حالمون خوبه و میخندیم باهم...
از دوست دختر سابقش برام میگه...
سعی میکنم منطقی برخورد کنم و بیخیال گذشته‌اش باشم...
وسط چت‌روم داریم شوخی میکنیم اما اون یهو میزنه به سرش و میگه:
خانم سودا محمدی با من ازدواج میکنی؟
حالا کل اون صفحه گوگلی میدونن من و اون دوست دختر و دوست پسریم...
چند ساعتی گذشته و کل اون صفحه بهم ریخته..
پسری ادعاش میشه دست اون رو پیش من رو می‌کنه...
یه گپ میزنه و کلی دختر میارن که هرکدوم به نحوی اعتراف میکنن اون بهشون پیشنهاد داده...
کار درست چیه؟
باید پشتشو جلوی همه ول کنم و برم؟
یا نه دفاع کنم؟
توی گپ فقط یه پیام می‌نویسم....
این ماجرا مربوط به منه، زندگیه منه و خودم تصمیم میگیرم...
از گپ لف میدم..
اون پسر میاد با من یه گپ جدا میزنه و ازم میخواد با دوست دختر سابق اون حرف بزنم و تمام ماجرا رو بفهمم...
 
آخرین ویرایش:
1401/12/06
صبح زوده با دوست دخترش تماس میگیرم:)
حرف خوبی بهم نمیزنه وقتی خودمو معرفی میکنم...
گوشی رو قطع میکنه و چند ساعتی گذشته...
بازم اون صفحه گوگلی...
نوتیف‌هاش میاد....
همه چیز حسابی بهم ریخته....
من و دوست‌ دختر سابقش و اون پسر، در حال بحث کردن وسط چت‌روم هستیم...
اما من عین همیشه با 19 سال سن سعی دارم همه چی رو درست کنم...
فشار روانی بیشتر میشه روم...
موضوعات خانوادگی، حالا این ماجرا...
از خودم میپرسم چرا؟
چیکار کنم؟
چه راهی درسته؟
چیزی نمیدونم...
اون حتی نمیاد کمی ازم دفاع کنه، یه نفره شدم حریف دو نفر:)
 
آخرین ویرایش:
1401/12/25
ساعت 8 صبحه دارم با اون حرف میزنم و میخندم:)
شب قبلش واسه داییم که سه سالی هست باهاش زندگی میکنم رفتیم خواستگاری و من از شدت وابستگی بهش نشسته هم گریه میکنم هم میخندم...
چند روزی هست با خانوادم آشتی کردم...
دیشب چهارشنبه سوری بوده و ما خواستگاری بودیم..
دایی نوید، که من صداش میزنم بابا نوید میاد پشت خطم...
جواب میدم...
خبری میده که شوکه میشم...
علی، پسرعمم فوت شده:)
میگه باید بریم بریم شمال...
من خانوادم شمالن و خودم تهران...
خانواده پدری شمال، مادری تهران
به اون میگم و اون هم شوکه میشه...
چند ساعتی میگذره تا اینکه میفهمم علی چطوری فوت شده:)
علی دیشب با دوستاش بیرون بوده، دعوا میشه و یه آدم از خدا بیخبری چاقو رو توی قلبش فرو می‌کنه:)
و علی تموم میشه:)
 
آخرین ویرایش:
1402/01/01
ناراحتم از دستش...
با دخترای زیادی گرم میگیره، راز مگوی من فاش شده:)
همه میگن اون گفته:)
قهر میکنم باهاش....
زنگ و پیام هاش رو جواب نمیدم و بلاکش میکنم تا یاد بگیره به کسی نگه...
ولی گوش شنوا نداره...
به ضحا گفته با من حرف بزنه و راضیم کنه برگردم....
 
1402/02/20
فردا تولدمه اما...
خ.ی.ان.ت.ش رو شده:)
هنوزم باورم نمیشه با یه دختر کوچیک تر از خودم و بدرد نخورتر بهم خ.ی.ا.ن.ت کرده:)
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین