دفترچه خاطرات [دفترچه خاطرات 💜purplerose💜]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع DELVIN.
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
1402/02/21
امروز تولدمه...
ساعت حوالی 11 صبحه تازه بیدار شدم:)
همه چیز رو شده اما در حال انکاره و اولین تولدم من و اون قهریم...
 
1402/02/22
یه گپ چهار نفره زده شده
من و اون...
و دختری که باهاش به من خ‌ی.ا.ن.ت شده‌...
و پسری که همه چیز رو برام رو کرده:)
جای زخمش درد میکنه...
این دومین خ.ی.ا.ن.ت.ه
و من بازم باید ببخشم؟
 
1402/03/09
امروز روز خوبیه،
دارم از باشگاه برمی‌گردم و عجیب تو فکر فراموش کردن اونم...
بازهم همون صفحه گوگلی...
بازم نوتیف...
پسری به نام مهدی پیام داده و میگه دو هفته‌ست که اون غیبش زده...
نگران میشم...
میترسم بلایی سر خودش آورده باشه..
شمارش رو میگیرم..
خاموشه...
به صاحب کار سابقش زنگ میزنم که از شانس خوبم میگه دیروز دیدتش و حالش خوبه...
 
1402/03/14
ماشینم حاضر و آماده سفر شده...
و منی که خبر ندارم قراره چه اتفاقی برام بیوفته
سوارش میشم...
مقصد کجاست؟
اصفهان پیش اون...
آمار گرفتم و میدونم اصفهانه...
حرکت می‌کنم....
حواسم پرت گوشیم میشه، منتظر تماسش بودم آخه...
ماشین که داره دور برگردون رو دور میزنه نمیبینم...
صدای بوق و ضربه‌ای که به وسط ماشینم میخوره...
دستم عجیب درد میکنه و سرم بدتر از اون:)
با همون حال سعی میکنم ادامه بدم...
اما نمیتونم ماشینم داغون شده:)
 
1402/03/15
دستم توی آتل بسته شده...
سرم یکمی زخم شده اما کشنده نیست...
از صاحبکار سابقش می‌خوام به محض اومدنش توی مغازه باهام تماس بگیره تا باهاش حرف بزنم...
حوالی 5 غروبه که باهاش حرف میزنم از سلامت بودنش مطمئن میشم...
ازم معذرت میخواد بابت اتفاقی که افتاده...
بابت خ.ی.ا.ن.ت.ش
باید ببخشم؟
قلب احمقم میگه ببخش چون دلم براش تنگ شده:)
 
1402/04
تاریخ دقیق یادم نیست...
فقط یادمه نصفه شبه که باز هم اسکرین شات میرسه دستم از اینکه اون گفته شاید بین خودش و دختری به نام مریم اتفاقاتی بیوفته...
بغض کردم...
دلخورم از خودم از اون....
و بازهم خ.ی.ا.ن.ت
 
1402/06/11
شب قبل باهاش پیامی حرف زدم...
گفت قراره برگرده خونه...
یکمی بحث مون شد...
بلاکم کرده بود...
از صبح هزاربار زنگ زده بودم...
بعدازظهر بود که زنگ زدم...
بوق خورد...
منتظر صدای گرم خودش بودم که...
خانمی جواب داد و گفت...
الو..
فکر کردم اشتباه گرفتم...
قطع کردم، دوباره زنگ زدم بازم بلاکم...

ساعت‌های 6 غروب یه شماره ناشناس زنگ میزنه.
دستم بنده...
رد تماس میدم و ازش میخوام شماره پرونده‌اش رو برام بفرسته تا در اسرع وقت رسیدگی کنم...
برخلاف تصوراتم پیام میده و میگه...
_‌من زن....
متعجب تایپ میکنم...
کدوم.....
پیام میده...
_‌ زن فلانی‌ام...
نفسم تنگ میشه...
انگار هوا نیست‌..
از همه جا بلاکم کرده تنها جایی که میتونم پیام بدم تلگرامه‌..
اسکرین میگیرم و براش میفرستم و میگم...
گفته زن توعه:)
می‌نویسه به همسرم راجبش تذکر میدم
خشکم زده...
کی ازدواج کرده بود؟
دیشب دعوامون شده بود تازه...
من محکومم به ادامه دادن:)
 
آخرین ویرایش:
1402/06/28
اون دوباره برگشته..
من 17 شبانه روزه دارم بیخوابی میکشم تا یادم بره کارشو....
اما یادم نمیره حتی یه لحظه....
 
1402/07/02
دارم میرم...
از این کشور....
اما میدونم که فقط چند ماهه دوباره برمی‌گردم...
من میرم تا موفق ‌تر بشم....
من از خانواده‌ام عزیزانم دارم دور میشم تا یه آدم موفق‌تر بشم:)
 
2023/10/22
امروز 22 اکتبر
حدود 28 روزه از ایران خارج شدم و تویه کشور دیگم...
خستم و حسابی مغزم بهم ریخته‌ست، برای هزارمین بار میگم کاش این کار رو قبول نمیکردم الان پیش خانوادم بودم...
ولی دلداری میدم به خودم که طول نمیکشه و زود تموم میشه و برمیگردم کشورم:)
نمیدونم تو ایران امروز چندمه...
نیما لبخند به ل*ب میگه:‌( بالاخره موفق شدی؟)
خودکار توی دستمو میذارم لای برگه‌ها و میگم همچنان نه، من موفق نمیشم.
میگه یه کوچولو تمرکز کنی میتونی.
نزدیک 8 صبحه...
گوشی نیما شروع میکنه به زنگ خوردن...
نیما متعجب میگه الهه‌ست...
نیم ساعتی هست داره تو اتاق با الهه حرف میزنه، من‌هم توی این تایم آماده شدمو منتظرم تا نیما بیاد تا بریم سرکار...
نیما با یه حالت آشفته‌ای میاد و راه میوفتیم...
حالش عجیب غریبه با خنده میگم...
چیشده؟ عاشق شدی؟
مال تو بردن یا عزیزت مرده؟
جوابی دریافت نمیکنم و سکوت می‌کنه من ‌هم ترجیح میدم سکوت کنم...
امروز حسابی سرمون شلوغ بوده و تا ساعت 10 شب سرکار بودیم، نیما هنوزم تو فکر و آشفته‌ست
باز هم میپرسم
نیما چیشده؟ چرا بهم ریخته‌ای؟
آروم جواب میده..
من نمی‌دونم چجوری بهت این خبر رو بدم اما صبر کن....
زنگ میزنه به الهه و میذاره روی بلندگو و میگه...
الهه من نتونستم خودت بهش بگو..
الهه یکمی سکوت میکنه اما بالاخره میگه...
-‌سودا راستش دیروز بهم خبر دادن اون مرده...
باید باور کنم؟
چجوری آخه؟
امکان نداره.
به الهه میگم ببین شوخیشم قشنگ نیست.
الهه میگه شوخی نمیکنم، اول دوست دخترش اومد از من پرسید ازش خبر داری؟
مکث کرد که گفتم
دوست دخترش؟
الهه که مشخصه بود عجیب توی فشار روانیه گفت
آره دوست دخترش، منم رفتم بهش پیام دادم گوشیش دست یکی بود گفت اون فوت شده از روی ساختمون پرت شده پایین یا بهتر بگم پرت کرده خودشو پایین...
ماتم می‌بره...
نکنه به خاطر من بوده؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین