دفترچه خاطرات [دفترچه خاطرات S o l o]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع DELVIN.
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

DELVIN.

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
194
پسندها
پسندها
224
امتیازها
امتیازها
43
سکه
0
329080_0c31bf154eea759b8c7dcf23b1a7f171.png


بشنوید
ﻫﺮ ﺁﺩمی ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ...
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ، ﯾﮏ جایی و به ﯾﮏ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺑﺮمی‌گردد.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺴﺖ؛
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ!
‌‌​


این تاپیک متعلق به @S o l o می‌باشد؛ از ارسال اسپم در آن خودداری نمایید.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یادمه ۹ سالم بود .
مامان بزرگم یه دفتر خاطرات سه بعدی داد بهم .
گفت از این به بعد خاطراتتو بنویس توش که وقتی بزرگ شدی بخونیشون .
نوشتم " سلام زهرا هستم کلاس سوم دبستان ، من گل سر سبد کلاسم معلما عاشق منن به خصوص ناظممون :) "
حالا منم اینجا مینویسم :

سلام زهرا هستم ولی میتونی حُسنا صدام کنی ، درس و مشقام تموم شده دیگه گل سر سبد هیچ کلاسی نیستم .
زندگی بهم یاد داد یه تایمی فقط میشه سوگولی بود . بعدش یکی میاد از تو بهتر .
احوالم زیاد جالب نیست این روزا ، درگیری هایی هست که اگه باز نشه خیلی بدتر گره میخوره توهم ‌.
واس روز اول بسه . یه مقدمه ای بیش نبود واس این صفحه ..
حرف زیاد میپیچه تو مغزم ولی موقع نوشتن ترشحی ندارن از خودشون : )) سعی میکنم کم بگم و گزیده .

پ.ن : دفتر خاطرات اصلیم دو ورقه ازش مونده میخوام دفتر جدید رو با یه اتفاق شیرین و خوب شروع کنم .

۳۱ تیر . ( تولد کسیه که .. )
 
امروز روز خوبی نبود .

پر از استرس و حال ِ بد .

یه مشت روانی بغلمون زندگی میکنن که تا لحظه اخر شک‌ نمیکنی حتی بهشون .

خلاصه بگم اکس ِ دوستم یه پسر روانی بود که هی تهدیدش میکرد اخر دید جواب نمیده اومد سراغ من و تهدید من و دوستم باهم .

بگذریم که اخرش به غلط کردن افتاد ، ولی حال بدش موند ولی روم .

تو این روزا که هممون پر از دغدغه و نگرانی و بدبختی هستیم با زندگی کردن تو خاورمیانه و جهان سوم .

تو همچین دورانی یهو بخوای گیر بدی به اکست و تهدیدش کنی به همه چی .

به دوستم گفتم چه فعل و افعالاتی تو ذهن این ادما میگذره سطح دغدغشون ..

که یاد نروتراپی افتادم ، یه جا که اختلالات روانی رو بهت میگه . واقعا از ازمایشات مهم ازدواجتون بذارین هم برای خودتون هم برای طرف .

فک کن با طرف یه مدت باشی یهو ببینی نه این ادم واقعا روانیه .

چقدر امروز کار داشتم ، و چقدر همه کارام موند .

فعلا

۱۳ مرداد ۰۳
 
یه جایی از زندگیت هست که بقیه نادیدت میگیرن ، میفهمی تعلق نداری بهشون ، بخصوص آدمایی که فکر میکردی این نباشه نمیشه اصن . اون کوه باور و اعتماد و تکیه گاهی که از آدما میسازی میریزه .
و بهتر ! دیگه توقع نداری از هیشکی . دیگه ذهنت آمادس که نادیده گرفته بشی دوباره ، دور باشی ، تنها باشی .
دیگه رفتارایی که از دوستات و خونواده و ادمای نزدیک زندگیت اذیتت میکرد برات عادی میشه ، چون میدونی اونا موندنی نیستن که . یه حالتیه که انگار همه از چشمت افتادن دیگه :) دیگه خودت میذاری ادما رو کنار . دوست ُ فامیل ُ آشنا . دیگه وارد رابطه های جدیدی نمیشی که اذیت شی یا بلاتکلیف باشی .
امیدوارم همتون به این درجه برسید نصف فشارای روانی برداشته میشه .
 
امروز یکی از عزیزام رفت سربازی ..
اون رفیقی که همیشه لبخند میاورد رو لبام .
این چند روز انقدر غمگین بود که به سختی میشد خندوندش ، برعکس اون همیشه منو میخندونه
حتی با اندوهی که داشت .
درسته آموزشیش زیاد طول نمیکشه ولی خودش گفت به این دوری و سختی احتیاج داره اصن .
اتفاقا انقد این چند روز درگیر این آدم شده بودم که دیشب خواب دیدم ازدواج کرده ولی خوشال نیست .
خیره ..
سربازی رفتن آدمای اطرافم منو یاد یه خاطره تلخی از انتظار میندازه که حتی اینجام دلم نمیخواد راجبش صحبتی کنم .
بالاخره اینم تموم میشه میره پس بگذریم .

درگیر بودم این هفته ، خیلی زیاد ، راضیم از خودم که حس کمال گراییم باعث میشه برم دنبال یاد گرفتن چیزای دیگه با اینکه یهو از هدف دور میشم ولی خب ..
جدیدا خوشم میاد از اجبار ، هی به خودم میگم تو مجبوری فلان جور باشی ، مجبوری که فلان کارو بکنی ، وقتی به خودت سخت بگیری ، از پله ها تند تر میری بالا ، میدونی مثه چی میمونه
انگار وسط ورزش اون دو سه تای اخر دیگه نفست بالا نمیاد ولی با داد و بیداد بالاخره تموم میکنی ستت رو . تاثیری که همون سختی اخرش داره کل ست نداره : ))

میدونی چیه ، نیاز دارم مورد نقد قرار بگیرم ، تو کارم ، تو برنامم ، البته هر وقت اجازه دادم کیی انتقاد کنه بیشتر سردرگم شدم .. ولی دوست دارم نظر بقیه رو جویا شدن .

مثه فیلم ویپلش خلاصه سخت بگیرید به خودتون : ))) بعد ، یه جا از زندگی بقیه رو میبینین و مقایسه میکنید ، از خودتون تشکر میکنید .
 
وقتی دیر میرسی به آرزوهات ، دیگه نه امیدی میمونه واس ادامه نه لذتی ازش مییری .
حتی برای آرزوهای دیگت هم دیگه شوق نداری یا حتی میترسی ذوق کنی که دیرتر از همیشه بهشون برسی ..

خلاصه حکایت منه رسیدم به چیزایی که این مدت دنبالش بودم ، ولی دیر بود و اذیتاش نمیدونم میارزید یا نه .
فقط میدونم واس قدم بعدی نه انگیزشو دارم نه ذوق دیگه .
زندگی یه طوری شده فقط داری باهاش حرکت میکنی عین رودخونه .
شاید اقتضای سنی هم باشه و پیر شدم دیگه : ))
 
این روزا خیلی به خودم فکر و سرزنش میکنم .
این مدت افسار پاره کرده بودم .
هرکاری دلم خواسته کردم ( تا جایی که تونستم ) ، بدون فکر به عاقبتش .
حالا دوره ایه که به خودم اومدم ببینم خب ، الان وقت دیدن عاقبت کاراته : )) face it .
پیامامو دادم ، حرفایی که باید میزدم به آدما رو بدون تعارف و سانسور زدم .
با جوابایی که گرفتم وقت انتخاب کردنه ، و دوباره انتخاب واس آینده .
منتظر بودم جوابای سنگین و دلخوری بگیرم ولی اکثرا گفتن " فدای سرت ! "
نمیدونن چقدر حالم بهتر شد :) بعدش فهمیدم چقد نیاز داشتم به شنیدن .
انگار یه عالمه بار از رو دوشم برداشته شد . تمام استرس این سه چهار روزه رو شست برد .
دیگه از اینجا به بعد هر قدمی رو بردارم اشتباه تقصیر خودمه ، قبلش باز هرکاری کردم ازمون خطا بوده هر چی بوده قابل بخشش بوده . من بعد نه ! دیگه راه سختتر میشه و جا برای اشتباه کمتر . ( نزدیک تولدمه هی اینا رو مرور میکنم با خودم : )) )
 
جدیدا خیلی سعی میکنم به گذشته ها فکر نکنم .
چون دلم تنگ میشه ..
حتی برای اب و هوای فصل تو گذشته ها ..
همه چی این روزا فرق کرده ، حس میکنم هیچی دیگه رنگ نداره همه چی خاکستری شده .
واس اینکه یاد قبلنا نیوفتم حتی سراغ دفتر خاطرات قدیمیم نمیرم .
گاهی حس میکنم نیاز دارم به نوشتن یه صفحه جدید باز میکنم و مینویسم . بازم به گذشته فکر نمیکنم .
ترس انفجار از دلتنگی باعث میشه فقط بخوام الانو بگذرونم .
ولی میدونی ..
واقعا تلاش میکنم که خوب باشم ، مثبت باشم و خاطرات قشنگ تری از الان برای خودم رقم بزنم ..
نمیدونم چرا .. حس میکنم خالیه .. یه چیزی این وسط خالیه .. سرجاش نیست یه چیزی ..
نیاز دارم به احساسات واقعی .‌
احساسات الانم فیکه . مثه یه بازیگر که در آن واحد گریه میکنه و بعد لبخند میزنه و بعد خنثی است
شاید باورت نشه ولی‌ حس میکنم حتی گریه هام واقعی نیست :)) هرچی بیشتز تو۱یح میدم خودم گیج تر میشم از شرایطم .



این چند روز حس میکنم خیلی زشتم !
خیلی زیاد !
هر چند وقت اینطوری میشم .
و اولین کارم چیه عکسامو پاک میکنم یا از گوشی یا از جاهایی که عکس خودم هست .
دلم نمیخواد خودمو ببینم ، دلم نمیخواد بقیه منو ببینن !
حس میکنم تو دلشون میگن وای این چه زشته : ))
قبلا فقط به قیافم گیر میدادم . ولی الان ..
خودم میدونم مشکل قیافه نیست . حس میکنم همه چیم زشته ! اخلاقم ، رفتارم ، کارام ، ظاهرم ، دلم ..
خیلی فکر کردم چرا اینطوری فکر میکنم . شاید وایب دیگران ؟
شاید وقتی ندید گرفته بشی یا باهات بد برخورد شه یا همش با تشر باهات حرف بزنن همچین حسی میگیری .
شایدم هیچکدوم نباشه و خودت با خودت دشمن میشی وقتی میبینی حتی به چیزی که انتظار داشتی نزدیکم نشدی !
خلاصه این وقتا میرم بدترین عکسامو پیدا میکنم بدترین لباسامو و بدترین کارامو مرور میکنم که ثابت کنم به خودم تو زشتی ! حتی ممکنه حمومم نرم چند رووز تا به خودم ثایت کنم علاوه بر زشت کثافت هم هستی 😂
حس میکنم یه دکتر اینا رو بخونه بیان بستریم کنن 😂


واس امروز بسه :) اول صبحی غز زدم :))

۲۲ ِهفت ِ ۰۳
 
جز صدای کولر صدای دیگه ای نیست .
چرا صدای عقربه های ساعت تو اتاق هم میاد .
گفتم عقربه .. چرا نمیگذره ؟ امروز خیلی کند داره میگذره .
چند دقیقه پیش یه خانومی اومد برای پرونده اجراییه اش . بار سوم بود که میومد
طبق معمول اداره یکم یه لیست از اشکالات مسخره دراورده بود .
نمیدونم شایدم حق با اونا باشه !
حال خانومه خوب نبود . رو پیشونیش عرقای سرد بود و نفس نفس میزد . انگار فشارش افتاده بود .
اشکالات رو دیدم . گیر داده بود به یه مهری که روش " پذیرش اجرا شد " حک شده بود !
هرچی گفتم این مهر اصن تا الان نشنیدم تو کت خانوم نمیرفت . میگفت اداره گفته باید باشه !
برای ساخت مهر ، اداره ثبت باید دستورشو بده و بگه این مهر باید ساخته بشه .
استرس گرفتم . از حال بد خانومه ، از کاری که سه بار انجام دادیم و نشد و از تنهایی . اون لحظه تو دفتر تنها بودم .
خدا رو شکر وسط انجام حاجاقا رسید . ولی اونم شاکی بود از یه جای دیگه . یکم تند برخورد کرد با خانومه . و این باعث شد استرسم بیشتر بشه .
این مدت سیستم عصبیم خیلی ضعیف شده وقتی استرس میگیرم انگار قفل میشم . تمام بدنم میریزه بهم .
خلاصه رفت . داستان حاجاقام شنیدم که چرا عصبیه بدتر ریختم بهم . به خاطر دوتا چک که خیانت در امانت شده بوده هنوز چک ها داره به شر خر فروخته میشه .

حس میکنم دیگه کشش لازمو ندارم برای این مسائل . وقت نمیکنم به خودم فکر کنم . تا میام درگیر دغدغه های خودم بشم ، بدتر درگیر ادم های دیگه میشم ‌. کاش میشد زندگی برام جوری میشد که دغدغه خودم مهمتر بود تا بقیه . خانواده فامیل و اشنا ..

وقتشه برم .

۲۵ ِ مهر
 
از ۲۱ مهر شروع کردم به رژیم گرفتن با تمام شل کردنام ۵ کیلو لاغر کردم ، نه دکترم ازم راضیه نه خونواده نه هیشکی :)) ولی خودم از خودم راضیم اروم اروم کم کردن خیلی بهتر از یهویی کم کردنه که دوباره برگرده . اینکه شیوه زندگی کردنت به مرور تغییر کنه خیلی مهمتر از لاغری یهوییه .
خلاصه به خودم افتخار کردم که همینقدرم از پسش بر اومدم . فکر میکنم تنها جاییه که انقد از خودم راضی بودم :))
البته هدفم خیلی بیشتر از این حرفاست . به خاطر مریضیم سه هفته ای نتونستم رعایت کنم . یک هفنه هم به خاطر کار و استرس ولی من برمیگردم :)) شکلک قوی

چنتا مراسم مهم پیش رو داریم ، که انقدر گرونیه امیدوارم از پسش بربیام .

این روزا همه آدما رو مخمن ، همه هیچ استثنایی وجود نداره .
کوچکترین عیبشون خار میشه برای من .
اینکه ولی کنار همین ادما بتونی زندگی کنی دیگه از مهارتات میشه بعد یه مدت .

۱۶ دی ۱۴۰۳
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین