جدیدا خیلی سعی میکنم به گذشته ها فکر نکنم .
چون دلم تنگ میشه ..
حتی برای اب و هوای فصل تو گذشته ها ..
همه چی این روزا فرق کرده ، حس میکنم هیچی دیگه رنگ نداره همه چی خاکستری شده .
واس اینکه یاد قبلنا نیوفتم حتی سراغ دفتر خاطرات قدیمیم نمیرم .
گاهی حس میکنم نیاز دارم به نوشتن یه صفحه جدید باز میکنم و مینویسم . بازم به گذشته فکر نمیکنم .
ترس انفجار از دلتنگی باعث میشه فقط بخوام الانو بگذرونم .
ولی میدونی ..
واقعا تلاش میکنم که خوب باشم ، مثبت باشم و خاطرات قشنگ تری از الان برای خودم رقم بزنم ..
نمیدونم چرا .. حس میکنم خالیه .. یه چیزی این وسط خالیه .. سرجاش نیست یه چیزی ..
نیاز دارم به احساسات واقعی .
احساسات الانم فیکه . مثه یه بازیگر که در آن واحد گریه میکنه و بعد لبخند میزنه و بعد خنثی است
شاید باورت نشه ولی حس میکنم حتی گریه هام واقعی نیست :)) هرچی بیشتز تو۱یح میدم خودم گیج تر میشم از شرایطم .
این چند روز حس میکنم خیلی زشتم !
خیلی زیاد !
هر چند وقت اینطوری میشم .
و اولین کارم چیه عکسامو پاک میکنم یا از گوشی یا از جاهایی که عکس خودم هست .
دلم نمیخواد خودمو ببینم ، دلم نمیخواد بقیه منو ببینن !
حس میکنم تو دلشون میگن وای این چه زشته : ))
قبلا فقط به قیافم گیر میدادم . ولی الان ..
خودم میدونم مشکل قیافه نیست . حس میکنم همه چیم زشته ! اخلاقم ، رفتارم ، کارام ، ظاهرم ، دلم ..
خیلی فکر کردم چرا اینطوری فکر میکنم . شاید وایب دیگران ؟
شاید وقتی ندید گرفته بشی یا باهات بد برخورد شه یا همش با تشر باهات حرف بزنن همچین حسی میگیری .
شایدم هیچکدوم نباشه و خودت با خودت دشمن میشی وقتی میبینی حتی به چیزی که انتظار داشتی نزدیکم نشدی !
خلاصه این وقتا میرم بدترین عکسامو پیدا میکنم بدترین لباسامو و بدترین کارامو مرور میکنم که ثابت کنم به خودم تو زشتی ! حتی ممکنه حمومم نرم چند رووز تا به خودم ثایت کنم علاوه بر زشت کثافت هم هستی

حس میکنم یه دکتر اینا رو بخونه بیان بستریم کنن
واس امروز بسه :) اول صبحی غز زدم :))
۲۲ ِهفت ِ ۰۳