داستان کوتاه راز گل سرخ ا زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

ZeinabHdm

طراح وبتون
منتقد
طـراح
تیم‌تعیین‌سطح
گوینده
نویسنده افتخاری
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
345
پسندها
پسندها
2,562
امتیازها
امتیازها
183
سکه
1,652
عنوان: داستان کوتاه « راز گل سرخ »
نویسنده: زینب هادی مقدم
ژانر: فانتزی
ناظر: @جغد برفی
جلد:


خلاصه:
ترس، تردید، تشویش، تقابل، ترجیح؟! کدام یک در لحظه‌ای تصمیمات را در هم می‌شکند یا تصمیمی جدید را منجر خواهد شد؟! گاه با عنصر تردید راه به سوی کمال بریده خواهد شد و گاه با تشویش توأم با ترس راه به سوی موفقیت طی خواهد شد؛ چه کسی می‌تواند با جنگ و تقابل، پرده ترس و تردید را کنار زده و کاشف راز خفته یک گل سرخ باشد؟


مقدمه:
گرفتاری بچه‌های مدرسه در دام جنگل؛ سرآغاز تصمیم هر یک از آن‌ها برای ادامه راه می‌شود؛ کدامین در پی راز گل سرخ روان می‌شوند؟! چه کسی می‌بازد؟! گل سرخ چه بر سرش خواهد آمد؟!

🔎نقد اثر
 
آخرین ویرایش:
7d4f10_24124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد داستان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از داستان خود، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ داستان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن داستان شما، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن داستان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان داستان خود را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ داستان]

جهت انتقال داستان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به آموزشکده سر بزنید:
[آموزشکده]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
به نام خالق طبیعت
صدای دویدنِ دختر‌بچه بر روی سبزه‌های خیس‌خورده‌ی جنگل، در صدای حشراتی که در حوالی درختان سرسبز پرسه می‌زدند، مخلوط شده و فضای دل‌انگیز و سرسبزِ جنگل را کمی رعب‌انگیز جلوه می‌داد. اما آنا از آن دسته کسانی بود که دلِ نترسش، تنها چیزی بود که می‌توانست باطنِ نازک‌دلش را شکسته و از او دختری قوی و منعطف بسازد. پاهای استخوانی و باریکش، که ستونِ کم‌وزنش را بر روی خود حمل می‌کرد، به‌شدت او را در دویدن همراهی کرده و به‌سوی مقصدی نامعلوم هدایت می‌کرد؛ گویی انرژیِ نامحدودی او را به‌سوی بی‌نهایت می‌کشاند.
اما مِلین، برخلاف اویی که به سرعتِ باد در حال دویدن بود، به‌زحمت خود را در مسیرِ دویدنِ دوستش قرار می‌داد. قدِ بلندش هر از چند گاهی به شاخه‌ی آویزانِ درختان برخورد کرده و کلافه‌اش می‌کرد. بدتر از آن، برگِ درختانی بود که هر از چند گاهی در آسمان به رقص درمی‌آمدند و همچون لباسی تازه‌پهن‌شده بر روی رخت، خود را بر بینیِ نوک‌تیزش می‌نشاندند و مانع از دیدش می‌شدند.
در نهایت با کلافگی، صدایش را روی سر گذاشت و رو به آنا فریاد زد:
-‌ آنا! بسه دیگه، جون ندارم دختر!

آنا با شنیدنِ صدای اکو‌شده‌ی دوستش در دلِ جنگل، در جا ایستاد و پس از کشیدنِ نفسی عمیق، کفرآلود رویش را به سمتِ مسیرِ آمده کج کرد و مثلِ دوستش فریاد زد:
-‌ من که نمی‌تونم مثلِ تو یواش‌یواش راه بیام، خسته می‌شم این‌جوری!
نگاهِ کلافه‌اش را از مسیری که مِلین در حال آمدن بود، گرفت و خود را به سمتِ درختِ تنومندی که آن‌جا بود رساند. صدای غرغرهای همیشگیِ مِلین به گوشش می‌رسید، اما او بی‌توجه به نجواهای عصبی و همیشگی‌اش، دانه‌های فندق را از داخلِ جیبِ لباسِ قرمز‌رنگش بیرون آورد و مشغولِ جویدنِ دانه‌های مورد علاقه‌اش شد. در حالِ مزه‌مزه کردنِ دانه‌ها، در این بین به اطراف نیز نگاهی گذرا می‌انداخت. رصدِ اطراف، منجر به پدیدار شدنِ صحنه‌ای در مقابلِ دیدگانِ دخترک شد؛ صحنه‌ای که در لحظه‌ی اول، کلمه‌ی «خارق‌العاده» را بر دیوارِ ذهنش حکاکی می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
جرج اما خسته از روزی کم تنوع و بی‌روح؛ کیف مشکی رنگش را به دنبال خود کشیده و به سمت رودخانه نزدیک مدرسه به راه افتاد؛ به دنبال کسی می‌گشت تا بتواند کیف سنگین از کتابش را به قصد کمک برایش حمل کند و با خود به خانه برساند؛ نزدیک دریاچه که رسید؛ این چشمان خمارش بود که با دیدن قایقی قهوه‌ای رنگ بی‌صاحب، آن هم بر روی آب دریاچه که در حال رقص و دلبری بود، روشن شد؛ با خود فکر کرد که امروز را می‌تواند به راحتی و از طریق قایق، سریع‌تر به خانه برسد به جای این‌که وقتش را صرف گذراندن از مسیری کند که مثل همیشه او را دیرتر به خانه نقلی‌شان می‌رساند؛ نیروی نداشته‌اش را در دست گرفت و به سمت قایق مذکور به راه افتاد و خود را مهمان خانه‌ی خالی از سکنه‌اش کرد.
اما کمی دورتر، دقیقاً پشت درب مدرسه، پسرکی تنها نشسته و منتظر بود تا پدربزرگ پیرش از راه برسد و سراغ او را بگیرد؛ می‌دانست با آن پای علیلش به این زودی‌ها نمی‌تواند به سوی او پرواز کند، بنابراین همچون روزهای قبل باید منتظر می‌نشست تا که پدربزرگش از راه برسد و او را تا خانه همراهی کند؛ اضطراب این‌که نکند باز مورد تمسخر دوستان هم دوره‌اش قرار بگیرد، منجر شد تا گوشت حوالی ناخن‌های کوتاه شده‌اش را به دندان کشد و ناخن‌های سفید رنگش را زخمی سازد؛ علاوه بر دستانش، ل*ب‌هایش نیز در اسیر دندان‌های تند و تیزی قرار گرفته و شدت خشکی آن‌ها را با جویدن بیش از حد، کثرت بخشیده،؛ همین امر دلیلی بود تا او را در میان دوستانش پسری مضطرب معرفی کند؛ ساعتی نگذشت که صدای کفش‌های پیرمرد را بر روی آسفالت داغ شده شهر احساس کرد، سرش را با خوشحالی بالا آورد و نگاه همچون دریایش را به قدم‌های شل و وارفته‌ی پدربزرگ دوخت، با خوشحالی از جای برخاست و به سوی پیرمرد، دوان شد؛ نزد او که رسید، با صدای لرزانش گفت:
- سلام پدربزرگ.
پیرمرد کمر خسته‌اش را اندکی صاف کرد و روی سر تراشیده‌ی نوه‌اش دستی کشید و گفت:

- سلام عزیزکم، امروز خیلی منتظر شدی نه؟!
- نه پدربزرگ؛ با بچه ها بازی می‌کردم.
پیرمرد، دستی دیگر بر سر پسرک کشید و در نهایت دستان سفید او را در دست فشرد و با یکدیگر رهسپار مسیر همیشگی خانه‌ی خود شدند.

در بین راه لوی از خاطرات روزانه‌اش برای پدربزرگ قصه‌ها می‌بافت، می‌دانست تا زمانی که پدربزرگ باشد از اضطراب خبری نیست و برای همین بود که با احساسی سرشار از آرامش در حال بازگویی وقایع روزی که گذشته؛ بود، لحظاتی نگذشت اما با ایستادن ناگهانی پدربزرگ و کشیده شدن دست پسرک توسط او، لوی شوکه شده بر زمین در کنار پدربزرگ پرت شد؛ نگاه وحشت زده‌اش که به صورت رنگ پریده پدربزرگ برخورد کرد، باعث شد که او در جای به ناگهانی میخکوب شود و زیر ل*ب تنها نام «پدربزرگ» را بر زبان جاری سازد؛ اما پیرمرد که نفس راه رفتن نداشت، رو به او به سختی گفت:
- نمی‌تونم بلند شم.
پسر بچه، با چشمان اشکی که از پس عینک ته استکانی‌اش مظلوم‌تر به نظر می‌رسید، پیرمرد را نظاره کرده و با بغضی عمیق رو به او زمزمه کرد:

- چی شدی پدربزرگ؟!
پیرمرد با همان حال نجوا کرد:
- برو کمک بیار.
لوی که خود را تنها و بی‌چیز یافته بود، به سرعت از جای برخاست و برای یافتن کسی به سویی دوید، نمی‌دانست که چگونه می‌تواند کمک بیاورد، اما می‌دانست در این لحظه باید به پدر بزرگش کمک برساند.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
لئو اما با طمانینه گام برمی‌داشت؛ مسأله‌ی ریاضی امروز ذهنش را آشفته کرده و او مدام به عددهای نامفهومی فکر می‌کرد که چگونه خلق شده و پا به عرصه‌ی زندگی‌اش گذاشته‌اند؛ اصلأ چگونه می‌شود که این اعداد عجیب‌الخلقه بر روی صفحه دفترش قدم بزند و او نیز به قدم‌های مبارک‌شان نگاه کرده و هدف‌شان را نفهمد؟!
هر چه که بود، او در پی این بود که رقص اعداد را کشف کرده و علت خلقت‌شان را درک کند.
مدتی بعد به خانه‌ی باصفایشان رسید؛ در بدو ورودش با استقبال مادرش مواجه شد و کمی بعد به همراه پدر مشغول لذت بردن از غذای بریانی شدند که مادر تدارک دیده بود؛ کمی که آفتاب ظهرگاهی تلالوأش را از سمت خانه‌ی نقلی‌شان برداشت، او نیز دفتر ریاضی‌اش را در دست گرفت و پس از اجازه از مادر، به قصد کشف رقص اعداد پا به دل جنگل گذاشت؛ می‌دانست که ذهن آشفته‌اش تنها با رسیدن به رودخانه‌ی سنگی آرام می‌گیرد؛ بنابراین به سمت مقصد همیشگی‌اش گام برداشت؛ لحظاتی نگذشت که به آن‌جا رسید؛ دفتر ریاضی‌اش را روی سنگریزه‌های کنار رودخانه گذاشت و خود نیز مشغول ور رفتن با سنگریزه‌های خاکستری خوابیده بر سطح زمین شد؛ دستانش که سنگ‌های خیس خورده را لم*س می‌کرد، لبخند مهمان صورت سرشار از آرامشش میشد؛ اصولاً خنکای این هوای بهار را می‌پسندید و عاشق باد بهاری رقصان میان برگ درختان بود، گهگاهی اشاره دامن لطیفش را بر صورت خود حس می‌کرد و وجودش سرشار از آرامشی بی‌حد و حصر می‌گشت؛ با تمام بچگی‌اش، تنها عاشق رقص دامن باد بهاری بود که در حوالی رودخانه دلبری کرده و او را نیز از ناز و کرشمه‌ی خود بی‌نصیب نمی‌گذاشت.
کمی به سوی رودخانه دقیق شد؛ به یاد حرف معلمش، اعماق آن را جست‌وجو می‌کرد؛ او گفته بود اگر چهار ماهی در رودخانه باشد و یکی از آن‌ها بمیرد؛ سه ماهی برای او باقی می‌ماند؛ اما فی‌الحال هیچ جنبنده‌ای در اعماق رودخانه وجود نداشت تا او به راز اعداد پی ببرد؛ سوی نگاهش را به درختی که در نزدیکی رودخانه جای خوش کرده، تغییر داد؛ یادش آمد که معلمش گفته بود اگر درختشان پنج سیب داشته باشد؛ با افتادن سه سیب از آن، درخت تنها دو فرزند سرخ خواهد داشت؛ اما حال که به درخت می‌نگریست، دلدادگان سرخ پوشش؛ بی‌شمار بودند، او نمی‌دانست که چند دلبر سرخ پوش، لباس سبز درخت را تزیین کرده است، اما می‌دانست که معلمش به او دروغ گفته و قصد داشته او را به سخره بگیرد.
کلافه نگاهش را از درخت تنومند گرفت و به سمتی دیگر سوق داد؛ نگاهش به سمت دختری گره خورد؛ دختری ریزه میزه که مشغول ور رفتن با چیزی بر روی زمین بود؛ گویی به همراه آن شی گران‌بها کشیده شده و به سمت مقصدی روان است؛ دختر با نزدیک شدنش به رودخانه، نگاه ترسانش را به او دوخت اما لئو با عجله از جای برخاست و به سمتش دوید؛ با صدای بلند، رو به او گفت:
- کجا داری میری؟!
با صدای بلند پسرک، دختر بچه در جای میخکوب شد و نگاهش را به سوی پسرک آراسته‌ی مقابل دوخت که به سمتش می دوید؛ با نزدیک شدن لئو به سوی خود، گامی به عقب برداشت و با خجالت چشم از او گرفت و به کرم خاکی دوست داشتنی‌اش که حال با حضور لئو از چنگش در رفته بود، خیره شد.
لئو رو به او با لحنی بچگانه گفت:
- بابام میگه نباید نزدیک رودخونه شد، ممکنه صدمه ببینی.
دخترک بی‌حرف، نگاهش را همچنان به کرم خاکی طلایی رنگش دوخته بود؛ حال در آب رودخانه محو شده و شاید هم در سیلاب ناگهانی مقابلش غرق شده بود؛ نگاه غم زده‌اش به اشکی داغ شده اجازه‌ی خروج داده و صحنه‌ی خشکی صورتش را مرطوب ساخت؛ قطره‌ی اول که بارش گرفت، راه را برای قطرات بعدی آماده کرده و او را به سوی بغضی سهمگین سوق داد، این گونه بود که راه فرار، او را به سمت جنگل روانه کرد.
لئو متعجب و مستأصل از حالت دخترک و فرار ناگهانی او، به خود آمد و متعجب به مسیری که قدم گذاشت، خیره شد؛ نمی‌دانست که دخترک ریز نقش مقابلش آن‌قدر به کرم خاکی علاقه داشته باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آنا به نور قرمز رنگی که از پس برگ‌های سرسبز چشمش را به بازی گرفته بود، دقیق شد؛ صحنه‌ی مقابلش به قدری عجیب و خارق‌العاده بود که گویی الماسی از پس ابرهای سپید پوش خارج شده و چشمش را به بازی با رنگ‌های یاقوتی‌اش وادار می‌کرد؛ کمی آهسته به سمت نور حرکت کرد اما ناگهان با افتادن چیزی جلویش و سپس آویزان شدن آن، قدمی به عقب برداشت؛ متوجه جسمی گرد مانند شد که سر و صدا کنان در حال تاب خوردن در هوا، با سرعت به سمت صورتش نزدیک می‌شود؛ سرش را اندکی کج کرد تا از برخورد ضربه‌ی احتمالی جسم درشت هیکل به صورتش جلوگیری کند؛ کنار کشیدن سرش همانا و عبور جسم سنگین و برخوردش با دوست دماغ درازش همانا.
صدای برخورد هیکل تپل مانند با صورت جوشی ملین، ایجاد کننده آواز وحشتاکی بود که نق و نوق ملین را در خود خفه می‌کرد؛ هنری اما به محض زمین خوردنش، هیکلش را اول کنار کشید و باقی توت‌های وحشی ریخته بر زمین را در دست گرفت و به پشت تنه‌ی درخت کهنسال هجوم برد؛ قد بلند ملین، به گونه‌ای بود که هنری را به وحشت انداخته و او از ترس عدم مواخذه‌اش توسط او، به پشت درختی بی‌جان پناه برده، گویی می‌تواند امیدوار باشد که ظاهر تنومندش را تکان داده و او را از آدم وحشت‌انگیزی چون ملین حفظ کند.
آنا که فرار هنری را به چشم دیده بود، چشمش را برای یافتن چموشی چون او، به اطراف چرخش داد، ناگهان با احساس تکان‌های ریز برگ‌های درخت کهنسال، لبخند خبیثش را بر چهره احساس کرد و به سمت منبع صدا حرکت کرد، صدای برگ درخت همچنان در صدای نق و نوق ملین ترکیب شده و او سخت می‌توانست تا تمرکز کند و بفهمد در زیر برگ درختان چه می‌گذرد؛ چوب افتاده بر زمین را برداشت و به آرامی نزدیک محل تکان خوردن برگ‌ها شد؛ با کمی تعلل، بالاخره چوب را بالا برد و محکم بر روی برگ ها زد؛ با احساس ضربه‌اش که جسمی سنگین را هدف قرار داده؛ زیرکانه گامی عقب برداشت و با چشمانی ریز شده به جسم کوتاه قد و تپل مانند مقابلش خیره شد؛ به نظرش رسید که جسم کوتاه قد مقابلش خیلی احمق است چرا که باز هم با وجود ضربه‌ی سنگینی که به سرش خورده بود، همچنان حاضر نبود دست از آن توت های سرخ رنگ بکشد؛ چرا که در حالی که آن گوی‌های سرخ رنگ را در دست داشت و همزمان چند تیکه از آنها را به دهان می‌گذاشت؛ از جای با عجله برخاسته و نگاه طوسی رنگش را به دختر آب زیرکاه مقابلش دوخت، آنا نگاه پر تمسخرش را به او داد و گفت:
- تو دیگه کی هستی؟ اون بالا چه کار می‌کردی؟!
هنری نگاهش را از او گرفت و به دختر قد بلندی دوخت که کمی آن طرف‌تر ایستاده و اخم‌آلود نگاهش می‌کرد؛ آنا وقتی صدایی از او نشنید؛ چوب داخل دستش را تهدید کنان بالا برد و رو به او گفت:
- دِ بگو ببینم اون بالا چه کار می‌کردی؟
هنری خواست حرفی بزند اما با صدای گریه دختری، سخن تازه جوانه زده‌اش در دهانش ماسید؛ پشت بند او، آنا و ملین نیز به پشت سر برگشتند و به دختر گریانی خیره شدند که از سوی دریاچه‌ی سنگی به سمت جنگل در حال دویدن بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
لئو، با تعجب به رفتن دختر گریان خیره شد؛ او تنها کرم خاکی را از او گرفته، مثل او که در ابهامی از ندانسته‌ها غرق نشده بود! او می‌توانست بارها کرم خاکی مورد نظرش را پیدا کرده و با آن بازی کند، اما نمی‌توانست که راز نهفته در اعداد را کشف کند، می توانست؟!
در همین اوهام درگیر بود که متوجه جسمی شد که هر لحظه به او نزدیک میشد، قدمی به جلو برداشت و چشمانش را ریز کرد، جسم مقابلش چون شی سنگین معلق، همراه با امواج سبک دریاچه در حال تکان خوردن بود، کمی که بیشتر دقیق شد؛ قایقِ در حال شناور را تشخیص داد؛ متعجب به خالی بودن درون قایق، منتظر ماند تا نزدیک‌تر شود و از محتویات آن سر در بیاورد؛ ذهن جست‌وجوگرش مدام در پی تفحص و کنکاش بود؛ سن زیادی نداشت اما با همین سن کم، سوالات زیادی در سر می‌پروراند و برای پاسخ به هر کدام، راهی مسیری مشخص برای خاموش کردن علامت‌های سوال روشن شده در ذهنش، میشد.
کمی بعد بود که قایق معلق، نزدیک شد و او با کمال تعجب، متوجه پسر کوچکی شد که تقریبا هم قد و قواره‌اش بود؛ اولین مشخصه اش لپ‌های فندقی‌اش بود که در صورت گرد مانندش می‌درخشید؛ یونیفرم سرمه‌ای هم رنگ لباسی که خود در مدرسه می‌پوشید را که در تن او دید، حدس زد که او باید از مدرسه بیاید اما انگار غافل شده و در قایق خواب رفته و آب او را به این مسیر کشانده وگرنه خیلی وقت بود که باید به خانه می‌رسید.
قایق که به نزدیکی سنگریزه‌ها رسید؛ او با دستان کوچکش، سعی کرد آن را نگه دارد، اما وزن کمش به او اجازه این کار را نمیداد؛ بنابراین کمی صدایش را بالا برد و رو به او گفت:
- هِی، پاشو.
-......
- خب با توأم، بیدار شو.
جرج با تکان خوردن‌های قایق و صدا زدن‌های لئو، یک چشمش را باز کرد و زیر ل*ب غری زد، اما لئو عصبی فریادی دیگر کشید؛ جرج این بار با شنیدن فریادی بچگانه، در جای نیم خیز شد؛ نگاهی به اطراف انداخت، وقتی خود را روی آب دریاچه که در یک طرفش جنگل و طرف دیگرش صخره‌ای بلند بود، دید؛ ناگهان در جای خیز برداشت؛ چشمانش را با مشت دستانش کمی مالش داده و بعد خیره‌ی لئو شد؛ سپس رو به او گفت:
-
این‌جا کجاست؟!
-‌ مثل این‌که خواب بودی، تو توی مدرسه درس می‌خونی درسته؟!
جرج بی‌توجه به او، تصمیم به پیاده شدن از قایق گرفت، بنابراین با کمک لئو از قایق پایین آمد و پا روی سنگریزه‌ها گذاشت.
بی‌حرف کیف کوچکش را بر روی کول انداخت، رو به لئو گفت:
- خواستم زودتر به خونه برسم، اما انگار راه رو گم کردم.
علیرضا در جای ایستاد و متعجب گفت:
- گم شدی؟! خانواده‌ات نگرانت نمیشن؟!
جرج خنده‌ای کرد که دندان‌های خرگوشی‌اش را به نمایش گذاشت و چشمان لئو را به آن‌ها خیره کرد، اما جرج خنده‌اش را خورد و کمی کیفش را روی شانه تنظیم کرد، رو به او گفت:
- پدر و مادرم مشغول کار هستن، اون‌ها نمی‌دونن که دیر کردم.
لئو ابرویی بالا انداخت و کمی بعد هر دو در حالی که صحبت می‌کردند، خود را وسط جنگل یافتند؛ کمی که جلو رفتند، با صدای صحبت چند نفر، به سمت صدا حرکت کردند.
کمی جلوتر دخترکی با جثه ظریف و کوچک، در حال دعوا با پسری تپل و کوتاه قد دیدند؛ با هر داد دخترک، موهای مجعد قهوه‌ای رنگش در آسمان می‌رقصید و ضربه تازیانه‌ای میشد که صورت لپ گلی هنری را نوازش می‌داد.
- دِ بگو ببینم اون بالا چه کار می‌کردی؟
هنری خواست پاسخی بدهد که صدای گریه‌ی دخترکی که برای لئو کمی آشنا می‌نمود، نگذاشت که پسرک کوتاه قد و تپل هیکل پاسخی برای او داشته باشد؛ بنابراین او بی توجه به خشم دختر مقابل به سمت آن‌ها حرکت کرده و آنا را به حال خود تنها گذاشت.
لئو متعجب به دخترکی که همچنان به خاطر کرم خاکی از دست رفته‌اش در حال گریه بود، ناراحت و غمگین نزدیک او شد؛ جرج نیز به دنبال او کشیده شده تا از راز اشک‌های دخترک سر در بیاورد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همگی توجه‌شان به سوی لورا معطوف شد، برایشان علت گریه‌ی او عجیب می‌آمد؛ برای همین برای یافتن پاسخی، به سوی او نظر افکندند؛ با صدای وحشت‌زده‌ی پسرکی به کوچکی خودشان نظرشان به سویش جلب شد، عینک ته استکانی‌اش، با دویدنش بر روی بینی‌اش می‌لغزید و قیافه کم مویش را بیشتر جلوه میداد، اما مهم‌تر از همه؛ چشمان آبی رنگی بود که در پس پرده‌ی اشک، او را وحشت‌زده می‌نمود و مضطرب بودنش را به رخ می‌کشید؛ همین امر بیشتر نگاه‌ها را به خود جذب می‌کرد؛ اولین نفر، آنا بود که کمی دورتر از لورا ایستاده و متوجه او شد؛ خواست به سمتش گام بردارد اما کمی بعد با لرزیدن زمین، همه‌ی بچه‌ها وحشت‌زده، خود را به گوشه‌ای کشانده تا با گرفتن شاخه‌ی درختی، خود را بر زمین مستحکم کرده تا مانع از فرو ریختن خود شوند.
با لرزیدن زمین زیر پایشان، گرد و خاکی به هوا خاست، به گونه‌ای که برگ درختان به ریزش خود اجازه داده و ریشه در شاخه آمیخته و فضا را رعب‌انگیز می‌نمود.
ناگهان نوری سرخ رنگ از زمین سر بیرون آورد و فضای اطراف را روشن کرد، روشنایی نور به قدری پرقدرت بود که چشم را به بازی گرفته به گونه‌ای که همگی مجبور شدند برای لحظاتی چشمان خود را بسته و از غضب نور در امان دارند.
نور سرخ رنگ در دل فضای سرسبز تضاد زیبایی را به وجود آورده و همچون الماسی در دل طبیعت؛ دلربایی می‌کرد.
بچه‌ها اما با باز کردن چشم‌هایشان، با ناباوری به تصویر مقابل خیره شده بودند، چیزی که برایشان غیر قابل باور بود؛ جسم غول پیکر مقابلشان بود.
نگاه هر کدام گویای چیزی بود اما در عین حال چراغی در ذهن‌شان برای علامت سوال روشن نمیشد؛ آنقدر محو زیبایی جسم مقابل بودند که نمی‌توانستند به چیزی فکر کنند.
گل سرخ مقابلشان که لحظاتی قبل از زمین سر بر آورده، هم قد درخت تنومندی بود که لحظاتی قبل آنا را بر خود تکیه داده بود؛ گلبرگ‌هایش در حاله‌ای از نور سرخ غرق بوده و در میان حریر آلبالویی رنگش، دلربایی می‌کردند.
ساقه‌اش از کلفتی به تنه درختی می‌مانست که سال‌ها رسیدگی دیده و حال خالق این اثر، به تماشای دست‌رنج سال‌ها خدمت خود نشسته.
هر کدام به نحوی مبهوت زیبایی رخ چون سرخ او گشتند اما ضربه‌ی آخر زمانی بود که گل سرخ پیش رویشان ل*ب به سخن گشود:
- سلام بچه‌های جنگل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همگی با وحشت خیره‌ی گیاه طبیعی اما عظیم‌الجثه‌ی مقابل شدند، تا به حال چنین چیزی حتی به خواب هم ندیده بودند، نوری که از دل زمین به اطراف گسیل می‌کرد، ترکیبی از رنگ دانه‌های سبز و سرخ بود؛ رنگی که مثالش را در دنیای خود ندیده بودند؛ تنها می‌دانستند این رنگ است اما انگار غلظتش شدید‌تر بوده و فقط اطراف را روشن می‌کرد.
گل سرخ لبخندی به روی همه پاشید و با صدای نازک و مخملی‌اش نجوا کنان گفت:
- سلام من جواب نداشت؟!
بچه‌ها جوابی به او نداده و همچنان مبهوت او را می‌نگریستند اما انگار اولین نفر که واکنش نشان داد، متوجه جدی بودن ماجرا نبود؛ هنری بی‌توجه به آن‌چه میدید، نزدیک گل سرخ شد و در همان حال گفت:
- ایول بابا، چه این جالبه.
گل سرخ،‌ تکانی خورد که با این اتفاق گرد و خاک دیگری به هوا خاست و هنری به کمی دورتر پرتاب شد.
همگی با وحشتی عجیب‌تر به اویی که ناله‌کنان کمر خود را ماساژ می‌داد، نگاه کردند و دوباره سوی نگاه‌شان را به سمت گل سرخ دادند؛ در نهایت لئو در همان جا که ایستاده بود، رو به گل سرخ با عصبانیت گفت:
- میشه بگی تو کی هستی؟!
آنا نیز ابرویی بالا داد و با نگاهی به اطراف با وحشتی فزونی یافته زیر ل*ب گفت:
- فکر‌ کنم گیر افتادیم.
زمزمه‌اش چندان ریز نبود که کسی نشنود، همگی متوجه کلام او شده و به اطرافی که توسط شاخه‌ی پوسیده‌ی درختان در هم تنیده شده و حصاری را برای آن‌ها فراهم کرده بود، خیره شدند.
لورا و لوی با دیدن اطراف شدت گریه‌شان فزونی یافته و حال صدای هق هق‌شان به گوش بقیه می‌رسید؛ اما جرج بی‌خیال و با چشمانی ریز شده تنها به گل‌سرخ می‌نگریست؛ بقیه نیز با وحشتی توأم با استرس و یا هیجان به بازی شکل گرفته، خیره شده و منتظر صحبت گل سرخ بودند.
گل سرخ اما برگ‌هایش را به حال دست به سینه در آغو*ش گرفت و گفت:
- من سال‌هاست اسیر خاک این جنگل شده‌ام، همیشه دنبال فرصتی بودم تا این موقعیت فراهم بشه.
آنا سوالی پرسید:

- کدوم موقعیت؟!
- من یه نیمه‌ی دوم دارم، اگر بتونید نیمه‌ی دوم رو به من برسونید، من تا بی‌نهایت شادکام خواهم بود؛ اما تنها یکی از شما می‌تونید به نیمه‌ی دوم من برسید و اون رو به من برسونید؛ من در کنار نیمه‌ی دومم می‌تونم، مثل سایر گیاهان رشد کرده و سرافراز باشم.
جرج با همان نگاه ریز شده، گفت:
- یعنی چی؟!
- در گذشته من در کنار نیمه‌ی دومم نهالی رشد نیافته بودم، جادوگری نهال نیمه‌ی دومم رو برداشت و بالای کوهی که مقابل جنگل هست، درون شیشه‌ی عمر صد ساله‌ی خودش، پرورش داد؛ اگر هر کدوم از شما تا ریختن آخرین برگ گل سرخ، به بالای صخره برسه و بدون اینکه دچار شکست بشه، شیشه‌ی عمر رو به دست من برسونه و نهال رو در کنار من بکاره، اون زمانه که اون رو به بهترین آرزویی که داره می‌رسونم؛ البته همه‌ی شما در این راه موفق نمی‌شید؛ تنها کسی موفقه که بتونه بدون هیچ تزلزلی به صخره برسه و شیشه‌ی عمر نیمه دوم نهال من رو بیاره.
همگی مستأصل و نگران از پیشنهاد گل سرخ، به صخره‌ی مقابل چشم دوختند؛ همان صخره‌ای که در ابتدا، آنا متوجه درخشش الماسی سرخ رنگ، درون آن شده بود، به نظرش رسید که گل سرخ، عاشق نیمه‌ی پنهان خود شده و در طلب آن می‌کوشد تا به موفقیت برسد؛ اما، آن‌ها چگونه می‌توانستند به شیشه‌ی عمر نهال ربوده شده، دست یابند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همگی با صدای مجدد گل سرخ به او خیره شدند:
- وقتی نیمه نهال من رو در کنارم بکارید و قلب من رو خوشحال کنید، دیوار حصار شکسته میشه و شما آزاد می‌شید؛ تنها راه رفتن برای شما، به سمت صخره است و جز اون‌جا، راهی برای فرار ندارین؛ هر کس شکست بخوره به آرزوش نمی‌رسه و تنها کسی به آرزوش میرسه که من رو به آرزوم برسونه.
ملین قدمی جلو گذاشت و گفت:
- اگر شکست بخوریم، از حصار آزاد میشیم؟
گل سرخ، اخمی بر چهره راند و رو به او گفت:
- تو حتی تصمیمی برای تلاش کردن نداری، حاضر نیستی عشق بورزی و عشق دیگری رو ببینی، تو از همین الان آزادی ولی هرگز به آرزوت نمی‌رسی.
و با گفتن این حرف، نور قرمزی از کنار ریشه های خشکیده‌ی زمین فوران شد و جسم او را در بر گرفت و او ناپدید شد.
همگی با وحشت به این اتفاق خیره شدند، آنا که دوست صمیمی‌اش را پنهان شده دیده بود، غمگین و عصبی به سوی گل سرخ چرخید و رو به او غرید:

- چه کارش کردی؟!
-‌ در بهشت عاشقان، جایی برای انسان‌های ترسو نیست، کسی که به دنبال حقیقته؛ قطعاً به مقصد میرسه.
-‌ من حاضر نیستم توی این راه قدم بذارم، من رو ببر همون جایی که ملین رو بردی؛ نمی‌تونم بدون اون ادامه بدم؛ اون دوست منه و من حاضر نیستم ازش دور بمونم.
گل سرخ لبخندی زد و بار دیگر نوری سرخ رنگ روشن شد و به این ترتیب، آنا نیز همچون ملین غیب شد.
بچه‌ها دیگر سوالی نپرسیدند و تنها نگاه متعجب‌شان را به گل سرخ زیبا‌روی اما عجیب مقابل دادند؛ اما او جدی شده و رو به همگی آن‌ها کرد، آن زمان تنها زمزمه کرد:
- امیدوارم موفق شید.
و با گفتن این حرف، بادی وحشتناک وزیدن گرفت به گونه‌ای که حصار شکل گرفته محکم‌تر شد و سپری فراهم آورد که دیگر حق تردد را نمی‌توانست به وجود آورد؛ از بین هفت نفر، حال پنج نفر باقی مانده که باید خود را با هر گونه سختی که بین راهشان است به صخره رسانده و شیشه‌ی عمر نیمه نهال گل سرخ را در دست گرفته و در کنار ریشه‌ی خشک شده‌ی گل سرخ بکارد؛ بنابراین همگی در عین استیصال به راه افتاده و مسیر صخره را پیش گرفتند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین