داستان کوتاه راز گل سرخ ا زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وقتی همگی به نزدیکی رودخانه رسیدند، متوجه قایقی شدند که همچنان بر روی آب مسکوت و بی‌حرکت مانده بود، لئو یادش آمد که وقتی با جرج، آن‌جا را ترک گفتند، قایق را بدون این‌که ببندند؛ همان‌جا رها کرده بودند، فکرش را نمی‌کردند که قایق کوچک چوبی؛ همچنان بدون تحرک بر روی آب برقصد و آن‌ها را غافلگیر کند؛ لوی با خوشحالی لبخندی زد و نزدیک قایق شد، رو به به بقیه گفت:
- وای این‌جوری زودتر می‌تونم به پدربزرگم کمک کنم.
حرفش هنوز تمام نشده بود که حاله‌ای قرمز رنگ او را در بر گرفت و او نیز مثل بقیه ناپدید شد؛ همگی حیرت‌زده از اتفاق مقابل، نگران به دور خود می‌چرخیدند؛ اصلأ مگر او مثل آنا و دوستش منکر کمک کردن شده بود که این‌گونه او نیز از مقابل چشمشان پرواز کرد؟!
جرج، متعجب به اطراف خیره شد و گفت:
- کجا رفت؟!
لئو اما در فکر بود و به جای خالی لوی خیره شد و به گفت‌وگوی جرج با لورا توجهی نشان نمی‌داد؛ چرا که لورا در جواب جرج تنها اشک ریخت و گوشه‌ای نشست و تنها زیر ل*ب گفت:
- نکنه بمیریم؟!
جرج خواست برای دلداری او حرفی بزند، بنابراین نزدیکش شد، اما همین که خواست کنارش بنشیند، نور قرمز رنگ مجدد درخشیدن گرفت و او را نیز از میان آن‌ها حذف کرد.
حال تنها سه نفرشان مبهوت از عدم حضور دخترک، به جای خالی او می‌نگریستند؛ لحظه‌ای بینشان سکوت ایجاد شد، لئو نیز دست از تفکر برداشت و تنها زیر ل*ب زمزمه کرد:
- فکر کنم اگه هر کس به فکر منفعت خودش باشه و به خاطر خودش بخواد به نیمه نهال گل دست پیدا کنه و یا اگه در این راه بترسه و متزلزل بشه، گل سرخ اون رو مردود می‌کنه!
همگی متعجب به این اظهار نظر او نگریستند؛ به نظر، حرف او منطقی می‌آمد؛ لوی به خاطر پدر بزرگش و منفعت خود می‌خواست به نیمه نهال دست پیدا کند و لورا نیز متزلزل شده و ترس مهمان خانه‌ی دل کوچکش شده بود که این گونه اشک می‌ریخت.
حرکت ناگهانی هنری و دویدنش به سمت قایق، تنها چیزی بود که در آن لحظات بحرانی، لبخند را مهمان ل*ب‌هایشان کرد، چرا که تپلک با لبخند رو به آنها گفت:
- هر چی که هست، من دوستش دارم؛ بیاین با هم بریم؛ من دوست دارم نیمه نهال رو ببینم.
جرج نیمچه لبخندی زد و به سمت قایق رفت، در حالی که با کمک دست‌هایش، خود را بالا می‌کشاند؛ رو به او گفت:
- از کجا می‌دونی که تو نیمه نهال رو میبینی؛ واقعا این عجیبه.
لئو نیز متفکر به آن دو خیره شده و منتظر جواب هنری بود، هنری نیز از داخل جیبش فندقی بیرون آورد و در حالی که آن را می جوید؛ رو به آن دو با تحسین مخصوص به خودش گفت:
- اوممم، نمی‌دونم اما حدس میزنم که بتونم نیمه نهال رو ببینم.
جرج روی از او گرفت و در حالی که اخم‌هایش را در هم کرده بود، گفت:
- زیاد هم مطمئن نباش.
هنری دیگر چیزی نگفت و بی‌توجه به آن دو به خوردن فندق‌های درون جیبش مشغول گشت.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کمی بعد با تکان‌های آهسته‌ی قایق به خود آمده و نزدیکی‌شان را به صخره‌ی مقابل احساس کردند؛ هر کدام با کمک دیگری از قایق پیاده شدند و مسیر صخره را پیش گرفتند، همگی در بین مسیر به یکدیگر کمک می‌کردند و برای بالا رفتن از صخره سنگی به تقلا افتاده بودند؛ در میانه راه که خسته شدند، برای اندکی استراحت، خود را به نیمه راه سنگی نسبتاً مسطح آنجا کشاندند و روی آن نشستند تا نفسی چاق کرده و مجدداً ادامه دهند.
جرج در حالی که عرق پیشانی‌اش را می‌گرفت، رو به آن دو گفت:
- خسته شدم، احساس می‌کنم نیاز دارم کمی بخوابم.
لئو که در حال درآوردن کفش‌هایش بود، گفت:
- تو که یه ساعت پیش توی قایق خواب بودی، چه تنبلی تو پسر!
جرج خواست چیزی بگوید که هنری به ناگهان در جای نیم‌خیز شد، این حرکت او باعث وحشت ناگهانی لئو شد، به گونه‌ای به سمتش خیز برداشت و رو به او گفت:
- مواظب باش، خطرناکه!
هنری اما بی توجه به او، نگاهش را به درختی داد که شاخه‌های بلندش از بالای صخره سر برآورده و سیب سرخ رنگ خود را به چشمان هنری می‌درخشاند؛ لئو که رد نگاه هنری را شکار کرد، رو به او با شک گفت:
- تو که نمی‌خوای بری سمت اون درخت؟!
هنری دستی روی شکم برآمده‌اش کشید و گفت:
- خیلی چشمک میزنن.
جرج پوزخندی زد و رو به او گفت:
- احمق نشو، اون سیب رو خونه‌ی خودتون هم می‌تونی بخوری.
هنری بی‌توجه به آن‌ها، با جستی خود را به درخت رساند، تأسف آن دو در حاله‌ی نور قرمزی که به ناگهان ایجاد شده بود، محو و هنری نیز به سبب زیاده خواهی‌اش از عملیات آن‌ها حذف شد.
جرج نیز با لبخند به صخره تکیه داد و نیم نگاهی به لئو انداخت که همچنان خیره به جایگاه درختی شد که دیگر آن‌جا نبود؛ لئو به وحشت گفت:
- درخته کو؟!
شایان با بی‌خیالی پا روی پا انداخت و رو به او گفت:

- من که میگم همه اینا سیاه بازیه، یکی داره اذیتمون می‌کنه.
-‌ چی میگی تو؟ اون درخت رو‌ من و تو هم دیدیم.
-‌ آره دیدیم، ولی من فکر می‌کنم هنوز توی قایقم و دارم خواب می‌بینم.
-‌ چرت و پرت نگو، کل این‌ها واقعیته.
بعد با نگرانی از جای بلند شد و نگاهی به راهی که هنری رفته بود، کرد. همچنان متعجب به جایگاه درختی که دیده بودند، خیره بود که متوجه نور قرمز رنگی شد که اطرافش احاطه شد؛ فکر می‌کرد که خود نیز چون بقیه از دور بازی گل سرخ خارج شده، اما وقتی که به عقب برگشت و جایگاه خالی جرج را دید، با وحشت به صخره‌ی سنگی کنارش تکیه داد و با زانو بر زمین نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با خود فکر کرد که باید چه کند؟! چه کند که چون بقیه دچار خشم گل سرخ نشود؟! آیا واقعا گل سرخ به دنبال نیمه نهال گم شده خود می‌گشت یا چیز دیگر گویای واقعیت امر بود؟!
نیم‌نگاهی به صخره بالای سرش انداخت، تنها یک برگ از گل سرخ نیمه پژمرده باقی مانده بود؟! چه باید می‌کرد؟!
سعی کرد تنها فکرش را برای گشایش خواسته گل سرخ متمرکز کند؛ دستانش را روی زمین گذاشت و با هر سختی بود برخاست.
بالا رفتن از صخره مقابلش چندان آسان به نظر نمی‌رسید؛ اما باید می‌فهمید چرا یک نیمه نهال باید سال‌ها اسیر چنگال یک جادوگر بی‌رحم باشد.
کمی بعد بود که صدای نفس‌هایش را به گوش خود می‌شنید، به هر مشقتی بود خود را بالا کشاند و در نهایت پس از ساعاتی کلنجار رفتن خود را نزدیک صخره یافت؛ هیجان زده و در حالی که به شدت نفس نفس می‌زد؛ نگاهش را به شاخه خوشرنگ مقابلش داد، شاخه تک برگ گل سرخ درون شیشه عمر جادوگر می‌درخشید؛ گام‌های سست و نامطمئنش را به گل سرخ نزدیک‌تر کرد؛ متعجب به درخشش عجیب آن خیره بود، تردیدش را کنار گذاشت و ناگهان درب شیشه را باز کرد و تک برگ گل سرخ را از درون شیشه بیرون آورد‌.
درحالی که از هیجان شیشه را در دستانش می‌فشرد با چشمانی گرد شده از هیجان همراه با تردید به کند و کاو اطراف پرداخت؛ هر لحظه منتظر بود تا برایش اتفاقی بیفتد، از چیزی ترس نداشت تنها می‌خواست بداند در نهایت چه می‌شود؟! به سرنوشت کدام یک از بچه‌ها دچار میشد؟!
در همین اثنی که ذهن پر تلاطمش در حال شنا بود، ناگهان گرد و غباری اطراف را در برگرفت، گل سرخی که قبل‌تر او را دیده بود؛ از زیر زمین سر برآورد اما با خروج آن از داخل زمین ترس را در دل لئو نشاند.
ظاهر بی‌رحم موجود مقابلش هیچ شباهتی به آن گل زیبارو غول پیکر نداشت؛ موجود زشت و خشمگین مقابلش چیزی جز اضطراب و وحشت به بیننده القا نمی‌نمود.
نگران رویش را از پشت سر به گل سرخی که پیشتر درون شیشه عمر جادو‌گر بود، دوخت؛ با دیدن اشکی که از چشمان او می‌چکید نگران گفت:
- چه اتفاقی داره میفته؟!
گل با اشک و آه فراوان گفت:
-‌ گول خوردی، باید از دست جادوگر فرار کنی، راز گل سرخ همه‌اش یه دروغ خیال انگیزه.
-‌ پس چرا بقیه دوست‌هام به خاطر ترس و‌ نگرانی و خودخواهی از دست دادم.
-‌ جادوگر می‌خواد از تو یه موجودی مثل بقیه بسازه.
-‌ پس تو چجوری این‌جوری شدی؟!!!
-‌ من همون گل سرخی هستم که طلسم جادوگر شدم؛ اون‌جا وگر منو این‌جا زندانی کرده.
-‌ باید چه کار کنیم؟!
-‌ فقط یک راه وجود داره.
-‌ چه راهی؟!
-‌ شیشه عمر جادوگر رو بشکن، طلسم جادوگر فقط با شکستن شیشه عمرشه که رو به زواله.

لئو خواست شیشه را به صخره بکوبد اما شاخه گل با ناراحتی گفت:
- شیشه واقعی عمر جادوگر جایی میون‌ همون اعدادی هست که تو برای کشفشون به این‌جا اومده بودی؟!
لئو مستأصل وار گفت:
- نمی‌فهمم!
اشک گل سرخ ریزش گرفت، او با ناامیدی نالید:
- دیگه دیر شده، انگار طلسم جادوگر خیلی بزرگ‌تر و قوی‌تر از زندگی منه.
لئو عصبانی گفت:
-‌ این حرفو نزن، دوست ندارم هیچ وقت ناامیدی رو توی چهره‌ات ببینم؛ فقط بگو چطور می‌تونم شیشه‌ی عمر جادوگر رو از بین ببرم.
-‌ منم نمی‌دونم.
لئو با عصبانیت به عقب برگشت؛ جادوگر هر لحظه به او نزدیک‌تر میشد؛ نگاهی به آسمان انداخت؛ قدری نگاهش را به اطراف چرخاند؛ کمی تمرکز کرد، نگاهی به جانب خود و بار دیگر به اطراف سپرد؛ چیزی ذهنش را به بازی گرفت؛ اشک در چشمانش غلتید، زمزمه کرد:
-‌ یک....
-‌ چی؟!
-‌ راز اعداد رو میگم.
-‌ یعنی چی؟!
لئو به سمت گل سرخ برگشت و گفت:
- راز نگه داشتن تو، همین تک گلبرگیه که باعث شده سر پا بمونی؛ این آسمون یه خورشید داره، یدونه ماه داره؛ اصلا همین خود من یا بقیه بچه‌ها تکرار نشدنی هستیم، خودمونیم و دیگه مثل ما نیست، یعنی ما هممون تکیم، این درختا، این زمین، این آسمون پهناوره اما یکیه.
برگشت سمت تک شاخه گل سرخ و رو به آن گفت:
- اصلأ جادوگر معنایی نداره، ما هممون منحصر به فردیم؛ توانایی داریم و هیچ کس نمی‌تونه ما رو از بین ببره.
سپس با قدرت به سمت جادوگر برگشت و شیشه عمر او را در دست گرفت و با قدرت از صخره پرتاب کرد؛ با پرتاب شیشه عمر جادوگر، ذرات شیشه روی صخره پودر شد و دیگر اثری از آن باقی نماند؛ با شکستن شیشه، جادوگر در آتشی سوزان اسیر شد و پس از اندکی نابود گشت.
لئو با تعجب و بهت باورنکردنی به سمت پایین خیره شد؛ با ذره‌ذره شدن شیشه عمر؛ صدای وحشتناک اطرافش خاموش شد و شعله خشمگین او نیز رو به زوال رفت؛ متعجب به سمت تک شاخه گلبرگ گل سرخ برگشت و گفت:
- باورم نمیشه.
گلبرگ گل سرخ لبخندی زد و با صدای دل انگیزش زمزمه کرد:
-‌ جادوگر بی‌رحم به دنبال یکه تازی خودش بود؛ می‌خواست به تمام یگانگی اعضا و جوارح دنیا برتر باشه؛ برای همین با حذف دوستات می‌خواست اون‌ها رو از خشمش دور نگه داره و با کشتن تو‌ و شکست من قدرت بگیره تا به مرور بقیه یکتایی‌های جنگل رو بگیره.
-‌ مگر این کار ممکنه؟!
-‌ چرا که نه؟! تو پسر قوی هستی، تو با هوش و ذکاوت فوق العاده‌ات تونستی خودت رو برای جادوگر یکتا نگه داری تا اون نسبت به تو حساس بشه؛ حالا هم با قدرت ذهنت تونستی اونو شکست بدی؛ حالا هم برو و با قدرت به کمک راز اعداد متفکر شو؛ تو می‌تونی در آینده با این قدرت یه دانشمند حرفه‌ای بشی.
لئو که با حرف‌های تک برگ گل سرخ به وجد آمده بود؛ با خوشحالی گفت:
‌- من چه کار می‌تونم انجام بدم؟
- فقط از تو می‌خوام که من رو کنار اجدادم بپیوندی؛ تنها خواسته من همینه.
لئو تک شاخه گل سرخ را در دست فشرد و به پایین صخره رفت؛ قدم زنان خود را به جنگل رساند و در جایی که بوته‌های گل سرخ نفس می‌کشیدند؛ رفت و تک شاخه را درون خاک قرار داد؛ کمی به او آب داد و سپس برخاست؛ با خوشحالی به گل سرخ که سر از خاک برآورده بود خیره شد؛ با نشستن دستی بر روی شانه‌اش به عقب برگشت؛ هنری در حالی که سیب سرخ را به دندان گرفته بود؛ به او لبخندی زد و گفت:
- هی پسر، ما این‌جاییم.
لئو شگفت زده به سمت دوستانش برگشت؛ همه آن‌ها با خوشحالی به او خیره شده بودند؛ به سمت آن‌ها رفت و تصمیم گرفت از این به بعد به کمک دوستان جدیدش
ذهنیاتش را به جهان معرفی کند.

پایان بهمن ماه ۱۴۰۳
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین