نقد و نظر دربارهی دلنوشتهی غبطهی مذبوح؛
با درود، امیدوارم که حالتان خوب باشد.
از آغاز مجموعه یعنی نام آن شروع میکنم، غبطهی مذبوح!
و ارتباط میان حسرتِ سر بریده، رشکِ سر بریده شده و عشق و تراژدی پیدا نمیکنم، احتمال هم دارد که منظور شما مترادفهای دیگر این کلمات باشند اما اگر چنین بود باید نزدیکترین کلمات را به مفهوم خود انتخاب میکردید چراکه خواننده در اولین نگاه چنین مفاهیمی را به یاد میآورد و اثری از عشق در نام اثر احساس نمیکند، قسمتهایی هم هست در نوشتهی شما که به حسرت اشاره کردهاید مانندِ «حسرت، چهارحرفی کاهگلی خشتهای خانهمان» اما همچنان ارتباط دلنوشته با نام باید بیش از این باشد، شاید بهتر بود جای غبطه، وداد یا مهر یا مترادفان دیگر عشق و دلدادگی را قرار میدادید!
به جلد میرسم، جلد زیبایی که سایهای از دو عاشق را نشان میدهد و دو صندلی خالی، ترکیبی از رنگهای تیره و روشن طیف قهوهای دارد که غم و شیفتگی را به خوبی نمایان میکند، در انتخاب تصویر جلد به خوبی عمل کرده بودید و با ژانرها مرتبط بود.
انتخاب ترتیب ژانرهایتان نیز صحیح بود، ژانر اصلی دلنوشته را تراژدی و ژانر دوم را عاشقانه قرار دادهاید که درست است.
دلنوشته اینطور شروع میشود:
- مینویسم؛ برای تو، برای خودم، برای خودمان... .
خودمانی که به وقت طلوع غروبوشی، در لا به لای نورهای آفتاب ماند و به ماه و مهر روزهای دیگر نرسید.
به ما نشان میدهد با عشقی که به وصال نکشیده و عاشقی ناکام سر و کار داریم، شروع خوبی است و بازی شما با کلمات را دوست داشتم. لیکن در ادامه چند نکتهی آزاردهنده وجود دارد، دلنگار گرامی، لطفا از نوشتن پاراگراف و جملات طولانی تو در تویی که به هزارتویی گیجکننده میماند، اکیدا پرهیز کنید. شما با نوشتن جملاتی که در هم تنیده شدهاند قدرت ادبی خود را به رخ نمیکشید، بلکه بدتر زیبایی متن و فهم خواننده را کند میکنید. به طور مثال بنده چیز زیادی از این نوشته: «بوسیدن رگ حیاتی که حیاتم به جریانش بند است و حیات و ممات من، گذر دم از شریانت دستاویزیست که مرا گرفتار این جهان کرده.» نفهمیدم. نکتهی بعدی، فعلهایتان را فقط جهت افزودن زیبایی بیشتر به جملات از آخر جمله بردارید، مثال میزنم:
- و فوادِ سینهام، دمِ رگهایم و دمعِ چشمانم عاجزند از اقرار و خستهاند از الفبا.
در اینجا اگر فعل اول و فعل دوم جملهی دوم یعنی "عاجزند" و "خستهاند" آخر میآمدند، زیباتر بود؛ چرا که میان اقرار و الفبا هیچ تشابه آوایی زیبایی نیست، اگرچه واجارایی حرف الف، این عیب را پوشانده است و درکل زیباست.
نکتهی دیگری که با پیش رفتن به چشم میبینیم پریشانی نویسنده است با معشوقهاش، یک جا ناکام، یک جا در آغو*ش هم و یک جا به پایان رسیده، سیر این دلنوشته هم پریشان بود و این نکتهی خوبی نیست گرچه اگر به واقعیت برمیگردد نمیشود ایرادی گرفت.
چند نکته در آرایهپردازی شما هم بود، درست است که دنیای ادبیات توصیفی پر از تشبیههای نو و استعارههای عجیب است، لیکن هرچیزی باید منطق خودش را حفظ بکند. یک جا آورده بودید:
- تنم ابریشم لبانت را بیقرارست و کدام پروانهایست که نوازش پیله بر بالهایش را نخواهد؟
مجبورم که روند پروانه شدن کرم ابریشم را شرح دهم؟ هیچ پروانهای درون پیله نمیماند، آنچه در پیله است کرم پروانه است، پس در اینجا بهتر است بنویسید:
- تنم ابریشم لبانت را بیقرارست و کدام کرم ابریشمیست که نوازش پیله را بر تن خسته از تقلایش نخواهد؟
اینطور هم دیگر از کلیشهی پروانه بیرون میآییم و هم درستتر است!
یک نکتهی دیگر، لطفا مطالب را به هم مرتبط کنید و از تشبیههای تکراری کم استفاده کنید، مثلا در اینجا: «تیک، تاک... عقربههای ساعت دنبال هم گذاشتهاند و ماه، امشب رو گرفتهاست؛ خبری از لباس منجوقدوزی آسمان هم نیست و پیراهنش به سیاهی روی قیر طعنه میزند.» شما میتوانستید این پیراهن سیاه آسمان را که خود تشبیهی از بیستارگی آسمان است را ادامه دهید و به رخت عزا هم تشبیه کنید اما کوتاهی کردید و این دستآورد خاموش شد. عقربههای ساعت هم که دیگر بسیار کلیشهماب است و سرکوبکنندهی استعداد شما در این پاراگراف!
دربارهی نثر شما، نثر دلنشینی بود اما یکهو صمیمی میشد و یکهو رسمی و هویت پایداری نداشت، به زبان خودمان شما از کلمات رسمی در کنار کلمات صمیمی استفاده کرده بودید.
جملاتی هم در دلنوشتهی شما بود که من را به تحسین وا داشت و آنها را اینجا میگذارم تا دوستان دیگر هم از مرور دوباره لذت ببرند.
- خواستم برایم بنویسی پیش از آن که شب از راه برسد... .
- دلنگارهی وِداد میان من و تو را نمیتوان با کلمات پرتره زد، باید نشست و تا عمق چشمها عزیمت کرد.
موفق باشید.