معرفی [پنج بازمانده] اثر[[هالی جکسون]]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع DELVIN.
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

DELVIN.

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
194
پسندها
پسندها
224
امتیازها
امتیازها
43
سکه
0
پنج بازمانده داستان سفرِ هشت ساعتهٔ شش دوست است که اصلاً آن‌طور که فکر می‌کنند پیش نمی‌رود و در انتها تنها پنج نفر از آن‌ها زنده می‌مانند. رِد کِنی هجده‌ساله، در یک سفر جاده‌ای برای تعطیلات بهاری با پنج دوست خود است: بهترین دوستش، برادر بزرگترش، دوست دختر بی‌نظیرش، دوستی که مخفیانه به او علاقه دارد، یک همکلاسی و البته هیچ‌کدام نمی‌دانند، اما یک قاتل تک‌تیرانداز! شب اول سفر سیگنال مسیریاب آن‌ها قطع می‌شود و در جاده‌ای خاکی و شنی گم می‌شوند.
 
آن‌ها ناگهان بنزین خالی می‌کنند و وقتی به هر چهار لاستیک آن‌ها شلیک می‌‌شود می‌فهمند که این قضایا اتفاقی نیست. حالا کاروان آن‌ها در میانهٔ ناکجاآباد خراب شده و موبایل هیچ‌کدام از آن‌ها نیز آنتن نمی‌دهد. این گروه کم‌کم متوجه می‌شوند که این حادثه اتفاقی نبوده است. شخصی آن‌ها را آن‌جا گرفتار کرده است، آن‌ها هیچ دسترسی به جایی ندارند و کسی به وضوح می‌خواهد که یکی از آن‌ها بمیرد. هشت ساعت مانده به سحر، آن شش نفر باید فرار کنند یا بفهمند کدام یک از‌ آن‌ها هدف بعدی گلولهٔ تک‌تیرانداز است. اما ظاهراً یک دروغگو در میان آن‌هاست و اسراری که آن‌ها سالیان سال از هم مخفی نگه داشته بودند آشکار می‌شود و فضای کاروان نیز هر لحظه مرگبارتر می‌شود.در هر صورت یک نفر قرار نیست از این سفر جانِ سالم بدر ببرد.
 
جملات درخشانی از کتاب پنج بازمانده:
«بود و نبود. قرمز و سیاه. یک لحظه اینجا، یک لحظه آنجا. چهره‌اش در آن‌سوی شیشه. پنهان در نور چراغ‌های پیش رو، پیدا در تاریکی بیرون. محو. پنجره چهره‌اش را در مشت گرفت. خوب است، می‌تواند مال خودش باشد. ولی برگشت، شیشه هم نخواستش. تصور رِد به او خیره شد ولی به‌خاطر شیشه و تاریکی، جزئیات تار شدند. ویژگی‌های اصلی آنجا بودند: پوست سفید و درخشان و چشمان آبی و درشتی که تنها مال او نبودند. قبلاً مدام می‌شنید: خیلی شبیه هم هستید. حالا اصلاً برایش مهم نبود. حتی فکرش را هم نمی‌کرد. پس نگاهش را از چهره‌اش، از چهره‌شان گرفت و به هر دو بی‌توجهی کرد. ولی وقتی تلاش می‌کنی، چنین کاری سخت می‌شود. نگاهش را چرخاند و در عوض به ماشین‌های مسیر کناری و زیری خیره شد. یک جای کار می‌لنگید؛ از اینجا، کنار پنجره، ماشین‌ها زیادی کوچک به نظر می‌رسیدند، ولی رِد احساس بزرگی نمی‌کرد. یک سِدان آبی جلو آمد و او با چشمانش کمکش کرد و راندش. برو، رفیق. از این قوطی فلزی نُه‌ونیم‌متری جلو بزن. در بزرگراه حرکت کن پس. اگر فکرش را بکنید، عجیب می‌شود؛ باید بگوییم در بزرگران حرکت کن پیش. «رد؟» صدایی آمد و رشتهٔ افکارش پاره شد. مَدی در آن فضای کم‌نور نگاهش می‌کرد. دور چشمان قهوه‌ای‌اش چین افتاده بود.»
 
«مدی با لبخند بشکن زد. «رد کِنی، تمرکز کن.» پوست مدی هیچ‌وقت چروک نمی‌شد؛ حتی وقتی لبخند بزرگی می‌زد. پوست خامه‌ای او، نرم و صاف بود. برای همین وقتی در عکس‌ها کنار هم می‌ایستادند، کک‌ومک‌های رد بیشتر به چشم می‌آمد. تقریباً هم‌قد بودند. البته موهای رد بلوند تیره و موهای مدی قهوه‌ای روشن بود؛ یعنی یکی دو درجه اختلاف رنگ داشتند. رد همیشه موهایش را می‌بست. چتری‌هایش را خودش با قیچی آشپزخانه کوتاه کرده بود. مدیر برخلاف او، موهای مرتب و نرمش را باز می‌گذاشت. مدی گفت: «من سؤال می‌کنم. تو باید به اسامی افراد، مکان‌ها یا اشیا اشاره کنی.» رد آرام سری تکان داد. بسیار خب، شاید مدی هم می‌خواست در سمت چپ بخوابد. حداقل تخت چندطبقه به آن‌ها نرسید. مدی گفت: «تا الان هفت تا سؤال کردم.»
 
«عالیه.» رد اسامی افراد، مکان‌ها یا اشیای مدنظرش را به یاد نمی‌آورد. ولی کل روز در راه بودند. حدود دوازده ساعت پیش از خانه راه افتادند. به اندازهٔ کافی بازی نکردند؟ رد منتظر بود سفر تمام شود تا بالاخره بخوابد؛ در سمت راست یا چپ. فقط می‌خواست تمام شود. قرار بود فردا همین ساعت به گالف‌شورز برسند و بقیهٔ دوستانشان را ببینند. برنامه همین بود.»
 
«سروصدایی عجیب از شکم رد بلند شد و در میان صدای لاستیک‌های کاروان مخفی ماند. گرسنه نبود، مگر نه؟ همین چند ساعت پیش شام خوردند. ولی آن حس شدت گرفت، پس پاکت چیپس را از جلوی مدی بلند کرد. یک مشت برداشت و با احتیاط، یکی‌یکی در دهانش گذاشت. نوک انگشتانش پنیری شد. سایمون ایستاد و گفت: «اوه، آره.» به طرف تختش رفت که آن‌طرف آشپزخانه قرار داشت. «همه باید بابت خوراکی‌هایی که توی پمپ‌بنزنی خریدم، هفت دلار بهم بدید.» رد به چیپس‌هایی خیره شد که در دستش مانده بود. مدی به جلو خشم شد. «هی، من به‌جای تو پول خوراکی‌ها رو می‌دم. نگرانش نباش.» رد آب دهانش را قورت داد. سرش را پایین انداخت تا نگاهش به مدی نیفتد. نمی‌توانست نگران نباشد. تاریک‌ترین لحظات زندگی‌اش شب‌هایی زمستانی بودند که مجبور بود دو تا شلوار و پنج جفت جوراب بپوشد و با کاپشن بخوابد. ولی همچنان می‌لرزید.
 
گاهی آرزو می‌کرد مدی لاوُی بود، آن خانهٔ گرم مال خودش بود و همان‌جا زندگی می‌کرد و صاحب تمام چیزهایی بود که دیگر نداشتشان. بس کن. گونه‌هایش قرمز شدند. شرم مثل عذاب‌وجدان و خشم، حسی داغ و قرمز بود. چرا کِنی‌ها نمی‌توانستند با عذاب‌وجدان و شرم، خانه‌شان ر اگرم کنند؟ ولی به‌زودی اوضاع بهتر می‌شد، درست است؟ خیلی زود. درهرحال، نقشه همین بود. همه‌چیز عوض می‌شد. وقتی دست‌بهکار می‌شد یا فکر می‌‌کرد، رها می‌شد. دیگر مجبور نبود اسیر فکر و خیال شود یا بگوید نه ممنون، شاید دفعهٔ بعد. سرکار هم برای چند شیفت اضافه التماس نمی‌کرد و بی‌خوابی نمی‌کشید.»
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین