همگانی روزانه نویسی؛ اگر دیوهایم مرا ترک کنند...

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع سنجاقک
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

سنجاقک

داور آکادمی
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
34
پسندها
پسندها
155
امتیازها
امتیازها
33
سلام و احترام به کسانی که به هر دلیل این نوشته های بی سامان را می خوانند.

در اینجا سعی خواهم کرد هر روز حداقل یک جمله بنویسم. این کاری بود که در گذشته می کردم ولی مدتی از این فضا دور بودم و درنهایت به این نتیجه رسیدم که نوشتن مرا آدم بهتری می کند. نوشته های این دفتر (دوست دارم دفتر صدایش کنم) اگر به حال هیچ کس فایده ای نداشته باشد برای نویسنده ی آن مفید خواهد بود.

"می ترسم اگر دیوهایم ترکم کنند، فرشتگانم نیز از من بگریزند."
 
به نظرم کاری که واقعا دوستش داری، کاریه که حاضری انجامش بدی حتی اگه توش معمولی باشی.
 
آخرین ویرایش:
چند ماهی بود که مادر شده بود. می گفت:
"انگار دست هایم را جلوی آبشار کوچکی از طلا نگه داشته باشم؛ لحظه ی حال زیباست است و لحظاتی به همان زیبایی به دنبالش خواهند آمد. ولی هر لحظه از این خوشی اندوهگینم می کند. چون هیچ لحظه ای را نمی توانم در دستانم نگه دارم"
فکر می کنم خوشبختی همچین چیزی باشد.
 
آخرین ویرایش:
"انسان محکوم به آزادی است. محکوم، چون خود را خلق نکرده است و در عین حال آزاد است؛ و هنگامی که به درون جهان پرتاب شود، مسوولیت همه اعمالش با خودش است." ژان پل سارتر
 
"کرم خاکی برای چی زندگی می کنه؟ من اگه کرم خاکی بودم زندگی رو انتخاب می کردم؟"
چرا باید این سوال را می پرسید؟ داشت به معنای زندگی و اختیار فکر می کرد. در آن لحظه زندگی در نظرش پست و زجرآلود بود. پاسخی که به این سوال داد نشانم داد که چه قدر تغییر کرده است:
"بله! من حاضر بودم به عنوان یه کرم خاکی زندگی کنم."
او داشت به زنده بودن خو می گرفت. خودش می گفت:
"معتاد زنده بودن شدم! مثل صد ساله هایی که نمی خوان بمیرن. الان بریدن برام سخته."
به رویش لبخندی طولانی زدم. فقط یک ثانیه اش را قبول کرد. مابقی پخش شد روی موهای جوگندمی اش.
عاقبت نگاهش را از انگشت‌های زبر و پینه بسته اش گرفت و گفت:
"بعد از این که اولین تابلو نقاشیمو کشیدم، اونوقت شاید بتونم بمیرم"
شوکه شدم. چهره اش شوخی نداشت. با احتیاط گفتم:
"ولی تو که نقاشی بلد نیستی."
تلخ خندید و گفت:
"دقیقا!"
 
انگار برای نوشتن چیزی که دیوانه وار خوب باشد، باید واقعا کمی دیوانه بود. روحم که آرام گرفت قلم هم در آسودگی به خواب رفت. برای نوشتن باید جوشید، عذاب کشید و در عین حال دندان روی ل*ب فشرد و سکوت کرد. آنوقت کلمات خودشان را از وجود آدم بیرون می ریزند. کلماتی قوی، محکم، دردآور ولی پر از معنی.
 
در میانه ی بازی
با آس های رو نشده
روبروی حریفی که با بی بی دست را جمع می کند
هنوز در انتظار فرصتی مناسب‌ترم
 
آخرین ویرایش:
دیگر آتشی از درونم زبانه نمی کشد. احساس سوختن نمی کنم. انگار آرام گرفته ام. عادت کرده ام به زندگی. زندگی را قبول کرده ام. دیگر بودنم مرا آزار نمی دهد! شاید برای همین باشد که نوشته هایم اینقدر بی معنی، سطحی و ناامیدکننده شده اند.
انگار مرده‌ام. یا دست‌کم، کسی در من مرده است. کسی از من، مرده است.
 
بعد از سالها سروکله زدن با داستان‌هایی که نوشته نمی‌شوند، رسیدم به داستان‌هایی که خوانده نمی‌شوند. فکر می‌کنم پیشرفت خوبی بوده است!
 
انگار دارم تمام می‌شوم. وقتی نه بخوانی و نه بنویسی تمام شده ای دیگر! شبیه کلیشه‌ی محو شدن در افق، یا توصیف شاعرانه ای از آخرین رقص شعله‌ی شمع. مهم نیست چطور وصفش کنی. وقتی نرقصی، پرواز نکنی، آواز نخوانی، چه می‌دانم... وقتی نسوزی، شعله‌نکشی تمام شده‌ای.
ولی...
در من شعله‌ای هست که زبانه نمی‌کشد. در خود فرومی‌رود. فرو‌می‌ریزد. در حلقه‌ای ابدی، در پایان هر روز، به آغاز خویش برمی‌گردد و هر بار تنها اندکی قدرتمند‌تر می شود. تا این شعله هست، من زنده ام.
 
شبیه ستاره‌ای در میان تاریکی غلیظ و چسبناک شب
درخشش او تنها ثانیه‌ای طول کشیده بود
بعد از آن تاریکی بود
و شبی سمج که تمام آسمان را سخت در آغو*ش می‌فشرد
 
احساس می‌کنم چیزی در میان سینه‌ام دونیم می‌شود
و هر نیمه، دو نیم
تا ابد
 
عنوان: رقص ستارهها در آینهی زمان

در دهکده‌ای دورافتاده، میان کوه‌هایی که با ابرها هم‌آغو*ش میشدند، دختری زندگی میکرد که ستاره‌ها را روی برگها نقاشی میکرد. نامش "لیلیا" بود، دختری که با هر نفسش بوی بهار را به یاد می‌آورد و چشمانش رنگ کهربای غروب را داشتند. او هر شب زیر درخت بلوط کهنسالی مینشست و با قلممویی از نور ماه، صورتک‌های ستارگان را روی برگهای طلایی میکشید. میگفت این برگها روزی به آسمان بازمیگردند و به ستاره‌های واقعی تبدیل میشوند.

یک شب، وقتی باد برگ‌های نقاشیشده را با خود برد، مردی غریبه از جنگل بیرون آمد. چهرهاش را سایه‌های مه پوشانده بود، اما صدایش آوایی نرم داشت، مثل آواز رودخانه‌ای که از دل سنگ‌ها میگذرد. اسمش "آریان" بود؛ نوازنده‌ای که آهنگ‌هایش را از زمزمه‌ی بادها و گریه‌ی درختان الهام میگرفت. او برگ‌های پراکنده‌ی لیلیا را جمع میکرد و میگفت: «هر کدام از این ستاره‌ها نوایی دارند که گوش‌های معمولی نمیشنوند.»

لیلیا و آریان هر شب کنار درخت بلوط می‌نشستند. او نقاشی میکرد و او آهنگ مینواخت. برگهای ستاره‌دار با نوای سازش میرقصیدند و گویی جنگل نفس میکشید. اما یک راز عجیب وجود داشت: آریان هرگز در روشنایی روز دیده نمیشد. فقط در سایه‌های شب پدیدار میگشت، انگار از خودِ زمان بافته شده بود.

یک شب، آریان دستان لیلیا را گرفت و گفت: «من مسافر زمانم. هر صد سال یکبار، برای یک ماه به این جهان بازمیگردم… تا کسی را پیدا کنم که آهنگ قلبم را بشنود.» لیلیا خندید: «شاید صد سال دیگر، من هم برگهایی بکشم که تو آنها را به آهنگ تبدیل کنی.» آریان نگاهی عمیق به او انداخت: «عشق هرگز در قفس زمان زندانی نمیشود. حتی اگر هزار سال منتظر بمانم، نوای تو را در هر ذره‌ی جهان خواهم یافت.»

صبح روز بعد، آریان ناپدید شد. لیلیا برگ‌هایی را که او با نوازش‌هایش ستاره‌دار کرده بود، به آسمان پرتاب کرد. باد آنها را گرفت و بر فراز کوهها برد. مردم دهکده میگویند آن شب، ستاره‌های جدیدی در آسمان درخشیدند و آوایی غریب از افق به گوش رسید؛ گویی جهان در حال تکرار نغمهای بود که دو قلب در یک لحظه‌ی بینهایت ساخته بودند.

سالها گذشت. لیلیا هرگز ازدواج نکرد. هر شب زیر درخت بلوط مینشست و منتظر میماند. تا اینکه یک روز، پیرمردی در دهکده تعریف کرد کودکی را دیده که با چشمانی به رنگ کهربا، در جنگل آهنگی می‌نوازد که باد برگ‌ها را با آن می‌رقصاند…

پایان

---

این داستان در تلاقی عشق و فلسفهی زمان میرقصد، جایی که عشق نه به دنبال مالکیت، که به دنبال «بودن» است. حتی اگر جهان هزاران بار فروبریزد، گاهی تنها یک لحظهی اشتراک دو روح کافیست تا ابدیتی را تعریف کند. 🌟

پی‌نوشت: داستان بالا با استفاده از هوش مصنوعی ایجاد شده است.
 
جاده بارانی و سرد بود. کامیون حمل طیور زنده، کنار دست‌مان داشت با سرعت به سمت کشتارگاه می‌راند. بارش جعبه های زرد رنگ زندگی بود. زندگی‌هایی که صدای قد‌قد ترسیده شان در میان آوار باران و هو‌هوی باد گم می‌شد.
وسط یکی از جعبه‌ها یک شکستگی کوچک بود. مرغی سفید رنگ سرش را از میان آن شکاف بیرون آورده بود و با شگفتی همه‌چیز را تماشا می کرد.
تمام عمر فکر می کردم آدم متفاوتی هستم. خیال داشتم کارهایی بزرگ کنم. نمی دانستم چه کار، فقط مهم این بود که بزرگ باشد! خیال می کردم من فرق دارم، من دنیا را جور دیگری می بینم. ولی تفاوت من با دیگران، در بهترین حالت، تفاوت آن مرغ سفید با هم‌قطارانش بود.
 
آخرین ویرایش:
بعد از چند روز فرار کردن و کتک خوردن از دست پسر قلدر قوی هیکل کلاس، بالاخره قبول کرد با هم رفیق باشیم‌. خیلی فکر کرده بودم که چطور به کسی به کله‌خرابی اون نزدیک بشم. ریسک کردم و بهش پیشنهاد دادم با هم رفیق باشیم. جلوی همه ی بچه های کلاس و معلم، که البته کار خاصی جلوی اون از دستش برنمی‌اومد، دستم رو گرفتم جلوش و گفتم: می خوام بشناسمت، می خوام بهت نزدیک بشم، بیا دیگه دعوا نکنیم.
دستش رو جلو نیاورد ولی نگاه خشنش رنگ تردید گرفت. می ترسیدم. اگه قبول نمی کرد حتما خشونت بیشتر هم می‌شد. ریسک کردم. یه قدم جلوتر رفتم و دستم رو گذاشتم رو شونه ی گوشتالو و نرمش. یه لبخند دوستانه ی الکی پاشیدم رو صورت عرق کرده و نگاه خیره‌اش و گفتم: پس رفیقیم از این به بعد.
از کنارش رد شدم و سر جام نشستم. کلاس دوباره نفس کشید.
من یه پسر دراز و لاغرمردنی بودم. تنها دوستم دختر موطلایی قشنگی بود که از وقتی وسط ترم به این مدرسه منتقل شده بودم هوام رو داشت. غروب همون روز با دختر موطلایی رفتیم دم خونه‌ی قلدرخان. مادرش در رو باز کرد و به وضوح از شنیدن این که ما دوستان پسرش هستیم جا خورد. درحالی اشک توی چشم هاش جمع شده بود رفت تا اون رو صدا کنه. روی دیوار های خونه شون عکس دختری بود که ته چهره ای شبیه قلدرخان داشت. گوشه‌ی عکس یه نوار مشکی رنگ بود. خونه بوی دود و غم می‌داد. قلدرخان بیرون اومد. شبیه بادکنکی که بادش خالی شده باشه، سبک و آروم بود. اونقدر که اگه دستاش رو نمی گرفتیم باد می تونست اونو با خودش ببره.
اون‌روز، سرش رو گذاشت روی شونه ام و زار‌زار گریه کرد. انگار که تمام عمرش منتظر این لحظه بود. وقتی موطلایی برای آروم کردنش دست روی شونه‌های پهنش گذاشت دیدم که گونه‌هاش به سرخی زد و نگاهش به زیر افتاد. انگار از زیر خاک بیرون اومده بود، انگار داشت برای اولین‌بار خورشید رو می‌دید. چه قدر خجالت کشیدم از این که اولش فقط برای این که کتک نخورم بهش پیشنهاد دوستی دادم.

پی نوشت: وقتی بیدار شدم تا چند دقیقه ماتم زده به سقف نگاه می کردم. حالا قلدرخان بدون من چطور زندگی کنه؟ چرا باید همین حالا بیدار می شدم؟ یعنی موطلایی پیشش می‌مونه و ازش مراقبت می کنه؟ هنوز قلبم انگار یه جوریه. این چیزهایی که من می بینم برای خواب بودن زیادی واقعی هستن.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین