به کافه نویسندگان خوش آمدید

با خواندن و نوشتن رشد کنید و به آینده متفاوتی فکر کنید.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با ما باشید

همگانی روزانه نویسی؛ اگر دیوهایم مرا ترک کنند...

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع سنجاقک
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

سنجاقک

مدیر آزمایشی نوبل کافه نویسندگان
مدیر آزمایـشی تالار
داور آکادمی
فرشته زمینی
تاریخ ثبت‌نام
10/23/24
نوشته‌ها
88
پسندها
729
امتیازها
123
سکه
733
سلام و احترام به کسانی که به هر دلیل این نوشته های بی سامان را می خوانند.

در اینجا سعی خواهم کرد هر روز حداقل یک جمله بنویسم. این کاری بود که در گذشته می کردم ولی مدتی از این فضا دور بودم و درنهایت به این نتیجه رسیدم که نوشتن مرا آدم بهتری می کند. نوشته های این دفتر (دوست دارم دفتر صدایش کنم) اگر به حال هیچ کس فایده ای نداشته باشد برای نویسنده ی آن مفید خواهد بود.

"می ترسم اگر دیوهایم ترکم کنند، فرشتگانم نیز از من بگریزند."
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
به نظرم کاری که واقعا دوستش داری، کاریه که حاضری انجامش بدی حتی اگه توش معمولی باشی.
 
آخرین ویرایش:
  • نویسنده موضوع
  • #3
چند ماهی بود که مادر شده بود. می گفت:
"انگار دست هایم را جلوی آبشار کوچکی از طلا نگه داشته باشم؛ لحظه ی حال زیباست است و لحظاتی به همان زیبایی به دنبالش خواهند آمد. ولی هر لحظه از این خوشی اندوهگینم می کند. چون هیچ لحظه ای را نمی توانم در دستانم نگه دارم"
فکر می کنم خوشبختی همچین چیزی باشد.
 
آخرین ویرایش:
  • نویسنده موضوع
  • #4
"انسان محکوم به آزادی است. محکوم، چون خود را خلق نکرده است و در عین حال آزاد است؛ و هنگامی که به درون جهان پرتاب شود، مسوولیت همه اعمالش با خودش است." ژان پل سارتر
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
درد، به یادم میاره که زنده ام و حاضرم برای زنده بودن درد بکشم. این چیز خوبیه؛ اگرچه درد چیز خوبی نیست.
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
"کرم خاکی برای چی زندگی می کنه؟ من اگه کرم خاکی بودم زندگی رو انتخاب می کردم؟"
چرا باید این سوال را می پرسید؟ داشت به معنای زندگی و اختیار فکر می کرد. در آن لحظه زندگی در نظرش پست و زجرآلود بود. پاسخی که به این سوال داد نشانم داد که چه قدر تغییر کرده است:
"بله! من حاضر بودم به عنوان یه کرم خاکی زندگی کنم."
او داشت به زنده بودن خو می گرفت. خودش می گفت:
"معتاد زنده بودن شدم! مثل صد ساله هایی که نمی خوان بمیرن. الان بریدن برام سخته."
به رویش لبخندی طولانی زدم. فقط یک ثانیه اش را قبول کرد. مابقی پخش شد روی موهای جوگندمی اش.
عاقبت نگاهش را از انگشت‌های زبر و پینه بسته اش گرفت و گفت:
"بعد از این که اولین تابلو نقاشیمو کشیدم، اونوقت شاید بتونم بمیرم"
شوکه شدم. چهره اش شوخی نداشت. با احتیاط گفتم:
"ولی تو که نقاشی بلد نیستی."
تلخ خندید و گفت:
"دقیقا!"
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
انگار برای نوشتن چیزی که دیوانه وار خوب باشد، باید واقعا کمی دیوانه بود. روحم که آرام گرفت قلم هم در آسودگی به خواب رفت. برای نوشتن باید جوشید، عذاب کشید و در عین حال دندان روی ل*ب فشرد و سکوت کرد. آنوقت کلمات خودشان را از وجود آدم بیرون می ریزند. کلماتی قوی، محکم، دردآور ولی پر از معنی.
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
در میانه ی بازی
با آس های رو نشده
روبروی حریفی که با بی بی دست را جمع می کند
هنوز در انتظار فرصتی مناسب‌ترم
 
آخرین ویرایش:
  • نویسنده موضوع
  • #9
دیگر آتشی از درونم زبانه نمی کشد. احساس سوختن نمی کنم. انگار آرام گرفته ام. عادت کرده ام به زندگی. زندگی را قبول کرده ام. دیگر بودنم مرا آزار نمی دهد! شاید برای همین باشد که نوشته هایم اینقدر بی معنی، سطحی و ناامیدکننده شده اند.
انگار مرده‌ام. یا دست‌کم، کسی در من مرده است. کسی از من، مرده است.
 
بعد از سالها سروکله زدن با داستان‌هایی که نوشته نمی‌شوند، رسیدم به داستان‌هایی که خوانده نمی‌شوند. فکر می‌کنم پیشرفت خوبی بوده است!
 
بالا