نام اثر: اندوه ما
سرشناسه: آرام رشید
ژانر: ادبیات اجتماعی،نثر ادبی
دیباچه:
مدتی میشود که ازآیینه فرار می کنم، دقیقا همان زمان که قصد کردم کمی کرم بر پوستم بزنم و رخم را در آیینه اتاق دیدم، فرسودگی چهره ام چنان عیان بود که راهی برای انکارش نماند، از چروک هایی آشکار وسط پیشانی ام گرفته تا پوستی که بسی کدر و پر از سوراخ هایی ریز شده.
چین هایی زیر چشمانم هم از نظر پنهان نیستند؛ گفتم چشمانم و بر زخم خود نمک پاشیدم.
چشمانم، چشمانم دیگر نمی درخشند؛ ان نور زیبا و خیره کننده جال و پلاسش را جمع کرده و رفته بود؛ اکنون سیاهی رنج و اشک رخت پهن کرده بر چشمانی که زمانی به زیبایی انها می بالیدم.
یاد چشمان درشت و طغیان گری که دیگر ریز و ذلیل شده اند، برتوده ای عذابی که در گلوییم است می افزاید.
میخواهم همه این عذاب را بالا بیاورم اما نهایت کاری که میتوانم انجام دهم این است که گاهی کمی از ان را راهی چشمانم کنم و این دو گوی بی دفاع را ذلیل تر از پیش کنم.
رخت بستن این درخشش برایم سخت است همچون سختی دیدن گرسنگی فرزند برای مادر، اما چه میشود کرد که اگر راهی برای رنجی که در این گلوست باز نکنم، نفس هایم به شمارش خواهد افتاد.
و اما من؛ بانگ سوزناک رنجی که ارام ارام مرا فرسوده کرده، در گلوییم خفه می کنم و او پیروزمندانه بر من پوزخند می زند و بر خود می بالد؛ باید هم ببالد کم حرفی نیست ذره ذره وجود یک نفر را بجوی و دم نزند حتی نزد ان دوست قریبش.
این کار از پس هر رنجی بر نمی آید، فقط یک رنج تواناست که می تواند از پس این کار براید.
رنج توانا!؟ چه رنجی توانا تر از سوزیست که خانواده بر ما روا می دارد. رنجی که واگویه اش تحقیر و سکوتش فرسودگی را به همراه دارد.
عجیب ناعادلانه است اما چاره ای نیست؛ چرا که در جدال انسان ها هرچه که گفته ای بر علیه ات استفاده می شود.
حالا مثلا بگویی که پدرم پول خانه را برای فاح*شه ای زیبایی محله ای بالا خرج کرد و من با کفش پاره در چله زمستان راهی مدرسه شدم. که چه ؟ اخر سر وسط مشاجره تان کفش های پاره ات را مسخره می کنند.
همینم هست که میگویم رنج قدریست زورش می چربد.
نویسنده: ارام رشید
سرشناسه: آرام رشید
ژانر: ادبیات اجتماعی،نثر ادبی
دیباچه:
مدتی میشود که ازآیینه فرار می کنم، دقیقا همان زمان که قصد کردم کمی کرم بر پوستم بزنم و رخم را در آیینه اتاق دیدم، فرسودگی چهره ام چنان عیان بود که راهی برای انکارش نماند، از چروک هایی آشکار وسط پیشانی ام گرفته تا پوستی که بسی کدر و پر از سوراخ هایی ریز شده.
چین هایی زیر چشمانم هم از نظر پنهان نیستند؛ گفتم چشمانم و بر زخم خود نمک پاشیدم.
چشمانم، چشمانم دیگر نمی درخشند؛ ان نور زیبا و خیره کننده جال و پلاسش را جمع کرده و رفته بود؛ اکنون سیاهی رنج و اشک رخت پهن کرده بر چشمانی که زمانی به زیبایی انها می بالیدم.
یاد چشمان درشت و طغیان گری که دیگر ریز و ذلیل شده اند، برتوده ای عذابی که در گلوییم است می افزاید.
میخواهم همه این عذاب را بالا بیاورم اما نهایت کاری که میتوانم انجام دهم این است که گاهی کمی از ان را راهی چشمانم کنم و این دو گوی بی دفاع را ذلیل تر از پیش کنم.
رخت بستن این درخشش برایم سخت است همچون سختی دیدن گرسنگی فرزند برای مادر، اما چه میشود کرد که اگر راهی برای رنجی که در این گلوست باز نکنم، نفس هایم به شمارش خواهد افتاد.
و اما من؛ بانگ سوزناک رنجی که ارام ارام مرا فرسوده کرده، در گلوییم خفه می کنم و او پیروزمندانه بر من پوزخند می زند و بر خود می بالد؛ باید هم ببالد کم حرفی نیست ذره ذره وجود یک نفر را بجوی و دم نزند حتی نزد ان دوست قریبش.
این کار از پس هر رنجی بر نمی آید، فقط یک رنج تواناست که می تواند از پس این کار براید.
رنج توانا!؟ چه رنجی توانا تر از سوزیست که خانواده بر ما روا می دارد. رنجی که واگویه اش تحقیر و سکوتش فرسودگی را به همراه دارد.
عجیب ناعادلانه است اما چاره ای نیست؛ چرا که در جدال انسان ها هرچه که گفته ای بر علیه ات استفاده می شود.
حالا مثلا بگویی که پدرم پول خانه را برای فاح*شه ای زیبایی محله ای بالا خرج کرد و من با کفش پاره در چله زمستان راهی مدرسه شدم. که چه ؟ اخر سر وسط مشاجره تان کفش های پاره ات را مسخره می کنند.
همینم هست که میگویم رنج قدریست زورش می چربد.
نویسنده: ارام رشید
آخرین ویرایش: