روزیروزگاری، در بیابانی دورافتاده و خشک، مردمانی شبیه به انسان زندگی میکردند. این موجودات میتوانستند بدون خوردن و آشامیدن و تنها با نگاهکردن به آسمان زندگیکنند.
او یکی از این موجودات بود. در بالاترین طبقه از یک آسمانخراش شنی، درمقابل تنها پنجرهای که داشت، نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد. از زمانی که خودش را شناخته بود بهتنهایی در این آسمانخراش زندگی می کرد. از زندگی روی زمین خاطرات کم و گنگی داشت. خاطرات محوی از غلتزدن در میان دانههای گرم شن و تصاویری از موجوداتی که هم قدوقوارهی خودش بودند و صداهای عجیبی از گلویشان خارج میشد. صداهایی که شبیه به هیچ کدام از آواهایی که او حالا میتوانست بسازد نبود.
او اسمی نداشت و نیازی هم به اسم نداشت. در آنجا هیچکس، دیگری را صدا نمیزد. بنابراین نیازی به جملات، کلمات و حتی بیشتر معانی، نبود. آنها صداهای محدودی از حنجره خارج میکردند که پرکاربرد ترین آنها صدای هـای بود.
همانطور که بدون لحظهای پلکزدن به آسمان خیره بود، میتوانست از گوشهی چشم آسمان خراشهای دیگری را هم ببیند. بعضی از آنها، از آسمانخراش او بلندتر بودند و بعضی کوتاهتر؛ ولی تمامشان مکعبهای کشیدهی شنی بودند که از دل بیابان بیرون زدهبودند. روی هر آسمانخراش، موجودی کمابیش شکل خودش، یا شبیه تصوری که او از خودش داشت، زندگی میکرد. همهی آنها روبروی تنها پنجرهشان مینشستند و درحالی که با چشمانی اشکبار به آسمان خیره بودند میگفتند:
- هـای!
موجوداتی هم روی زمین خانه داشتند. روی خاک. آنها موجودات پستتری بودند. او بهندرت به پایین، به شنزار، نگاه میکرد. تنها قسمتی از شنزار که به آن علاقه داشت، بخشی بود که همیشه تصویر آسمان را منعکس میکرد. او از ان فاصله به سختی می توانست تشخیص دهد که آن ناحیه از هزاران شی براقِ نی مانند که مستقیم به سمت آسمان روییده بودند پوشیده شده است.
تراکم زیاد گیاهان نی مانند در آن ناحیه باعث میشد از دور شبیه دریاچهای به نظر برسد که همیشه تصویر آسمان را در خود منعکس میکرد. این ناحیه که مانند حلقهای بزرگ تمام آبادی را درمیان گرفته بود، از جایی که خانهها تمام میشدند شروع میشد و تا جایی که چشم کار میکرد در بیابان پیش میرفت. موجودات روی زمین برای گفتنِ هـای به آنجا نگاه میکردند.