عنوان: دلیما
نویسنده: نگین حلاف
ناظر: @yasaman.Bahadory
ژانر: معمایی، روان شناختی، عاشقانه
خلاصه: در خوشبختی زاده شدم و بدبختی، خود رختش را مهمان تنم کرد. خود امیدم را به مرگ رساندم و حال، عزاداریاش میکنم. پرواز پرندهها را به یاد ندارم. ل*بهایی که به خنده گشوده شدن را ندیدم. رقص شعلههای آتش را از یاد بردم. برخورد قطرههای باران به زمین را فراموش کردهام. همانگاه که قرار بود چشمانم را از زندگی ببندم و آن سرای دیگر را دریابم، او دستم را گرفت و درب زندگیاش را بر روی من باز کرد. دگر، من ماندم و او. او ماند و من.
مقدمه:
آن پرنده را بر ل*ب پرتگاه، به زمین بینداز.
انتخاب را به او بسپار.
او بایستی انتخاب کند...
سقوط را، یا پرواز را!
پ.ن: دلیما در زبان انگلیسی به معنای دوراهی است. تلفظ و املای صحیح این واژه (Dilemma) است که برای خوانش روان، در تلفظ فارسی دِلیما خوانده میشود.
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید: [قوانین جامع تایپ رمان]
در حیاط تیمارستان، جایی مختص به خودم را داشتم. فضایی کوچهمانند با دیوارهایی سفید رنگ که با صندلیهای اضافه و ناکارآمد، راه آن را بسته بودند. این فضا بخش زنان و مردان تیمارستان را جدا میکرد و من با زیرکی، از آن صندلیهای پلاستیکی بالا میرفتم و از آن طرفش پایین میآمدم.
پشت این صندلیهای تلنبار شده، باغچهای سبز با گلهای رز رنگارنگ بود که محیطی کاملاً جدا با خودِ تیمارستان ساخته بود. با اینکه فضا دقیقاً پشت ساختمان اتاقها بود، اما آن را همانند سفر به یک بهشت بیهمتا میدانستم. دوتا از آن صندلیهای پلاستیکی را، طبق سلیقهی خودم کنار دیوار سفیدرنگ چیده بودم.
تابی با طناب به درخت چنارِ تنومند آن وصل کردهام. نشیمنگاه یک صندلی شکسته را از آن خارج کرده و آن را انتهای تابم قرار داده بودم.
به راستی میتوان گفت خالق این محیط دوستداشتنی و دلنشین، خودم بودم. بوته گلهای خشکیدهاش را، من شاداب کردهام. درخت چنارش را، من سیراب کردهام.
حال، زیر همان درخت چنار مینشینم و از آفتاب سوزان خودشید رهایی مییابم. با آن که بادهای سرد به تنم شلاق میزدند؛ اما محیط اتاقم دلسردترم میکرد. علفهای زیرم، هنوز از برف دیروز، لباسی سفید رنگ به تن داشتند و گرمای خورشید، یکی پس از دیگری، آن لباسها را آب میکرد.
صدای گنجشکهایی که در این سرما آواز میخواندند، باعث شده بود فضای دلپذیرتری برای خواندن ادامهی کتاب دستنویس شدهی نوبادی، برایم فراهم شود.
دقیق نمیدانستم در چه صفحهای به سر میبردم، آن صفحهها عددگذاری نشده بودند؛ اما با دیدن حجمشان، گویی بیش از نصف کتاب را از دیروز تا الان تمام کرده بودم. با آنکه تصور بعضی از صحنههای دلخراشش برایم سخت بود، اما همچنان ادامه میدادم.
هر چند صفحه که جلوتر میرفتم، قطرههای اشک خشکشدهی نویسنده را میدیدم؛ دل میسوزاندم و آهی از ته دل میکشیدم.
گمانم ساعاتی گذشته باشد. تقریباَ به آخرای کتابم رسیدهام. خورشید، کمالگرایانه در وسط آسمانی بیابر جای گرفته است. سرمای سوار بر باد، بیرحمانه به جان و تنم چنگ میاندازد و محافظ من، لباس نازکی بیش نیست.
لباسی که غیر از من، تمام تیماران این تیمارستان به تن دارند؛ هر چند در آن حد نادان و بیملاحظه نیستند که با آن، در چنین سرمایی زیر درختی بنشینند و کتابی دستنوشت بخوانند.
ناگاه صدای پایی، رشتهی افکارم را از هم میگسلد. با تسریع سر بالا میآورم و پنج ثانیه انتظار میکشم تا تصویر صفحهی کتابم، به تصویر مقابلم مبدل شود. خدا میداند چقدر این پنج ثانیههای دیرگذر، مایهی رنج و عنایم هستند و من، چه قربانی شایستهای برای امتحانهای تمام نشدنیِ خداوند...
با گذشت پنج ثانیه، با نگاهی مبهوت، بدون هیچ فکر و خیالی، خیرهی تصویرم میشوم. آفتابِ سنگدل بر سر و رویش میتازد و موهای شکلاتی رنگش، بر پیشانیاش ریختهاند. پوست بیش از اندازه سفیدش در زیر نور آفتاب، مانند ماه نور را بازتاب میکند. لباسی همانند لباس من به تن دارد و دستانش در جیبهای شلوارش پنهاناند.
خیرگی گستاخانهام بدون آنکه بدانم، بیش از پنج ثانیه به طول میانجامد؛ زیرا که تصویرش از مقابل چشمانم محو می شود و گرمای حضورش را، درست در کنارم درمییابم.
عطر تام فوردش با رایحهی چوب، روح و روان مرا تا دل جنگل برده و برگردانده است. غافل از آنکه بفهمم چشمان سبز-آبیاش، خود یک جنگل بینام و ناشناختهست. میگوید:
- از سرما نمیمیری مادمازل؟
و صدایش همانند صدای گویندگان رادیو است. بدون هیچگونه خش، بم، گوشنواز و مملو از آرامش.
- دفترچه خاطراتته؟
سر به زیر میاندازم و پس از پنج ثانیه، نزدیکی پایش به پای درازکردهام را میبینم. قلبم در سینهام سراسیمه میکوبد و تنها کاری که میتوانم انجام دهم، ورق زدن کتاب نوبادیام است؛ یک رد گم کنیِ پر استهزا.
- دست خطت زیادی بد نیست؟
به روی دستخط نوبادی چند ثانیه متمرکز میشوم؛ نه قابل خوانش است. در بعضی از قسمتها واژگانی در هم رفته دارد اما به طور کل، خوانا است.
نگاه خیرهاش تنها چیزیست که بدون پنج ثانیه صبر و سر بالا آوردن هم میتوانستم متوجهاش شوم. منِ بیتجربه و دور از هرگونه پسر و مرد، در چنین شرایطی فقط نگاه میدزدانم و کلامی حرف نمیزنم.
- رفتی کلاس تندخوانی؟
بدون آن که متوجهی منظورش شوم از ورق زدن دست میکشم. تندخوانی؟ من که هرگز تند نمیخواندم. بالاخره دل به دریا زده و من نیز ل*ب باز میکنم.
- این کتاب من نیست، شاید نویسندهاش راضی به خوندن تو نباشه.
سکوت مرگبارش، گوشم را کر میکند. نوای علفها، تکان خوردنش را به من میفهمانند. گویی سرش را به درخت تکیه میدهد و صدای پر آوایشاش در آن فاصلهی کم، گوشم را نوازش میکند.
- حق با توئه.
صدایش را از بهشت ربوده است؟ یا که به راستی خدا در بخشش زیبایی و خوشآوایی در این حد دست و دلباز است و منِ ساده، به دور از این دو واژهام. البته، خودم اینگونه فکر میکنم. شاید هم نباشم. شاید. میگویم:
- ببخشید.
و نمیدانم چرا از ارتعاش کم صدایم، اعصابم خدشهدار شده است. دستی ندارم، سکوت را ترجیح میدهم اما نمیتوانم وجودش را انکار کنم. - چرا عذرخواهی میکنی؟
- نمیدونم. - واقعاً هم نمیدونم. اما برای یک لحظه، تنها یک لحظه، کلمات را گم و زبانم را ناتوان میبینم. تازه درمییابم. من در این فضای بسته، کنار یک مرد غریبه و ناشناس چه میکنم؟
از جایم بلند میشوم و کتاب نوبادیام را در آغو*ش میگیرم. تا آخر مسیر میروم، صدایی از او نمیشنوم. حتی در آن حد شجاع نیستم که سر برگردانم و حالت نگاهش را دریابم. چه انتظار بالایی از مرد تصویرم داشتم، انتظار داشتم بگوید نروم. چه پرتوقع شدهام.
اتاقم نسبت به اتاقهای دیگر تیمارستان، زیباتر و دلبازتر است. این حرفِ پرستار ثابتم، خانم موسوی بود. هر چند چنان به این زیباگوییهایش اعتباری نداشتم؛ زیرا از نظر او، همه چیز زیبا بود. مگس مزاحم در فصل گرم تابستان زیبا بود. قصههای نامفهوم آقای آوند، کهنسالترین بیمار روانخانه زیبا بود. مارمولک زیر مهتابی، زیبا بود. صدای جویدن علف از جانب گاو، زیبا بود. گل پژمردهی کنار پنجرهی خانهاش زیبا بود. تنها چیزی که زیبا نبود، خودش بود. و این نبود اعتماد به نفس از چهرهاش، باعث شده در سن چهل و هفت سالگی همچنان مجرد بماند؛ زیرا میترسد شوهرش به دلیل زشتی و نازیبایی صورتش، به او خیانت کند.
اما از نظر من، چهرهی چروکیدهی خانم موسوی، موهای پرپشت مشکی و مژههای بلندش نشان از زیبایی او بودند. زمانی که این حرف را به او گفتم بهانه آورد که موهایم در حال ریزش است و مژههایم لیفت است، وگرنه این چهرهی خود من نیست. من هم با شنیدن این حرف، دگر بیخیال دلداری و حقیقتگویی شدم.
با این وجود از نظر خودم، اتاقم، فرقی با اتاقهای دیگر روانخانه نداشت؛ تنها این تفاوت که پردههایش به جای فیروزهای، به رنگ آبی پررنگ بود و یک قفسهی بزرگ کتاب، کنار پنجرهی اتاق بود. تقریباً در همهی سبکهای مختلف کتاب داشتم.
کتابهایی دربارهی اصول موفقیت، روانشناسی و رواندرمانی، رمانهای نوجوان، رمانهای بزرگسالان و چندین زندگینامه و سفرنامه که آنها را در طبقه خاصی از قفسهام قرار داده بودم. در میان آن همه سبک، از چنین سبکی بیشتر خوشم میآمد.
زندگینامه افراد بزرگی مانند فیلسوفان و دانشمندان، و درک و فهم دانستههای آنها از عالم هستی، لذتی بیشمار برایم به ارمغان میآورد.
کتابی که همیشه تمام وقتم را به او اختصاص داده و میدهم، با دیگر کتابهایم متفاوت است. آن را شخصاً از نویسندهاش دریافت کردهام؛ آن هم درست یک هفتهی پیش.
دختری با اندام استخوانی و موهای بلند مشکی، از کانون اصلاح و پرورش نوجوانان به دلیل هفت خودک*شی ناموفقش به اتاق کنارم منتقل شده بود.
دختر زردچهره و غمگینی بود، صدای جیغهایش هنوز در گوشم است. نمیدانستم چقدر آرامبخش به او تزریق میکردند، نمیدانستم به چه دلیل اینجاست؛ و من نیز وقتی چیزی را ندانم، میپرسم. با همین پرسش و پاسخها سی روز همنشین او شدم. یا من در اتاق او بودم، یا او در اتاق من و همیشه او حرف میزد؛ ابتدا از حرف زدن امتناع میکرد اما بعد دو روز اعتماد را در چشمانم یافت.
همیشه میخندید، دیوانهوار میخندید. یک روند میخندید. از همین چیز به غمگین بودنش پی بردم. هیچوقت اسمش را به من نمیگفت، میگفت اسمی ندارم؛ دیگر برای یک مرده، داشتن اسم فرقی ندارد. اما به صورت اتفاقی برگهی معاینهاش را دست دکتر آذر دیدم. نامش فاطمه بود. فاطمه آگاه.
هیچوقت به او نگفتم که نامش را میدانم، به همان نامی که دوست داشت صدایش میکردم. دوست داشت نامش هیچکَس باشد و اصرار شدید داشت که معادل انگلیسی آن زیباتر است، پس Nobody صدایش کنم. من نیز قبول کردم.
بد سرپرستی او، دلیل حضورش در اینجا بود. بارها از خانه فرار کرده بود، مواد مخدر جابهجا کرده بود. تفنگ به دست گرفته بود. پدرش دائم کتکش میزد. پنج برادرش عذابش میدادند. به گفتهاش، مادرش با او مانند یک موجود اضافه رفتار میکرد.
در دوازده سالگی او را عقد دائم یک پیرمرد کردند. پیرمردی که صاحب خانهشان بود، در ازای اقامت دائم آنها در آن خانهی تقریباً خرابه، دخترشان را میخواست. آنها هم نوبادی را تقدیمش کردند. پیرمرد بعد یک سال مرد و نوبادی نیز هرگز بچهدار نشد. و هیچ وقت به من چرایش را نگفت. اما در کتاب خاطراتش چرایش را یافتم. او تمام جنینهایش را، به قصد کشت. زیرا نمیخواست در زندگی آن پیرمرد جای محکمی داشته باشد. میخواست برود. میخواست بمیرد. اما هرگز نتوانست.
یک هفته پیش از تیمارستان مرخص شد، به من میگفت هم صحبتیاش با من، حالش را بهتر کرده است. در حالی که من فقط میشنیدم. در خاطرهگوییهایش همیشه ساکت بودم، زیرا نمیدانستم چه بگویم. اصلاً چه باید میگفتم؟
از من تشکر کرد و کتاب خاطراتش را تقدیمم کرد. گفت میخواهد زندگی را از اول شروع کند. جلد دوم کتاب خاطراتش را زیباتر بنویسد. از من خواست تا ابد این کتاب را پیش خود نگه دارم. و من نیز، با خوشحالی پذیرفتم.
الان نمیدانم کجاست، اما میدانم قراره به زودی نام جدیدی داشته باشد. قرار است کسی باشد. نه هیچکَس، بلکه همهکَس.
***
برای بار سوم کتاب نوبادیام را میخواندم. اواسط کتاب بودم که صدای در باعث میشود در جای خود بلرزم و کتاب را سریعاً زیر بالشت سرم بگذارم. قلبم دیوانهوار میتپد و از آن بدتر، نمیدانم چه کسی در را باز کرده است.
- سلام پیوندجان، خوبی؟
با شنیدن صدای دکتر آذر، تصویرش را هم میبینم. بیاختیار بزاقم را به پایین فرو میفرستم و میگویم:
- بله، خوبم.
صدای جرجر در باعث میشود اخمی کنم. صدای پای دیگری میشنوم و تصویر دکتر آذر از مقابل چشمانم کنار نمیرود. یک عکس است با همان عمر پنج ثانیهای همیشگیاش.
- میشه بهم بگی این آقا الان در چه حالتیه؟
میبینمش، پرستار مردی با لباسی مشکی، همان پرستاری که بارها در سالن غذاخوری دیده بودمش؛ همان که بارها با دیدنم چشمان عسلیاش را از من میدزدید و در صورت رویارویی، لبخند به رویم میزد. پاسخ میدهم:
- ثابته!
صدای پایش دورتر میشود و اخم من غلیظتر.
- خب، اون آقا الان کجاست؟
حقیقت را به زبان میآورم:
- هنوز ثابته، از جاش تکون نخورده.
و تصویرش محو میشود. صدای آه پرسوز دکتر آذر حالم را مکدر میسازد و آن مرد را با صبوری در کنار دکتر آذر مییابم. سر به زیر میاندازم و حرفی برای گفتن ندارم.
- الان پنج ثانیهست که این آقا کنار من ایستاده.
خوش به سعادتش، ربطش به من در کجاست؟ از دکتر آذر بدم نمیآمد؛ اما امید بیدلیلش را درک نمیکردم.
دو سال است که بیمار او هستم و هر آخر هفته، با چنین آزمایشی معاینهام میکند و هر بار یک چیز مشابه را میبیند.
من هنوز همان پیوندم، نسبت به حرکات کورم. یک شبه درمان نمیشوم، به معجزه نیز اعتقادی ندارم. پس دلیل این ناراحتیهای بیعلت را بایستی در چه ببینم؟
بوی عطر زنانه و ملایمش، بیشتر شده و متوجه میشوم بر روی صندلی پلاستیکی سفیدی که در کنار تختم بود، نشسته است. به تاج تخت سفیدم تکیه میدهم و دست به سینه میشوم.
- راستی دیدت نسبت به من چهجوریه؟
سرم را به سمت او میچرخانم و به انتظار مینشینم. - بهتر شده نه؟
- تو داری حرف میزنی ولی ل*بهات تکون نمیخوره.
و بدون هیچگونه حرفی دوباره نگاهم را به پایین میگیرم. چقدر آدمهای نزدیکم برایم منفور شدهاند.
- قبلاً حرکت آدمها برام رو دور کند بود؛ اما حالا انگار متوقف میشن و یهو یه جای دیگه ظاهر میشن.
نومید سری به طرفین تکان داده و میگویم:
- دارم به جای بهتر شدن، بدتر میشم!
لم*س دستش با شانهام را حس میکنم.
- دیگه تمام ریسکها رو پذیرفتیم! شنبه قراره عملت رو انجام بدیم.
خون در رگهایم یخ میبندد و ترس به جانم خیمه میزند.
- کل این دو سال رو صبر کردیم، دیگه نمیخوایم باعث آزارت بشیم.
با جد میگویم:
- قراره بمیرم؟
نفی در لحنش مینشیند و تن صدایش بالا میرود.
- معلومه که نه! عمل حساسیه ولی بهت قول میدم قراره جواب بده. کلی برنامه براش ریخته شده، تمام شرایط در نظر گرفته شده؛ تو دیگه الان آمادهای. بهترین زمان عمل همین شنبهست. درست سه روز دیگه.
دهان باز میکنم تا چیزی بگویم اما صدای در مانع از صحبتم میشود. او این را گفت و رفت. مرا در فکر مرگم تنها گذاشت و... رفت.
در پس زیر و بمهای زندگیام، هنوز به وجود او اعتقاد داشتم. نامش را «امید» نهاده بودم. مردی گندمگون با موهای فر و ظاهری شرقی که هر روز از پنجرهی اتاقم به حریم شخصیام وارد میشد و به قصد بازی مرا تا دور دستها میبرد.
وقتی سنم از یک رقمی بودن گذر کرد، حضورش در زندگیام کمرنگتر شد. زمانی که از او دلیلش را پرسیدم، گفت:
- تو بزرگ شدی، من دیگه نمیتونم با تو بازی کنم.
خود آدم بزرگ بود و من در آن زمان، کسی را نداشتم که بتواند سرپوشی بر روی نیازهای بچگانهام بگذارد. حرکات هیچکس را نمیدیدم. اما او، همیشه برایم واضح و با صراحت حرکت میکرد. باور داشتم دنیا پدر و مادرم را گرفته، و او را هدیه کرده است.
بعد از پانزده سالگیام دیگر او را ندیدم. سراغش را از دخترهای یتیمخانه گرفتم، اما آنها با دلالت وجودش را انکار میکردند.
صبر امانم را بریدهبود و جاهلانه نزد مدیر یتیمخانه رفتم. او با فهمیدن آنکه یک مرد هر شب به حریم خوابگاه دخترانه دستبرد میزند، ترسیده با پلیس تماس گرفت و تا چند روز با ماموران نیروی انتظامی، زیر یک سقف میخوابیدیم. اما او، همچنان نیامد.
در هفده سالگی، به نیامدنش یقین پیدا کردم. سرزنشش میکردم و میگفتم او هم همانند والدینم مرا ترک کرده است. دیگر فقط خودم بودم، با آرزوهایی شکست خورده و غبطه خوردن به دخترانی که بیرون یتیمخانه با والدینشان به خرید و بازار میرفتند.
هجده ساله که شدم، حتی یتیمخانه هم مرا ترک کرد. با دوستان نداشتهام خداحافظی کردم و به بیمارستان روانی منتقل شدم. او هم همانند خوابگاه بود، با این تفاوت که اتاق خودم را داشتم و قرصهایی به خصوص مصرف میکردم.
پرستارهای آنجا با من خیلی مهربان بودند و به اسم صدایم میکردند. اسمی که مدتها پیش حتی طرز تلفظش را نیز از یاد برده بودم.
در نوزده سالگی بود که دوباره گذرش به راهم برخورد کرد. امیدم، حال موهایش سفید و فرسوده شده بود. با نگرانی دلیل حالش را از او پرسیدم. او پاسخ داد که دیگر به او اعتقاد ندارم؛ برای همین این گونه شده است.
از خود متنفر شدم؛ اما با یادآوری نبودِ چند سالهاش، به او پرخاش کردم و در کمال تعجبم، ذرهذره شد و به هوا پرواز کرد.
گریه تنها چیزی بود که در یک هفتهی بعدش، حال دگرگونم را بهتر میکرد. پرستارها دلیل حال بدم را میپرسیدند و من پاسخ میدادم:
- امیدم رو از دست دادم.
و به دور از انتظارم، آنها هم همانند من میگریستند.
بعد از آن اتفاق، زندگیام رنگ تحول به خود گرفت. افرادی سفیدپوش دورم را فرا گرفتند که پسوند دکتر و پروفسور را کنار فامیلشان به یدک میکشیدند. شمار قرصهای رنگینم بیشتر شد و دیگر خود را افسردهای بر روی تخت یافتم.
حرف زدن را از یاد برده بودم و فقط در مقابل حرف دیگران سر تکان میدادم. هر چند نمیتوانم نبودِ همصحبتی خیراندیش و کمبودِ موضوع برای بحث را ناگفته بگذارم.
در تولد بیست سالگیام، تشنج کردم و به همان حالت تشنج کرده بر روی کیک صورتیرنگم افتادم. از بعد آن تشنج چیزی به یاد نمیآورم اما پرستارانم میگفتند که همه جیغ میکشیدند و دکتران فقط کتاب در دهانم میگذاشتند. کتابی که از دکتر آذر هدیه گرفته بودم، باعث شده بود که زبانم را با دندان قطع نکنم.
وضع حالم وخیمتر شد و برای دیگر زنده نماندن هر کاری میکردم؛ اما حتی حق ورود به آن دنیا را نداشتم. از همه جا، طرد شده بودم.
***
بیمیل به ظرف غذایم خیره میشوم. یک سوپ مرغ دو شب مانده که از رنگ و رویش خفت میبارد. از همان اوایل، هرگز علاقهی چندانی به سوپ مرغ نداشتم. از شانس بسیار عالیام، در این روان خانه هفتهای دوبار این سوپ دلپذیر را سرو میکردند و با اعتماد به نفسی که نمیدانستم از کجایشان سرچشمه گرفته است، یک برگ جعفری هم بر رویش میگذاشتند.
خلاقیت آشپزهای این روانخانه در تزئین غذا، به حدی بالاست که روی ایتالیایی ها را کم که هیچ، بلکه زمین زدهاند.
زیرچشمی نگاهی به پیرزن مقابلم میاندازم. موهای سپید و بلندش، آشفته و درهم، جلوی صورتش را گرفتهاند، با ولعی عاری از وقار، جرعهجرعه آن سوپ سرد را میبلعد. صدای مکیدن و برخورد فلز قاشق با دندانهایش، سکوت سنگین سالن غذاخوری را در هم میشکند. گمانم دوست دارد دشمن اعصابم باشد. پوفی از سر کلافگی میکشم و قاشقم را بیحوصله در کاسهی نیمهتمام سوپ میاندازم. نه، دیگر واقعاً نمیتوانم بمانم.
از روی صندلی بلند میشوم، دستهایم را در جیب میکنم و بدون اینکه نگاهی به عقب بیندازم، از سالن خارج میشوم. دلم رهایی میخواهد. مشتاق رسیدن به باغچهام هستم، تنها جایی که هنوز بوی آدمهای تهی و روانی را به خود نگرفته و میتوانم ساعاتی بدون احساس خفگی آنجا نفس بکشم.
در سکوت، از تپهی صندلیها بالا میروم، با چابکی از آن پایین میپرم و درست همان لحظه، شال بلند و سفیدم را از سر برمیکشم. موهایم، خرمایی و پریشان، با نسیم در هم میآمیزند.
شال را رها میکنم تا بر روی علفهای مرطوب بیفتد، بوی خاک نمخورده و برگهای خیس را با یک دم عمیق به ریههایم میفرستم و بعد، با لبخندی رها، خود را میان علفهای کنار چنارم میاندازم.
امّا ناگهان، برخورد تنم با جسمی سخت، نفس را در سینهام حبس میکند. متحیر سرم را بالا میآورم. دستم را روی آن سطح ناگهانی و ناآشنا حرکت میدهم، بازوهای تنومند، پارچهای زبر، موهایی نرم، پوستی صاف... ثانیهها با اضطرابی غریب میگذرند تا تصویرش را ببینم، و درست همان لحظه، جیغی خفیف از میان ل*بهایم بیرون میپرد. میگویم:
- متاسفم.
آدونیس است. چطور بوی عطرش شناسنامهی حضورش را صادر نکرد؟ انقدر بوی خاک خیسخورده اثربخش است؟ حیف که توان دیدن حالاتش بعد از شنیدن عذرخواهیام را ندارم، اما متوجهی ظرف سوپی که بر روی پایش نهاده بود میشوم. لبخندی مصلحتی میزنم و برای شکستن سکوت ناخوشایند میانمان، بیمقدمه میگویم:
- پس دوست داری توی فضای باز غذا بخوری. نه؟
سر به زیر افتادهاش را میبینم. صدای به هم خوردن قاشق با بدنهی شیشهای کاسه را به خوبی میشنوم. گویی سوپش را هم میزند.
- طبیعت زیباتر و طبیعیتر از آدمهای دورمه.
سری تکان میدهم. عجیب با او همنظرم. سکوتی کوتاه میانمان حاکم میشود، اما ناگهان چیزی به خاطرم میآید و بیدرنگ از جا بلند میشوم.
- الان برمیگردم.
تصویرم عوض نشده، اما آن را حسش میکنم. تردید، بیاعتنایی یا شاید کمی کنجکاوی در آن سکوت نهفته است. امیدی ندارم که وقتی برگردم، هنوز آنجا باشد؛ اما باید این کار را انجام دهم. این امانتی را نمیتوانم برای خودم نگه دارم.
قدمهایم را تند برمیدارم، ثانیهها را میشمارم، دقیقاً سیصد... یک دقیقه هم نباید دیر کنم. وقتی به باغچه برمیگردم، چشمم جای خالیاش را جستوجو میکند، اما هنوز آنجا نشسته است، تکیهزده به درخت، با همان سکوت سنگیناش؛ نفسی از سر آسودگی میکشم و بدون مقدمه، کتاب را به سمتش میگیرم.
- برای بار سوم، تمومش کردم.
در تصویرم دارد اخم کرده به کتاب مینگرد، گویی انتظار چنین حرکتی را نداشت.
- مگه... .
جملهاش را نیمهکاره رها میکند، شاید تردید دارد که ادامه دهد. اما من حرفش را تمام میکنم، یا بهتر بگویم، خط بطلانی بر آن میکشم.
- به این فکر کردم که الان مالک اصلی این کتاب منم، پس اینکه امانت بدمش یا نه، به خودم بستگی داره. به علاوه، نویسندهاش میخواسته خاطراتش خونده شه، تا فراموشیش برای خودش هم راحتتر باشه. آدم با همدردهای بیشتره که از دردش کاسته میشه.
حرفی نمیزند و فقط کتاب را از دستم میگیرد. ثانیهای بعد، تشکری زیر لبی از او میشنوم و لبخندی، هرچند کمرنگ، به لبانم مینشیند. کنار او روی زمین مینشینم، پشتم را به درخت چنارم تکیه میدهم. باد سرد، گیسوان آزادم را با خود میبرد، گونههایم را سرخ میکند، اما من از این سرما بدم نمیآید.
- من پیوندم.
این را با لحنی مفتخر میگویم، انگار معرفی یک قهرمان است، یک نام پرابهت! اما او مشغول تورق کتاب شده و تنها کلمهای زمزمه میکند:
- آدونیس.
چند ثانیهای در سکوت نگاهش میکنم. اول فکر میکنم که این واژهای است به زبان دیگر، شاید به معنای "خوشبختم"، اما بعد متوجه میشوم که نام خودش را گفته است. - تا حالا نشنیدمش.
- منم اولینباره اسمت رو میشنوم.
- مامانم انتخابش کرده.
مشتاقم که واکنشی نشان دهد یا نظری بدهد، اما او فقط سرش را در کتاب نوبادی است. انگار که در کشتن ذوق و اشتیاق من استعداد عجیبی دارد. پس، تصمیم میگیرم مسیر حرف را عوض کنم. - چند وقته اینجایی؟ جدیدی، نه؟
- دو ماهی میشه.
- همیشه میای اینجا؟
- این، دومینباره.
کمی خودم را جابهجا میکنم، طوری که صافتر بنشینم. باد سرد، برگهای خشکشدهی کنار پایم را با خود میبرد. - اینجا باغچهی منه.
این را با اعتمادبهنفس میگویم و ادامه میدهم:
- یعنی، خودم این شکلیش کردم.
در تصویر جدیدم خیره به اطراف است، گویی تازه متوجه زیبایی محوطه شده باشد. بعد، با لحنی که برای اولین بار رنگی از تحسین دارد، میگوید:
- سلیقهات رو تحسین میکنم.
حسی گرم از میان هوای سرد، در دلم جریان پیدا میکند. برای پنهان کردن لبخندم، نگاهم را از او میدزدم و فقط با صدایی آرام زمزمه میکنم:
- ممنونم.
چند ثانیه سکوت، بعد کنجکاویام دوباره برمیگردد.
- چرا اینجایی؟
مکثش طولانیتر از قبل است. سپس، با لحنی که کمی سردتر از قبل به نظر میرسد، جواب میدهد:
- فکر کنم این یک مسئلهی شخصی باشه.
لحظهای نگاهش میکنم، به چهرهی بیاحساسش، به کتابی که انگشتانش هنوز روی آن قفل شدهاند. به چشمان سبزی که از نگاه کردن به من فرار میکنند؛ به راستی پاسخش منطقی است. حق دارد چیزی نگوید. اما این، کنجکاوی مرا کم نمیکند. میخواهم بپرسم. میخواهم بیشتر بدانم. حتی اگر برای دانستن حقیقت او، حقیقت غمانگیز خودم را برملا کنم.
سکوت میکنم، منتظر پاسخش هستم اما هیچ نمیشنوم. خودش را کنار کشیده، در مرز گفتن و نگفتن مانده است. من اما تصمیم خود را گرفتهام. - من آکینتوپسیا دارم، یعنی...
- کوری حرکتی.
حروف ناتمامم در هوا خشک میشوند. نگاه خیرهام روی علفهای زیر پایم قفل میشود. نفس در سینهام حبس میشود. رنگ تازه برگشته به گونههایم، مثل گچ میشود. (چطور؟ از کجا؟ چرا؟) پرسشهای بیامان در ذهنم هجوم میآورند. - میدونی؟
- فقط یه شنیدهی کوچیک ازش دارم. ولی تا اونجایی که میدونم، یک بیماری روانی نیست.
دوباره به سمتش نگاه میکنم. حقیقت را میداند، اما نه مثل دیگران، نه با آن نگاه ترحمآمیز و تحقیرکننده؛ فقط میداند. همین. با شک و شبههای که حالا تازه ریشه دواندهاند، سر تکان میدهم و میگویم:
- درسته. ولی خانوادهای ندارم که ازم مراقبت کنن و توان زندگی، اونم به تنهایی رو ندارم؛ پس اینجا نگهم میدارن.
حرفی نمیزند. شاید منتظر ادامهام است. شاید هم برایش اهمیتی ندارد. اما من، برای اولین بار، بیهیچ دلیل مشخصی، احساس امنیت میکنم و با لحنی طعنهآمیز اضافه میکنم:
- پس فردا هم قراره به کشتن بدنم.
او هنوز ساکت است، اما این بار سکوتش را دوست دارم. سکوتی که نه از سر بیتفاوتی، بلکه از جنس شنیدن است.
- قراره بعد از این همه سال جراحیم کنن. یک جراحی ناموفق.
چیزی نمیگوید. سکوت، اینبار سنگینتر میشود. اما خوشبختانه او میداند چه زمانی باید حرف نزد.
- اگه تو درمانت موفق بشن چی؟
صدایش در باد محو نمیشود. چقدر راحت از موفقیت حرف میزند، انگار که احتمال دارد. انگار که سرنوشت به این سادگی تغییر میکند. - غیرممکنه. هنوز هیچ درمانی برای بیماری من وجود نداره.
- اگه به وجودش آورده باشن؟
لبخندی تلخ گوشهی لبم مینشیند. این امید واهیاش مثل دکتر آذر است، مثل تمام آنهایی که با مهربانیهای ساختگیشان، درد آدم را نادیده میگیرند. چرا این روزها مردم به این امیدهای بیهوده چنگ میزنند؟ چرا در دنیایی که آدمها مثل خونآشامها از هم تغذیه میکنند، هنوز تقدیر را بازیچهی خود میدانند؟ با تعجب و تلخی میگویم:
- منم موش آزمایشگاهیشونم، نه؟ همه چیز واضحست. میخوان بمیرم تا خرج یه بیمار از تیمارستان کم شه. منم چندان بدم نمیاد. از تصمیمشون راضیم.
-باید، تبریک بگم؟
حرفش بیپرده و صریح است؛ چه دهشتناک!
- نمیدونم.
از جایش بلند میشود. بوی عطرش، چیزی میان تلخی چوب و شیرینی ادویهها، در هوا پخش میشود. عطرش، سنگینتر از آن است که به راحتی فراموشش کنم. به تام فورد عادت کردهام، دکتر عابدینی همیشه تام فورد میزد و گاهی اوقات ادکلنش را از تو کیفش میدزدیم و فقط بویش میکردم؛ اما این بوی جدید... عجیب میطلبمش. با آنکه ترکیبی از همان ادکلن را دارد؛ اما انگار اختصاصیتر است.
متأسفانه بایستی بگویم که بیحرف میرود. ناگهانی، درست مثل من که دیشب بدون خداحافظی رفته بودم؛ شاید به سبب انتقام.
اما کاش... کاش حداقل یک خداحافظی میکرد. آنوقت، دلم مجاب میشد که باز هم بازمیگردد. آنوقت، هنوز در شوک رفتنش نبودم.
***
آن خاطرهی دردناک، مانند روز برایم روشن است. نه سال بیش نداشتم و به همراه پدر و مادرم، در پشت ماشین سمندمان نشسته بودم و از پنجرهی ماشین، به سرسبزی و زیبایی طبیعت کنار جاده نگاه میکردم. مقصدمان ماسوله بود. شهری در استان گیلان که جزو کمجمعیتترین شهرهای ایران است. قدمتی طولانیمدت دارد و مادرم، کودکیاش را در آنجا گذرانده است.
حالت پلکانی خانههایش و بوی گل در جای به جای شهرش، حسابی حالم را جا میآورد. برای بار سوم بود که به آنجا میرفتم. ماسوله را دوست داشتم، همانطور که نگاههای گاه به گاه و عاشقانهی پدر و مادرم را دوست داشتم.
هنوز صدای بوق تریلی مقابلمان در سرم زوزه میکشد. آژیرهای پلیس و اورژانس، بیشتر از لالاییهای مادرم در یادم مانده است.
وقتی که پس از سالها عکس سمندمان را نشانم دادند، بخش جلویش خورد و خاکشیر شدهبود. انفجار موتورش در یادم بود، حتی درد بیش از حد سرم در آن زمان، مانعی برای یادآوری آنها نمیشد.
بخش گیجگاه مغزم به شکل شدیدی آسیب دیده بود. جمجمهام از سه جا شکسته بود و دکتران نمیدانستند چطور هنوز زندهام.
پس از دو ماه در کما بودن، بالاخره دنیای اطرافم را دیدم، با این تفاوت که تمام حرکات آدمها، برایم تبدیل به یک فریم سینما شده بود.
نمیتوانستم درست راه بروم، رگهای عصبی نقطه به نقطهی بدنم، گویی از شوک وارد شده در خواب به سر میبردند. پس از دو ماه تمرین و روی تردمیل راه رفتن، توان راه رفتن را به دست آوردم؛ اما این مشکل اصلیام نبود.
تا سه ماه توان صحبت کردن را نداشتم، بنابراین دکتران مشکل اصلیام را در نمییافتند.
با دیدن یکی از آنها مدام به چشمانم اشاره میکردم، با حرکات دستم به آنها میفهماندم که بیناییام مانند قبل نیست و کسی متوجهی نقص آن نمیشود.
چراغ قوه در چشمم میزدند؛ دهها بار اسکن مغزیام را گرفته بودند. متوجهی اشکالی در کار میشدند؛ اما دانش کافی برای درک آن را نداشتند.
تا آنکه یک دکتر مغز و اعصاب چهل و هشت ساله، تحصیل کرده در لندن انگلستان، عکس های مغزم را پشت عینک استکانیاش بررسی کرد و نام بیماریام را به زبان آورد. در آن سن حتی نامش را هم به سختی تلفظ میکردم.
هر چند که درمانی نبود، فقط نامش را میدانستند و علاج آن را نه!
***
قطرات باران، تن خود را با نهایت قوا بر پنجرههای تیمارستان میکوبیدند. رعد و برق نعره میکشید و نورش، فضای راهروی تاریک تیمارستان را دهشتانگیزتر میکرد.
کفشهای پلاستیکی صورتیام، بر کف سرامیک سفید تیمارستان صدای جیرجیر از خود در میآورند و بخار نفسهایم، از دهانم به آرامی خارج میشدند.
در هوای طوفانی و باغچه هوس کردن، دگر برای خود معرکهایست. آن هم چه ضدحالی که نمنم آرام باران ناگاه طوفان شود و با همان یک تکه لباس، یک سرماخوردگی شدید نوش جان کنم.
هر چند من دگر در آن حد ساده لوح نیستم که فقط به بهانهی دیدن باران، قوانین تیمارستان را درهم شکنم و در راهروهای خوفناکش پرسه زنم. شاید هم، هستم. چه میدانم!
با لباسهایی که از سر و رویش آب میچکد، در اتاقم را به آرامی باز میکنم و کورمالوار، با دست، پتوی روی تختم را مییابم. آن را دور خود میپیچانم و تقریباً خود را بر روی تخت میاندازم. با لبخند نگاهم را به پنجره میگیرم و با دیدن تصویر جدیدم، نزدیک است ریغ رحمت را سر کشم. مطمئنم پژواک صدای بلند و وای گویم در تمام راهروهای تیمارستان پیچیده است. کتاب نوبادی را بالا گرفته و مخوفوار نگاهم میکند.
- اومدم پسش بدم.
نفسی با حرص به بیرون میفرستم و سری به تاسف تکان میدهم. از روی تخت بلند میشوم و میگویم:
- زیادی برات غمانگیز بود و این وقت شب اومدی برا انتقام نه؟ میدونم که... .
- همشو خوندم. ابروهایم در هم میرود و سوالی قدیمی را تکرار میکنم: - کلاس تندخوانی رفتی. نه؟
- یاد گرفتن تندخوانی همیشه ملزم به کلاس رفتن نیست. لحنش مثل همیشه، سرد و دقیق است. انگار نه انگار که نیمهشب است و او همینطور سرزده به اتاقم آمده. - با تمرینات سادهای مثل برعکس خوندن یک کتاب و انگشتبری هم میشه راحت یادش گرفت.
کتاب را به سینهام میفشارد. فاصلهمان حالا کمتر از همیشه است. صدایش نزدیکتر از چیزی که باید، در گوشم طنین میاندازد.
- برای من که، کمتر از یه ماه طول کشید.
ناخودآگاه قدمی به عقب برمیدارم. او مقابلم ایستاده، نزدیک و بیحالت، رنگ چشمان جنگلیاش در ظلمات اتاق گم گشتهاند. سعی میکنم نگاهم را از او بدزدم، اما صدایم به نجوا بدل میشود. - حالا، دوسش هم داشتی؟
- به شخصه از خوندن عقدههای بچگانه و بدنویسی راجب والدین لذت نمیبرم. چشمانم باریک میشود. تصویر جدیدم، دست به جیب ایستادنش است. با صدای پرمدعایی که میگوید: - باید بگم، فاجعه بود.
چشمی در کاسه میچرخانم و کتاب را محکمتر در آغو*ش میگیرم. احساس میکنم نوبادی باید از این همه بیرحمی محافظت شود. پس با لحنی دفاعی میگویم: - اون که یک نویسندهی حرفهای و چه میدونم خوانندهی صدتا کتاب خارجی نبوده، فقط میخواسته با نوشتن دل خودش رو خالی کنه.
- به هر حال، ارزش وقت منو نداشته. صدای قدمهایش را میشنوم، از من دور میشود. حالا تصویر جدیدی از او شکل میگیرد؛ همان دستهای در جیب، اما این بار در مقابل کتابخانهی کوچک گوشهی اتاقم. خم شده، گویی مشغول بررسی است. - دیگه چی داری؟
باز هم همین؟ بدون مقدمه، بدون تشکر، بدون خداحافظی؟ فقط آمده تا چیزی بخواند، تا کتابی را بیارزش جلوه دهد و بعد کتاب دیگری بردارد؟
به تلافی، بیحوصله میگویم:
- کتابهای این قفسه ارزش وقت تو رو ندارن.
پشت کرده و نمیتوانم حالت صورتش را ببینم. نمیدانم از حرفم دلخور شده یا نه. اما در تصویر جدیدم میبینم که یک کتاب را بیرون کشیده و زیر نور کم اتاق وراندازش میکند. نه، مثل اینکه که هنوز قصد رفتن ندارد. - چطوری اومدی اینجا؟
- چرا همه سوالاتت رو با چطور شروع میکنی؟
- پس با چی شروع کنم؟ همانطور که در تصویرم، با نگاهی پر تدقیق به کتاب در دستش مینگرد. صدایش آبستن از اهانت میشود: - انتظار دارم شخصی که انقدر اهل مطالعهست و قفسهای به این پر کتابی داره، دایرهی لغات فراتری داشته باشه.
نفس کوتاهی میکشم. دیگر نه برای دفاع از خود، بلکه به خاطر خودم، با یک لبخند که بیشتر شبیه به تمسخر است، میگویم: - دیگه به این موضوعات اهمیتی نمیدم. به هر حال قراره... .
- پس فردا بمیری؟ میدونم.
کمرش راست شده و در همان حالت خشک، بیهیچ تغییر احساسی، فقط به کتابهای قفسهام نگاه میکند. اینکه در این نور کم، مغزم همچنان به پردازش تکهتکهی تصاویر ادامه میدهد خشنودم میکند. هر چند، کاش تصاویر متحرک هم میشدند، آنگاه دیگر هیچ دلیلی برای مرگ نداشتم. مانند گربهای که موشی چموش گرفته باشد و از موقعیتش خوشحال است، لبخندی باظفر میزنم و میگویم:
- پس چرا میخوای باهام بیشتر وقت بگذرونی؟
با شجاعت به چشمهایش نگاه میکنم. نگاهش سرد است، اما نمیتوانم از احساساتش کاملاً سر در بیاورم.
- من فقط میخوام کتاب بخونم.
و هنوز جملهاش در گوشم میپیچد. جملهای بیچهره، بیهیچ نشانی از هیجان یا احساس.
- بعد از مرگم میتونی همشون رو داشته باشی.
با کمی مکث، دوباره آوای زیبایش را میشنوم:
- گمون نکنم فایدهای داشته باشه.
صدایش حالا از من دور شده است، انگار به سمت در حرکت میکند. صدای قدمهایش در اتاق سنگینی میکند.
- همشون رو خوندم.
حس میکنم که قلبم تندتر میزند. تصویر دستگیرهی در در دستش را میبینم و هولزده میشوم. بدون هیچفکری و به سرعت میگویم:
- نرو!
چند لحظه... چرا میخواهم نرود؟ میبینم که خیره نگاهم میکند و انگار منتظر ادامهی حرفم است. لبخندی دستپاچه میزنم و میگویم:
- راستش... خیلی وقته با یکی انقدر حرف نزدم.
اما از درون میدانم که این کلمات هنوز کم و بیپایهاند. از آنها، هیچ چیز نمیفهمم. در حالی که بخاری اتاق، گرمای تن خیسم را مهیا نمیکند، خودم را در آغو*ش میگیرم و ضربهی آخر را میزنم.
- یه... خواهش قبل از مرگه سادهست.
و مانند همیشه، منتظر میمانم. نوک باران شکسته است و دیگر صدایش را نمیشنیدم. متوجه میشوم از کنارم گذشته و به سمت پنجره میرود. سر برمیگرداندم و نگاه خیرهاش به پنجرهی باران زدهام را میبینم. زیرلب از موافقتش تشکر میکنم، اما شاید حتی متوجهی تشکرمم نشده باشد. به ماه خیره است. ماهی که لایهای از ابرهای سیاه را پس زده و از مستور ماندن دور شده.
- زاویهی این پنجره از پنجرهی اتاق من بهتره، کامل میشه ماه رو دید.
پیروزمندانه لبخندی میزنم. او را در اتاق خود نگه داشتهام، نذاشتم برود. این پیروزی تاریخی را کجا باید ثبت کنم؟
- از مرگ میترسی؟
او این را میگوید و افکار من، مانند مجسمهی مسیح به صلیب آویخته و خشک شدند. چه گفت؟ - ترس، از مرگ؟
- آره، از بعدش نمیترسی؟
حرفش به قدری بیمقدمه و بیهیچ هشدار قبلی بود که از تعجب برای یک لحظه هیچ نمیگویم. خندهای کوتاه میکنم و لحنم را معطوف میسازم.
- آخه چرا باید بترسم؟ به هر حال تهش مرگه دیگه. چه بخوای، چه نخوای!
خود را گول میزنم، خدا میداند با گفتن این جمله از جانبش، چه ترسی به جانم افتاده است. حتی یک بار هم به ذهنم خطور نکرده است. میدانستم میمیرم؛ اما نمیدانستم پس از مرگم، قرار است به چه برسم. به کجا بروم و آیا برمیگردم؟ هر چند پاسخ سوال آخرم را خود میدانم. معلوم است که خیر.
- چه خوب، ولی من میترسم.
خیرهاش میشوم، با آنکه در تصویر سرامیکهای سرد اتاقم نمیبینمش؛ اما خیرهاش میشوم. تصور کردن تنها چیزیست که هرگز از آن عاجز نبودهام. حال میفهمم، من نیز از مرگ میترسم، زیرا او از آن میترسد؛ اما میگویم:
- بود و نبودم فرقی به حال هیچکس نداره، به هر حال مرگ چیزی بوده که به اندازهی کافی انتظارش رو کشیدم، حالا هم که جواب انتظاراتم اومده، پس ازش نمیترسم.
زبان کلام و زبان ذهنم چه دگرسان شدهاند. آخر عمری، دارم به کجا میرسم؟ ریز میخندم؛ حرفهایم همانند پیرزنهای دم مرگ شده.
- میخوای با هم بمیریم؟
چشمانم از فرط گرد شدن نزدیک است از جا دربیایند، میخندم. با صدای بلند میخندم، انقدر بلند که انگار خنده دارترین جوک جهان را برایم تعریف کرده باشند. - حالت خوبه؟ همنشین بد تاثیر گذاشته روتها! - اون همنشین بد تویی؟
- نکنه غیر از من همنشینهای دیگه هم داری؟
و هیچی نمیگوید. کنارش جای میگیرم و به ماهی خیره می شوم که محل رهگذری ابرهای سیاه آسمان است. زیباتر از همیشه به نظر میرسد. ولیکن نه زیباتر از شخص کنارم. میگوید: - توی این بیمارستان روانی، تنها روانیای که برای همنشین شدن مناسبه، تویی.
میگویم: - الان تعریف کردی یا تخریب؟ - خودت چی فکر میکنی؟
یک لحظه سکوت، مکث میکنم و سرم را پایین میاندازم. احساس میکنم تمام این وضعیت بیش از حد عجیب است. - فکر میکنم زیادی تنهایی. نظرت چیه نمیرم؟ بهم نیاز پیدا میکنی... .
ناگاه کلمات دیگرم را قورت میدهم. این دیگر چه بود؟
همان لحظهای که گفتم «بهم نیاز پیدا میکنی»، تمام معنا و بار آن جمله برایم روشن میشود. نگاهش میکنم؛ اما افسوس که نمیتوانم عکسالعملش را ببینم. در چه حالت است؟ دارد لبخند میزند؟ چشمانش غمگین است؟ عصبیست؟
پنج ثانیه جان را به لبم میرساند و با گذشتش، نمیبینمش. صدای قدمهایش خبر از رفتنش میدهند. صدای بسته شدن در صداقت خبر را به یقین تبدیل میکند. باز بیاطلاع و بیپاسخ رفت. شک ندارم، قطعاً ناراحت شده است!
***
پوزخند سردی به ل*ب میآورم و چشمهایم را بر روی سرنگی که در دستان پرستار اسیر شده، میدوزم. لحظهای، خونم در آن سرنگ، همانند رودخانهای آرام میچرخد و به دقت تماشا میکنم که سوزن بلند پرستار آن را به جلو و عقب میبرد، حجمش را بیشتر و بیشتر میکند. درد کوچکِ ورود سوزن به پوست، دردی آشنا و قدیمیست، ماهی یه بار هم را ملاقات میکنیم.
پرستار با دقت پنبهای را روی محل تزریق فشار میدهد. در این لحظه هیچ چیز جز حضور دکتر آذر را نمیبینم. نگاه سنگین دکتر آذر را حس میکنم، گویی تمام بار دنیای من در این نگاه گم شده است.
- از عمل که نمیترسی، نه؟
صدایش خشک است، پرسشی که انگار جوابی از پیش برایش دارد. خاطرات شب قبل، چون تندبادی پرخاک از ذهنم میگذرند. میگویم:
- نه، نمیترسم.
و دقیق نمیدانم تا چه اندازه دروغگوی خوبی هستم؛ اما اخم دکتر آذر خلاف خواستههای پشت دروغم را بیان میکند. - این عمل میتونه چشمات رو بهت برگردونه. - من که ازش نمیترسم.
از باز شدن استخوان جمجهام و برش سطحی بر هر دو نمیکرهی مغزم هیچ هراسی ندارم؛ حتی با وجود آن که با یک اشتباه کوچک و پاره شدن تنها یک عدد از رشتههای عصبیم، سرنوشت پر فتوحی انتظارم را نمیکشد. حال فهمیدم، به راستی دروغگوی خوبی هستم.
- ازت میخوام فردا هر اتفاقی هم که افتاد پشت خودت رو به هیچ عنوان خالی نکنی. ما هواتو داریم.
هوایم را دارند؟ میدانم که پشت آن چهرهی آرایش کرده و چشمان خستهی سبزش، حتی کورسویی از امید یافت نمیشود. این حرفها دیگر برایم بیمعنیاند. هوای من در میان هزاران نفس محصور در اتاق بیانتهای دردم، در درون این دیوارها گم شده است. هر روز، هر ساعت، حتی هر لحظه، همچنان به همان دو راهی مرگ و زندگی میرسم. به امیدهای پوچ و تهیاش عادت کردهام؛ اما اگر عمل فردایم موفقیت آمیز باشد، به راستی زندگیام تغییر خواهد کرد. یا شاید هم خونی که همرنگ موهای دکتر آذر است، تمام اتاق جراحی را پر کند.
***
تمام محتویات معدهام را بالا میآورم. سیفون را با چشمانی خیس میکشم و در توالت فرنگی را با غضب میبندم.
- پیوند، حالت خوبه؟
پس طرفدارانم در پشت در صف کشیدهاند. در را میگشایم و بعد از پنج ثانیه، با چهرهی آشنای آن پرستار مواجه میشوم. لبخندی مصنوعی از لایههای دلواپسی و نگرانی، بر ل*ب دارد. سرد میگویم:
- ممنون، خوبم.
گویی چند ثانیه بعد از استشمام بوی استفراغم چشمانش ریز و لبخندش محو میشود.
- چرا بالا آوردی؟ همه چيز روبراهه؟
به گوشم، پرسشهایش به نظر غیرواقعی و بیمنطق میآید. چرا باید همه چیز روبراه باشد؟ اینجا، در اینجا هیچچیز روبراه نیست.
- از سوپهای گندیدهی این روانیخونه متنفرم!
چند ثانیهای صدایش را نمیشنوم اما انگار که تازه حرفم را درک کرده، آرام و مردانه میخندد. با لحنی که خود گویی دوستانه و من جاه طلبانه میخوانمش، میگوید:
- حق با توئه واقعاً افتضاحن، بیا یه چیزه بهتر بهت بدم.
و من نیز همانند دختربچهای که گول غریبههای خندان را میخورد، پی آن چیزِ بهتر به دنبالش راه میافتم. لباس پرستاری آبیرنگش، با کلاه همرنگ آن، تنها لباسی است که در تن او دیدهام. دیدارهای اولمان نیست از همان ابتدای حضورم در اینجا مدام راهم به راهش بر میخورده است؛ هر چند تا به الان، حتی نامش را هم نمیدانم. - اسمت چیه؟
- امیر
سری تکان میدهم که میگوید: - البته نه از اون امیرها
- متوجه نشدم.
و ناگاه خود را در زمین و هوا معلق میبینم.
- پیوند! خوبی؟
پایم به چیزی که همچنان نمیدانستم چیست برخورد کرده و زانوی چپم تیر میکشد. - ببخش، نباید میذاشتم خودت همین جوری بیای. اصلاً حواسم نبود.
- کور که نیستم عصا بخوام فقط... .
حرفم را نصفه میزنم و به او نگاه میکنم، هنوز درگیر درد زانویم هستم. اما با نگاه امیر و صدای آرامش، به نوعی درک میکنم که او هم درست نمیداند باید چه کند.
- میدونم؛ تقصیر من شد. متاسفم.
و بازوهایم را میگیرد و کمک میکند بلند شوم. به محض بلند شدن بازوهایم را از زیر دستانش میکشم و با پایی که از درد کمی لنگ میزند اینبار خودم به جلو میروم. حال زمان آن بود که او پشت من راه برود؛ هر چند که بعد از افتادنم، آدرس دادن هر چیز از دهانش نمیافتد و من نیز اعتراضی از خود نشان نمیدهم.
بعد گذر از چند راهرو متوجه میشوم اینجا بخش آقایان است و به مقصدمان بدبین میشوم. با لحنی آمیخته در ظنین میگویم: - اینجا مگه بخش مردها نیست؟
- آشپزخونهی اصلی اینجاست. هر چند غذایی که به هر دو بخش داده میشه یکیه ولی من قراره ناهار خودم رو بهت بدم.
منی که هیچ دلِ خوشی از ترحم و بخشش دیگران ندارم در چنین مواقعی دهانم بسته نمیماند.
- ممنون، ولی برمیگردم.
متوجه میشوم که سد راهم شده و به تکاپو افتاده است. - هی هی کجا؟ قرار نیست که گشنه بمونم منم همون سوپ مرغ رو میخورم.
- از سخاوتمندیتون ممنونم ولی باید برگردم.
- عجبا پیوند! اصلاً باشه هر دومون باهم اون چلوکباب رو میخوریم.
با شنیدن نام غذا ناخواسته گره ابروهایم باز میشود و گمان نکنم این گشوده شدن از چشمان عسلی و تیزبینش دور بماند.
- چلوکباب دوست داری، نه؟
پس درست حدس زدهام. حتی با ندیدن تصویر جدیدش، میتوانستم لبخند دنداننمایش را در ذهن بپندارم. با این وجود، برای یک سیخ کوبیده و یک پرس برنج به راحتی پرچم سفیدم را برمیافراشم.
کوبیدهی گرم شده را به همراه قاشق و چنگال مقابل چشمانم میگذارد و من نیز آرام مشغول خوردن میشوم. او مقابلم روی یک صندلی زوار در رفته نشسته است و نگاه سنگینش را احساس میکنم. نه سری بالا میآورم و نه حرفی میزنم، میخواهم ببینم تا چه اندازه میتواند با نگاهش قورتم دهد.
- فردا عمل داری. نه؟
غذایم را قورت میدهم و در حالی که قاشقم را پر از برنج میکنم میگویم:
- گر دانی و پرسی سوالت خطاست.
صدای ریزخند آرامش را میشنوم. صندلیاش را نزدیکتر میکند و صدای قیژقیژ کشیده شدن پایههای فلزی آن روی زمین سرد و مرمرین، در گوشم میپیچد. اخمی ناخودآگاه روی پیشانیام شکل میگیرد. نور آفتاب از پنجره به صورتش میتابد و عسلی چشمانش و قهوهای روشن موهایش را به رخ میکشد. از قصد دوست دارد زیر آفتاب بیاید؟ میترسد زیباییهای معمولیاش را کامل به تصویر نکشد؟
- دیگه میتونی بدون هیچ مشکلی خندهها رو ببینی، به جای اینکه بشنوی. پرواز پرندهها رو ببینی، رقص برگها به وسیلهی باد رو ببینی!
صدایش، آرام اما گرم، در فضا شناور میشود. چیزی در آهنگ گفتارش هست که انگار میخواهد مرا به رویاهای خودش بکشاند؛ اما بنده خیلیوقته دستم را از رویاپردازی شستهام. هرچند، اگر بگویم از توصیفات شیرین و پرمعنایش بدم آمد، دروغ گفتهام.
- شاعری؟
آرام میخندد و میگوید:
- چشمات به شعر گفتن وادارم میکنند.
برای لحظهای احساس میکنم قلبم مکثی کوتاه میکند. به زور محتویات دهانم را قورت میدهم و نگاهم را از صورتش میگیرم، انگار که تماس چشمی طولانی، ممکن است چیزی را فاش کند که دوست ندارم متوجهاش شوم. باید بحث را عوض کنم. پس میگویم:
- شخصی به اسم آدونیس رو میشناسی؟
نمیدانم چرا ناگهان این سوال از دهانم بیرون آمد. لحظهای گمان میکنم که به دلیل اینکه در بخش او نیست، چیزی دربارهاش نمیداند، اما در کمال تعجبم، بدون لحظهای مکث میگوید:
- آره، چطور؟
لحنش آرام است، اما در پس این آرامش چیزی نهفته است؛ چیزی مانند احتیاط. نگاهش هنوز روی صورتم است، اما نمیدانم در آن لحظه چه احساسی دارد. تنها صدایش را میشنوم، و این کافی نیست.
سیل سوالاتم شروع میشود.
- بیماریش چیه؟
صدای تلنگر آرام انگشتش به لبهی یک لیوان خالیِ روی میز، سکوتی کوتاه را پُر میکند. نگاهش را از من میگیرد، یا شاید هم اصلاً نگاهی به من نداشته است.
- چرا برات مهمه؟
همان سوالی را میپرسد که انتظارش را داشتم. اما هنوز هم برایم جای تعجب دارد که چرا اینقدر راحت حسم را خواند.
- یه دو سه باری دیدمش، ولی به نظرم خیلی معمولی میاومد و رفتارهای آنچنانی نداشت.
حالا دیگر چنگالم را در ظرف گذاشتهام. به صندلیاش تکیه میدهد و از دست آفتاب فرار میکند، نمیتوانم بفهمم در ذهنش چه میگذرد. اما این را میدانم که ذهنش آرام نیست.
- مگه کجاها دیدیش؟ بخشهاتون که جداست.
زنانه و مردانه را میگفت. اما من نیز کم نیاوردم. نشانش دادم که چندان با هوش خود نمیتواند بازیام دهد. زیرا که از او حاذقترم.
- تو چرا میشناسیش؟ از بخش تو که جداست.
مکثی کوتاه، نمیدانم چهرهاش در آن لحظه چه حالتی دارد، اما لحنش به من میفهماند که چندان از حرفم خوشش نیامده. انگار کنایهام را بهخوبی دریافته است.
- اوایل که آورده بودنش، به دلیل بیماری خاصش زیاد اسمش تو دهن پرسنل پیچیده بود.
به پشتی صندلی تکیه میزنم. صدای آرام تیکتاک ساعتی که در گوشهی آشپزخانه نصب شده، در گوشم میپیچد. صدایی آرام، ولی بیوقفه. مثل سوالاتی که حالا در ذهنم شکل گرفتهاند.
- خب؟ بیماری خاصش چی بود؟
لحنش تغییر میکند، آرامتر میشود. حتی کمی محتاط.
- میدونی که بیماری تمام افراد اینجا یک چیز خصوصی و سریه، نه؟
به آرامی پوزخند میزنم.
- بله، به قدری سریه که کل این تیمارستان، از بیمارهاش گرفته تا نظافتچیهاش، اسم بیماری من رو میدونن.
صدای خندهی کوتاهش را میشنوم، اما این خنده هیچ نشانی از شادی ندارد. بیشتر شبیه به تاییدی تلخ است. - بیماری تو هم مثل اون یک بیماری خاصه، ولی خب، زیاد اینجا نمیمونه.
- چرا؟
حالا اوست که مکث میکند. صدای نفس عمیقی که میکشد را میشنوم.
- میگن قراره بره روسیه، پیش خانوادهی پدریش.
بهطور ناخودآگاه قاشق پرشدهام را در دهان میگذارم، اما حتی متوجه مزهی غذا هم نمیشوم. تنها چیزی که ذهنم را مشغول کرده، چیزی است که گفت.
- تا کی اینجا میمونه؟
سرانجام، پاسخش را میدهد:
- نمیدونم. حتماً تا زمانی که بیماریش درمان بشه.
سری تکان میدهم. اما در ذهنم، هیچ چیز سر جای خودش نیست. افکاری که هجوم آوردهاند، بیمعنی و نامنظماند و نمیگذارند تمرکز کنم.
کاسهی غذا را کمی جلوتر میبرم و به او نزدیکتر میشوم. سایهی چهرهاش، که در نور زرد کمرنگ آشپزخانه افتاده، چیزی در خود دارد که برایم نامفهوم است.
- قرار بود تو هم باهام بخوری.
او نگاهش را پایین میاندازد. صدای آرام برخورد انگشتش به بدنهی لیوان هنوز ادامه دارد.
- نه، زیاد گشنهم نیست.
اما من میدانم که مسئلهی گرسنگی نیست. البته من هم شخصی نیستم که تعارف کنم. سری با بیخیالی تکان میدهم و خود را به خوردن مشغول میکنم. - خب، قراره تا چند روز فقط روی تخت ببینمت.
- برای چی؟
- خب، یکم بخیههات طول میکشن تا خوب بشن.
گمان نکنم چند روز باشد. به گمانم منظورش چند ماه است.
- موهاتم که... .
دستی به موهایم میکشم. با لحنی تحسرآمیز میگویم:
- کامل میزننشون، نه؟
موهایم به باسنم میرسیدند. یادم نمیآمد هیچگاه آنها را تا بالاتر از کمرم کوتاه کرده باشم. آخرینبار، مامانم برایم کوتاهشان کرده بود. اعتقاد داشت موهای کوتاه شدیداً به چهرهام میآید و در تمام عکسهای بچگیام، موهایی کوتاه داشتم.
- ولی خیلی قشنگن.
دروغ چرا دلم برایشان تنگ میشود؛ اما میگویم: - مهم نیست. هر چند تا حالا کچل نکردم. شاید بهم بیاد.
- چی میگی دختر؟ کچلی به هیچکس نمیاد.
تصویر چهرهاش در سرم نقش میبندد و بی آنکه نگاهش کنم میگویم:
- به تو شاید بیاد.
و با خنده جواب میدهد:
- نه ممنون.
و سپس یک دقیقه سکوت و لذتی که کوبیده به من میبخشد. اوایل غذا خوردن برایم بسیار سخت بود، همچنان نیز سخت است. نمیتوانم غذا را در یک طرف بشقاب جمع کنم. زمانی که بشقاب زیر دستم است به احتمال هشتاد درصد محتویاتش به این طرف و آن طرف میز میریزند. برای همین همیشه بایستی با کاسه غذا بخورم، تا حداقل گندی بر آب نزنم.
- خب این آدونیس... چرا نظرتو جلب کرده؟
قاشق را در کاسه میگذارم. نمیخواهم جوابی بدهم که ملاقاتهایمان لو بروند. بدونشک امیر شخصی قابل اعتماد نیست.
- گفتم که، رفتارش عجیب نبود.
دلم هوای یک نوشیدنی کرده است.
- نه اونو که میدونم، چیزه دیگهای؟
نه، قربانی سوالهای او نمیشوم. به یاد ندارم کسی توانسته باشد حرفی از زیر زبانم بکشد. دستی بر شکمم میکشم و میگویم: - منظورت رو نمیفهمم.
- هیچی ولش کن.
چه زود بیخیالم شد. تازه داشتم گرم میشدم و جوابهای آماده در ذهنم میکاشتم. هرچند، میخواهم تقاضای نوشابه کنم.
- من میرم یه جا و برمیگردم. همینجا بمون باشه؟
شکست را پذیرفته و فرار میکند؛ اما صبر کن، پس نوشابهی من چه؟ اصلاً که گفته من به کمک تو اندکی نیاز داشته باشم؟ - خودم میتونم برگردم.
- نه نه ابداً! خیلی خطرناکه.
با عرض پوزش اما بچه نیستم. بیست سال سن از خدا گرفتهام. - پیوند، بهم قول بده جایی نمیری تا برنگردم، باشه؟ همین چند دقیقه پیش نزدیک بود با مخ بیفتی زمین.
- نزدیک نبود، کاملاً افتادم.
- خب ولی خداروشکر که آسیب چندانی ندیدی، اما واسه احتیاط هم جایی نمیری باشه؟
همیشه برایم تعیین و تکلیف کردهاند، چه میشد یه بار به خواست خودم کاری کنم؟ اما اگر برود از کجا نوشابه پیدا کنم؟
- پیوند؟
وای که کلافهام کردهاست. - بله؟
- باشه؟
- باشه، باشه.
چه را میخوای ثابت کنی؟ قدرتت را؟
- الان میام.
اما من به تو قول نمیدهم موقع برگشتن همچنان اینجا باشم و صدای بسته شدن در به گوشم میرسد؛ و بالاخره من ماندهام و یک آشپزخانهی خالی، با شکمی که نوشابه تمنا میکند.
***
ده دقیقه در آنجا مانده بودم. خبری از او نشد. خود را به یقین رساندم که من به حرف او گوش دادهام؛ اما حرف حوصلهی سر رفتهام بیشک مهمتر است. از آشپزخانه بیرون آمده و در راهروی مردان چرخ میزدم.
بیماری نمیبینم زیرا که همه در طبقهی پایین بودند. مانند همیشه.
فکر فردا، مغزم را پر کرده است. فکر به آدونیس، تنها فکری است که از فکر مرگم قویتر است. به او که فکر میکنم، بدبختی فردا را از یاد میبرم. نمیدانم این مرد غریبه، چطور در ذهنم رسوخ کردهاست. نکند علائم بلوغم در این سن تازه آشکار شدهاند؟
صدای باز شدن یک در را میشنوم و از ترس اینکه امیر باشد سرم را سریعاً به عقب برمیگردانم. بعد از پنج ثانیه چشمانم با دیدن چشمان جنگلیاش رنگ حیرت و ذوق پیدا میکنند. حتی خدا هم برای تشبیه زیبایی این آدم، عاجز و ناتوان است. مطمئنم. چه حلالزاده! به داییاش رفته است؟ اصلاً دایی هم دارد؟
- سلام.
تازه متوجه میشوم که بایستی سلام کنم. با صدایی آرام جوابش را میدهم. میگویم آرام اما به گمانم فقط ل*بهایم اندکی تکان خورده باشند. کتابی با جلد آبی و الفبای روسی دستش است و متاسفانه توان خواندن عنوانش را ندارم؛ اما اشارهای کوتاه به آن میکنم و سعی دارم با لحنی شوخ و صميمانه، نام را از زیر زبانش بیرون بکشم. - بهبه! درگیر مطالعهای؟
- میتونی از دیوارها رد شی؟
چه پاسخ صریح سوالهایم برایش دشوار است. من خود از بیپاسخ گذاشتن سوالها تنفر دارم و او در این موضوع به شدت ماهر و توانمند است. - نه با یکی از پرستارها اومده بودم.
دوباره سعی دارم بحثمان را به کتابی که در دستش است وصل کنم. - زبونش روسیه نه؟
- آره.
- باید حدس میزدم اسمت هم روسی باشه.
- اسمم روسی نیست.
لحنش سردتر از یخ است. توان شناختش را ندارم. گویی دارای دو روح و دو شخصیت است. گاه ابری و گاه بارانی. گاه آفتابی و گاه به تاریکی شب. با اینحال، تیر خلاصم را میزنم. - ولی روسی بلدی که کتاب روسی میخونی!
- الان مسئلهی مهمیه؟
- حق با توئه. مسئلهی مهم یه چیزِ دیگهست.
شتاب زده دستم را اسیر دست مردانهاش میکنم و او را به سمت اتاقش میکشم. تقریباً به داخل هلش میدهم و در را از پشت سر میبندم. توان دیدن نگاهش را ندارم اما مطمئنم از این حرکت سریع و پیشبینی نشدهام غافلگیر شده است. میدانم تا برگشت امیر زمان چندانی ندارم، پس سریع میگویم: - کی قراره بری؟
- قراره برم؟
- آره، یکی از پرستارها میگفت.
جوابی از جانبش نمیشنوم. نکند حقیقت ندارد؟ - به جای اینکه از این و اون آمار منو بگیری به عمل فردات فکر کن. همون عملی که قراره توش بمیری!
نقطه ضعف به دستش دادهام. البته که دادهام. تنها چیزی که به وسیلهاش میتواند از جواب سوالهای مهمم در برود. از خوششانسی خودم و بدشانسی او، بلدم چگونه نقطه ضعفهایم را به نقطه قوت تبدیل کنم.
- خب میخوام قبل از اینکه بمیرم... .
هنوز از حرفم مطمئن نیستم.
- قبل از اینکه بمیرم... .
به خودم جرأت میدهم.
- یه سری کار انجام بدم. اونم، با تو.
خدایا کاش دو چشمِ اضافه داشتم تا حرکت چشمان گیج و زیبایش را بنگرم. کاش! میگویم:
- خب، مردم وقتی زمان مرگشونو میفهمن یه لیست قبل از مرگ آماده میکنن.
این بد است. اصلاً به چیزی که از دهانم در آمده فکر نکردم. چگونه ادامهاش دهم؟
- خب، تو الان لیست داری؟
چرا در ذهنم نقشهام کاملتر بود و الان گویی چیزی مبهم است؟ معلوم است که ندارم. بیمحابا میگویم:
- نه ولی الان میتونم بنویسم.
صدایش نزدیکتر و آرامتر میشود.
- و من چرا باید کمکت کنم؟
چشمانم در گویهای سبز او میخ شده و تن صدایم بی اختیار پایین میرود.
- پس کی باید کمکم کنه؟
مکث، گویهای سبز، تصویری که نمیخواهم هرگز عوض بشود. خدایا، برای اولین بار از داشتن بیماریام خشنودم.
- منو قاطی این مسخره بازیها نکن. از اتاقم برو بیرون!
دلم از لحن بیتفاوت و دلِ سنگش میگیرد اما بنده سمجتر از این حرفها هستم. میگویم:
- ببین، نمیدونم مشکلت چیه یا چرا اینجایی. ولی توی زندگیم هیچوقت دلیلی واسه زنده موندن نداشتم و الانم که قراره بمیرم، میخوام بدون حسرت کارهایی که نکردم بمیرم.
منتظر جوابش میمانم. نفسهایش را میشمرم. پنج، ده، پانزده. میتوانم تا ابد به این شمارش ادامه دهم.
- سه تا.
ابروهایم را در هم میچینم.
- به دلیل کمبود وقت من و مرگ زودرس تو، فقط سه کار رو قبول میکنم.
جوابش کمی بیشتر از حد انتظارم بامزه است. بیاختیار با صدای بلند میخندم و میگویم: - سه تا؟ غول چراغ جادویی؟
- شبیهشم؟
تو زیباترین شخصی هستی که تا به عمرم دیدم. با اینکه در زندگیام، اشخاص بسیار کمی را دیدهام. پس معلوم است که نیستی.
- باشه، سه تا
من که باشم که به درخواستهای او برچسب رد بزنم؟
- خب، اولین کار... .
کمی مکث میکنم و مردد میگویم:
- برام یه نامه بنویس!
و باز کمی سکوت و پس از سکوت، صدای بم و پر آوایشاش.
- مگه خودت بلد نیستی بنویسی؟
نه، نمیتوانم بنویسم. حرکت دستم را نمیبینم.
- سه تا کار بود فقط!
در کسری از ثانیه صدای باز کردن کشو و کاغذ را میشنوم. لبخند میزنم. قلب سنگدلش نیز گاهی میتواند مهربان باشد. میگویم: - دست خطت خوبه؟
- مطمئن باش از دست خط نویسندهی موردعلاقهات بهتره.
- ببخشید که نوبادی خاطراتش رو از دوازده سالگیش نوشته. چه خبر از دست خط دوازده سالگی تو؟
متوجه میشوم که بر روی تخت نشسته و برگه آچار را روی یک کتاب، بر روی پایش گذاشته و خودکار به دست به چشمانم خیره شده است. حرفهای چشمانش را میخوانم، منتظر است شروع کنم. میگویم:
- سلام.
و صدای خودکار به گوشم میخورد.
- اولین باره برات نامه مینویسم. شاید به خاطر اینه که هنوز به خاطر رفتاری که اون روز باهات داشتم حسرت میخورم.
قلبم کمی درد میکند. حرفهایم در آن جسم ماهیچهای سنگینی کرده و این آزادی ناگهانی آنها کار آسانی نیست. چطور او را به یاد آورم؟ چطور او را فراموش کنم؟ عاجزتر از آن چیزیام که فکرش را میکنم، بیرحمتر از چیزیام که فکرش را میکرد.
- شاید اگه اون حرف رو بهت نمیزدم و چنین رفتاری ازم سر نمیزد، پیشم بودی.
آن چهرهی آسیایی...
- امید، اگه یه روزی... .
چشمان مهرباناش.
- اگه یه روزی... .
و بغضی که میشکند و گلویم را رها میکند. اشکهایم بیصدا از گونههایم میلغزند و روی لباس سفیدم میچکند و لکههای کوچکی از اندوه بر جای میگذارند.
صدای خشخش خودکار را نمیشنوم. ناگهان، با صدایی گرفته و غضبناک، انگار که میخواهم این سکوت را بشکنم و از حس معذب شدن دوری کنم، میغرم:
- چرا نمینویسی؟
با لحنی که تنش و شاید نگرانی در آن موج میزند میگوید:
- حالتو مگه نمیبینی؟
لحنش تند است. شاید اخم کرده. شاید!
- مهم نیست تو بنویس. اگه یه روزی... .
و ناگاه ذهنم خالی میشود. حرفهای قلبم کجا رفتند؟ - خب، اگه یه روزی؟
- نه یه روزی رو پاکش کن.
- با خودکار دارم مینویسم.
- خب خطش بزن.
- جلوهش بد میشه.
- این نامه منه تو چرا جلوهش برات مهمه؟
- چون دست خطم برام مهمه.
- باشه باشه، نمیخواد پاکش کنی.
در لجبازی حریفش نمیشوم. در این مورد شاید، بسیار برتر از من باشد. یادم رفت. داشتم گریه میکردم.
- خب، ادامهش؟
و حرفهایی که با کمی تلخیص به مکانشان بازگشتند؛ آن هم در کنار بغضی که از بین رفته و دیگر گلویم را اذیت نمیکند. در عجبم؛ اما با صدایی آرام میگویم:
- اگه یه روزی توی اون دنیا ببینمت، یه دل سیر بغلت میکنم و میبوسمت. دیگه نمیذارم ازم جدا شی و توی خونهی بهشتیمون تا ابد زندگی میکنیم.
نفسی عمیق میکشم و ادامه میدهم:
- دوست داشتم این تصور واقعی باشه، ولی چیزهای عالی هیچوقت واقعی نیستن.
دستهایم را محزون در پشت سرم میبندم.
- برای نوشتن این نامه خیلی دیر کردم و هر طور حساب میکنم، نمیتونم قبل از مرگم دوباره ببینمت. میدونی، شاید هیچوقت نرسی، شاید زمانی که این نامه به دستت برسه منی نباشه.
اشکهایی که هنوز خشک نشدهاند را با پشت دست میزدایم و میگویم:
- دوست دارم امیدوار باشم. ولی هیچوقت امید همراه خوبی برام نبوده و هیچوقت باهام نمونده، منظورمم مشخصه. با اینکه رفتنت تقصیر خودم شد، اما تو هم با حضور کمرنگت کم نامردی نکردی. اگه واقعاً روزی اومد که هم این نامه به دستت رسید و هم من زنده موندم، بیا باهم به شرق بریم. همونجایی که ازش اومدی. توی یه کلبه چوبی تا ابد با هم زندگی کنیم. امیدوارم تا ابد همهکسم بمونی. بدرود.
تمام شد. حال این جسم ماهیچهای که در قفسهی سینهام جای گرفته، بارش خالی و تپیدن برایش آسانتر شده است.
- نمیدونستم عاشقی.
صدایش نرمتر از قبل است، شاید حتی با کمی احتیاط. حتی دوست دارم نام مغموم نیز بر رویش بگذارم، اما اینکار دگر کمی اغراق است. حرفش از سر ترحم است؟ یا شاید از سر همدلی؟ با خودم کلنجار میروم، سعی میکنم در تُن صدایش نشانی از دلسوزی پیدا کنم، اما چیزی مشخص نیست. با اینحال میگویم:
- ممنونم ازت.
اما نمیگویم چقدر از اینکه برایم ارزش قائلی و به خواستههایم اهمیت میدهی، قند در دلم آب میشود.
- خب آدرس رو بگو یادداشت کنم.
نه. عمراً چنین جهالتی کنم. - نمیخواد. خودم میفرستمش. - نمیخوای یه کار دیگه از سه تا کار حذف شه؟
میگویم: - آره.
با اینکه دلیلش این نیست. دلیلش این است که میخواهم، حتی برای دلخوشی خودم هم که شده، سعی کنم حسادتش را برانگیزم. میخواهم ببینم، حتی ذرهای، حتی لحظهای، آیا چیزی در نگاهش تغییر میکند؟ آیا اخمی، تغییری در تُن صدا، مکثی هرچند کوتاه، نشانهای خواهد بود؟
اما همین حالا، در همین لحظه که این فکر را در ذهنم مرور میکنم، حقیقت مثل سیلیای ناگهانی به صورتم میخورد. این کار هرگز شدنی نیست. چون او به من حسی ندارد. نه آن حس. نه آنقدر که چیزی درونش بلرزد، که دردی در نگاهش بجوشد، که بخواهد حسادت کند.
بگذریم. این فکر چه کودکانه و این امید چه سادهلوحانه بود!
- پس مغزت هم به این چیزها میرسه.
تعریفهایش هم با کنایه همراه است. چه شباهتی، شباهت به من عجیب است، نه؟ انگار در او چیزی از خودم را میبینم. همین بازی با کلمات، همین پوشاندن احساسات پشت نقاب کنایه، همین تلاشی که میکنیم تا مبادا چیزی بیش از آنچه باید، برملا شود.
اما نمیدانم با دلم چه کرده. دست گذاشته روی اندامی که فکر میکردم دیگر وجود ندارد، روی چیزی که نباید تکان میخورد. بازیاش با واژهها را میفهمم، اما بازیای که با دل من میکند را نه.
مهرهی مار به این میگویند؟ نفسی عمیق میکشم، انگار که دارم خودم را برای چیزی مهم آماده میکنم. بعد، با لحنی عادی، انگار که داریم دربارهی سادهترین چیز دنیا حرف میزنیم، میگویم:
- خب، دومین کار... .
اما ناگهان، بیآنکه فکرش را کرده باشم، نگاه سرسری و نمایشیای به اطراف میاندازم و چیزی که حتی برای خودم هم غیرمنتظره است، از دهانم بیرون میپرد:
- به نظرت میتونیم بریم بیرون؟
و اینبار قبل از گفتنش، خوب به آن فکر کردهام. پیشاپیش جوابش را میدانم. محال است. محال ممکنه اما باز هم پرسیدم. چرا؟ شاید برای اینکه هنوز هم، ته دلم، جایی برای امید مانده. هرچند کوچک، هرچند احمقانه. - دوست نداری بریم بیرون؟ - تا حالا نرفتم.
- بیرون؟
- مشهد.
چه شباهتی! من هم نرفتهام. در واقع، خیلی جاها نرفتهام. آدمهای زیادی هم ندیدهام. زندگی من همیشه به یک چهار دیواری محدود بود. اول، دیوارهای یتیمخانه و بعد، دیوارهای مدرسهی شبانهروزی... حالا هم که اینجا هستم، تنها چیزی که تغییر کرده، شکل و جنس دیوارهاست. نه چیزی بیشتر. - خب پس بلند شو.
دستم را به طرفش دراز میکنم. سعی میکنم لبخند بزنم، طوری که انگار از چیزی نمیترسم، که انگار این فقط یک ماجراجویی ساده است، نه یک دیوانگی خطرناک. با لحنی که قرار است شجاعانه باشد، میگویم: - بیا از این روانیخونه بزنیم بیرون! - که تو بمیری و منم منتقل کنن به یه جای وحشتناکتر؟
چشم میچرخانم. این هم از آن جوابهایی بود که میدانستم میشنوم. اما هنوز هم امیدوارم. هنوز هم سعی دارم قانعش کنم. - عیب نداره، تهش یه ساعته دیگه. فکر نمیکردم در این حد ترسو باشی! - واسه تویی که قراره بمیری معلومه که ترس چیزی نیست. ولی من تازه از اون جای وحشتناکتر اومدم و حالا حالاها هم قصد برگشت ندارم.
چیزی در لحنش هست. چیزی سنگین، چیزی واقعی. برای لحظهای، سوالی که در ذهنم شکل میگیرد، فقط از روی کنجکاوی نیست. از روی چیزی عمیقتر است. - مگه چیکار کردی که بردنت به یه جای وحشتناک و الانم اینجایی؟
جوابش کوتاه و مستقیم است.
- آدم کشتم.
متعجب نشدم به او میخورد. از همان اول میخورد. شاید این اولین جملهی او باشد که باورش میکنم، بی هیچ شکی.
- جداً؟
منتظرم ببینم چطور جواب میدهد. آیا توضیحی میدهد؟ آیا میخندد؟ آیا جزئیات را میگوید؟ یا فقط همان یک جملهی کوتاه را میگذارد میان ما، مثل سنگی که ناگهان در برکهای آرام افتاده باشد؟
اما سکوت میکند. تازه فهمیدم! از قاتلهای مسکوت خوشم میآید.
- آدونیس؟
چه آوردن نامش بر زبانم حس سرخوشی دارد. از بس زیباست.
- پیوند، چی از جونم میخوای؟
چه نامم از زبان او زیباست. حتی زمانی که کلافه است. - میخوام که ببرمت بیرون. - و منم نمیخوام برم بیرون!
پریشانم کرده است. ناگاه لحن و صدایم بچگانه میشود: - بیخیال، خیلی خوش میگذره. - به تو شاید ولی به من نه.
- با یه ساعت نبود من و تو آب از آب تکون نمیخوره.
- ببخش که تو همین یه ساعت تنها جایی که میتونیم بریم قبرستونه!
سری تکان میدهم و ل*بهایم را به هم میفشارم. این حجم از آدرنالین بدونشک دردسر بزرگی برایم درست خواهد کرد؛ اما برای شخص پا به مرگی جز من، بیپروایی سادهترین جزء بیفکری است. کجخندی میزنم و میگویم: - پس بریم تا قطعهم رو انتخاب کنم!
***
آسمان ابری و بیخورشید است. با او جلوی دیوار بلند و سفید رنگ روانخانه ایستادهام. من او را همراه خودم آوردم؟ این آدم کنارم، همان وجودیت اوست؟ بعد از جملهی به ظاهر شجاعانهام، صدای امیر در راهرو پیچیده بود و دنبالم میگشت. جوری بلند نامم را صدا میزد که خواستم در را باز کنم و بگویم من اینجام انقدر با با بانگ بلندت به گوشهای خودم و خودت آسیب نزن، اما آدونیس مچم را در دست گرفت. مرا در کمد اتاقش پنهان کرد و تا زمانی که امیر دل از راهرو کند، آنجا نگهام داشت. در آخر در را به رویم باز کرد و گفت بریم؛ و خدا میدانست آن بریم گفتنش، زیباترین فعلی بود که در زندگیام شنیدهام. اصلاً فکرش را نمیکردم و هنوز در خیال به سر میبرم. من اینجایم، کنار فرشتهام، رو به دیواری که ما را از دنیا جدا کرده است. به آن دیوار بلند و سفید مینگرم و میگویم:
- خیلی بلنده.
- و سیم داره.
تازه متوجهی وجود آن سیمهای خاردار میشوم. کارمان قرار نیست آنچنان سهل باشد؛ اینطور به نظر میرسد. ناگاه در تصویرم متوجهی چیزی میشوم. به مکان کشف شدهام اشاره میکنم و با خوشحالی میگویم:
- نگاه، جا داره! میشه راحت دورش زد.
یک بخش کوچکی از دیوار است که گویی یادشان رفته بر بالایش سیم ببندند. دستهایم را بر روی کمرم میگیرم و میگویم:
- خب اول کی؟
میگوید:
- من.
گویی قانون همیشگی را یادش رفته است. - اول خانمها.
- پس چرا میپرسی؟
نمیدانم. علاقه دارم صدایت همیشه در گوشم باشد؛ آن هم به هر بهانهای. یکی از صندلیهای پلاستیکیای که مسیر ورود به پناهگاهم را منع کرده بودن همراه خود آورده بودم. صندلی را به دیوار چسبانده و میگویم: - صندلی رو بگیر نیفتم.
- پایههاش محکمن.
- پایههاش پلاستیکن.
- هر چی!
و با کمی مکث، با همان طعنههای همیشگیاش ادامه میدهد: - بازم میتونن محکم باشن.
منطقش کجا رفته؟ اصلاً منطقی هم دارد؟ اگر بیفتم چه؟ صندلی کمی زیرپایم تکان میخورد. گویی آن را گرفته است. چه عجب!
نگاهم را از او میگیرم، پایم را بر روی صندلی میگذارم، کمی لرزان، اما مصمم. هوا را عمیق به درون ریههایم میکشم و از صندلی بالا میروم، دستم را بر لبهی دیوار میگذارم، کمی خودم را بالا میکشم و روی آن میایستم. باد سرد موهایم را پریشان میکند. صبح است اما تاریکی روز بیشتر از هر زمان دیگری در برابرم قد علم کرده است. سرم را پایین میآورم و بعد از پنج ثانیه مکث، یکهخورده به زمین خیره میشوم. - ارتفاعش وحشتناکه نه؟
- خیلی بلنده!