در حال ویرایش رمان دلیما | نگین حلاف

چقدر راحت این را می‌گوید. انگار که تمام حقیقت همین چند کلمه باشد. نگاهم را پایین می‌اندازم.
-‌ فقط دوست دارم باز بهت اعتماد کنم ولی از حرف دیشبت، مثل این‌که... دوست نداری کسی بهت اعتماد کنه.
-‌ تو بحث اعتماد خیلی عجولی.
-‌ اما تو فرق داری، درسته؟ تو از اعتمادم سوء‌استفاده نمی‌کنی. مگه نه؟
لحظه‌ای کوتاه، خیلی کوتاه، در چشمانش چیزی برق می‌زند. احساسی که نمی‌توانم آن را دقیق بشناسم.
- چرا فکر می‌کنی من تافته‌ی جدا بافته‌ام؟
نیشخندی می‌زنم و تیر زهرآگینم را به تنش پرتاب می‌کنم.

-‌ اختلال روانیت اینه نه؟ چند شخصیتی هستی.
-‌ من یه شخصیت بیشتر ندارم.
تمام چند شخصیتی‌ها به جمله‌ات باور دارند.
- از دیشب تا الان چند درجه فرق کردی. هر سری یه طور رفتار می‌کنی! شخصیتت ثابت نیست.
پنج ثانیه و آدونیس سرش را کمی کج می‌کند.
- اون‌وقت اختلال روانی تو چیه؟
نفسم بند می‌آید. تیرم را به خودم برمی‌گرداند؟ ناخودآگاه، عقب می‌کشم. آرام پاسخ می‌دهم:

-‌ من چشم‌هام... .
-‌ اون که یه بهونه‌ی مسخره‌ست! سر یه بیماری چشمی تو رو تو روانی‌خونه نگه نمی‌دارن.
سکوت می‌کنم زیرا که پاسخی ندارم. زیرا که حق با اوست.
- پس ببین! مشکل تو از یه جای دیگه‌ست.
لحنش نرم نیست. مثل چاقویی تیز در زخمم فرو می‌رود.

-‌ جفتمون یه سری رازها داریم که باید، راز بمونن.
-‌ من فقط یه سوال پرسیدم. می‌تونم بهت اعتماد کنم یا نه؟
سکوت... به گمانم چیزی در او می‌شکند. اما این شکستن، به معنای آشکار شدن حقیقت نیست. فقط تاریکی بیشتری را نمایان می‌کند.
- جوابی براش ندارم.
و صدای قدم‌هایش بلند می‌شود. هیچ چیز عایدم نشد. هیچ! در حیاط را به داخل هل می‌دهد و من نیز، با حدس و گمانِ مسیر، او را دنبال می‌کنم؛ مانند جوجه غازی که تازه از تخم بیرون آمده باشد. خیلی وقت بود تمام شده بودم، منتهی به یاد نداشتم.
باشد. برای بار دوم به تو اعتماد می‌کنم. امیدوارم تعداد اعتمادهایی که قرار است از بین بروند، دو رقمی نشوند. چاره‌ای ندارم اما به چشمانت باور دارم. زیباتر از آن‌اند که متعلق به یک قاتل باشند. کاش سهم من بودند.

هوای مشهد سردتر از چیزی است که انتظارش را داشتم. ابرهای متراکم، آسمان را سنگین کرده‌اند و زمین نمناک زیر پاهایمان، خیسی باران شب گذشته را هنوز حفظ کرده است. بوی خاک باران‌خورده در هوا پیچیده و نفس کشیدن را راحت‌تر می‌کند، اما نه آن‌قدر که اضطراب عمیقی را که در سینه‌ام لانه کرده، آرام کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به ورودی اصلی خانه می‌رسیم. در مشکی و بلندش، با آن طراحی شیک و بی‌نقص، دقیقاً در هماهنگی کامل با نمای سفید ساختمان قرار گرفته. دستی روی نرده‌های آهنی می‌کشم؛ سرما از نوک انگشتانم عبور می‌کند و مثل سوزنی در اعصابم فرو می‌رود.
همین‌طور که نگاهم روی جزئیات در می‌چرخد، متوجه نگاه آدونیس می‌شوم. خیره به من، کمی اخم کرده، اما چیزی در چشمانش هست که باعث می‌شود تردید کنم. نگرانی؟ شاید... ترحم؟ بعید نیست. اما من هنوز نام درستی برای آن پیدا نکرده‌ام.
-‌ خودت رو درست کن.
صدایش آرام اما قاطع است. چشمانم از تعجب کمی گرد می‌شود. نگاه سریعی به خودم می‌اندازم و با صبر آن پنج ثانیه‌ی مزخرف با دیدن وضعیتم سرم سوت می‌کشد. لباس‌های سفیدم خاکی و چروک شده‌اند. انگشتانم را روی پارچه‌ی کثیف می‌کشم، حس سنگینی آلودگی روی تنم بیشتر از قبل به نظرم می‌آید. چطور تا این لحظه متوجه این وضع نشدم؟ حتی آدونیس، بعد از تمام آن اتفاقات، ظاهری مرتب‌تر از من دارد.
گرمای شرم در گونه‌هایم می‌دود. دستی لرزان زیر شال می‌برم و موهای فر پریشانم را لم*س می‌کنم. گره‌خورده، بی‌نظم، مثل خودم. شال را جلوتر می‌کشم تا آشفتگی‌شان کمتر به چشم بیاید.
نفسم سنگین می‌شود. بغضی در گلویم بالا می‌آید، حس می‌کنم چیزی درونم تهی شده است. انگار کسری شدیدی در وجودم پیدا شده، کسری از همه چیز. از اعتماد، از امنیت، حتی از خودم. سرم را بلند می‌کنم و زمزمه می‌کنم:
-‌ الان درستم؟
نمی‌توانم لرزش بغض را از صدایم جدا کنم. در تصویرم نگاهش روی چشمانم ثابت مانده است. تماس دستش با گونه‌ام را احساس می‌کنم. موهای افتاده بر روی صورتم را با نوک انگشتانش پشت گوش می‌زند. حرکتی کوتاه، اما کافی برای آن‌‌که قلبم را به تپش بیندازد.
-‌ بهتر شد.
تن صدایش پایین است، اما چیزی در لحنش هست که نمی‌توانم نادیده بگیرم. نه سرد است، نه گرم. چیزی بین این دو، مثل نسیمی که نه می‌لرزاند و نه آرامش می‌بخشد.
نگاهم را از او می‌دزدم و به زمین خیره می‌شوم، انگار که از چیزی فرار کنم.
آدونیس به آرامی در می‌زند. لحظه‌ای بعد، سرمای بی‌رحم هوا خودش را بیشتر به من می‌چسباند. دستانم را دور بدنم حلقه می‌کنم و شانه‌هایم را کمی بالا می‌کشم، اما سرمای هوا از لابه‌لای بافت لباس‌هایم عبور می‌کند و به پوستم می‌رسد. نفس عمیقی می‌کشم. پنج ثانیه می‌گذرد، بخار نفس‌هایم در هوا محو می‌شود.
صدای باز شدن در را می شنوم و بعد از ثانیه‌ها، مردی با قامت بلند، شانه‌هایی پهن و لباسی مرتب در تصویرم ظاهر می‌شود. چشمانش آبی روشن است دوست دارم یخی توصیف‌شان کنم، مانند قلب آدونیس.
- سلام! چقدر دیر کردید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
صدایش گرم است، کاملاً متضاد با یخ چشمانش. در تصویرم به آدونیس خیره می‌شوم و او... او دارد لبخند می‌زند. چیزی که برای اولین‌بار می‌دیدم. یک لبخند واقعی، نه از آن پوزخندهای همیشگی‌اش جلو می‌رود و در آغو*ش مرد فرو می‌رود، انگار بعد از مدتی طولانی همدیگر را دیده‌اند. احوال‌پرسی‌هایشان گرم و دوستانه است.
در میان حرف‌هایشان، در تصویر جدیدم آدونیس سرش را به طرف من برگردانده و می‌گوید:
- پیوند، این دوستمه، عرفان.
چیزی در چهره‌ی عرفان وجود دارد که باعث می‌شود محتاط بمانم، اما به هر حال سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
- خوشبختم.
پنج ثانیه بعد او نیز لبخند می‌زند. گرم و دوستانه.
- همچنین.
تعارف می‌کند وارد خانه شوم. سر به زیر می‌گیرم و نگاهم در پارت‌های خانه‌اش قفل می‌شود. ورودم به چه چیزی ختم خواهد شد؟
از این همه بدبینی کلافه شده‌ام. چشمانم را محکم می‌بندم و به افکار منفی‌ام ناسزا می‌گویم.‌ جایی برای ترس و گمراهی نیست. حداقل نه الان و نه در این مکان.

وارد خانه می‌شوم. در را پشت سرم می‌بندم و برای لحظه‌ای در سکوت، نگاهی به اطراف می‌اندازم.
خانه، درست مثل بیرونش، شیک و مدرن است. کف‌پوش‌های چوبی با رنگ طبیعی و گرمشان، فضایی دلپذیر ایجاد کرده‌اند. مبل‌های راحتی به رنگ فیروزه‌ای، تضادی چشم‌نواز با دیوارهای خاکستری روشن دارند. روی یکی از دیوارها، یک قاب نقاشی بزرگ آویزان است؛ تصویری از دریا، با موج‌هایی که انگار هر لحظه ممکن است از قاب بیرون بزنند.
اما چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب می‌کند، بوی خوش قهوه و عطر وانیل است که در فضا پیچیده. خانه بویی از زندگی دارد، چیزی که مدتی‌ست از آن فاصله گرفته‌ام. آدونیس با لحن بشاشی می‌گوید:
- می‌بینم دکور خونه‌‌‌ات رو عوض کردی!
عرفان با افتخار می‌گوید:
- آره... طبق سلیقه‌ی خودم چیدمش.
سلیقه‌ی خوبی دارد و این اغراق نیست. به نظر می‌رسد اهل ظرافت و توجه به جزئیات است. دوست دارم بیشتر پنهانی در خانه‌اش کاوش کنم اما متاسفانه خسته‌، گرسنه‌ و گیجم.
باید خرسند باشم که بیشتر از توصیفات دیگر را ردیف نکردم. زیرا حتی شمردنشان تا فردا طول می‌کشد.
به سمت یکی از مبل‌های فیروزه‌ای می‌روم و روی آن می‌نشینم. نرمی پارچه‌اش را زیر انگشتانم حس می‌کنم. پاهایم را روی کف چوبی رها می‌کنم، بدون جوراب. سردی دلچسب چوب، حسی از واقعیت را به من یادآوری می‌کند. انگار بعد از ساعت‌ها، برای اولین بار چیزی واقعی زیر پایم حس می‌کنم.
- چی بیارم بخورید؟
جز چلوکبابی که امیر به من بخشید از دیروز هیچ چیز نخورده‌ام. حتی خاطره‌ی آن هم در معده‌ام رنگ باخته است. چیزی که از آن باقی مانده، تنها خلأیی عمیق و دردناک است که دردی تیز به شکمم می‌اندازد.
- می‌خواید غذا از بیرون بگیرم؟
صدای عرفان است، محکم اما محترمانه. انتظار ندارم آدونیس مخالفت کند، اما او با لحنی کاملاً تعارفی می‌گوید:
- نه، نمی‌خواد.
و چند لحظه... او دارد تعارف می‌کند؟! این دگر نوبر است. آدونیس که همه‌چیز را ساده و سرراست بیان می‌کند، حالا تعارف می‌کند؟ شاید اگر شکمم در حال اعتراض نبود، کمی به این موضوع می‌خندیدم، اما حالا تنها چیزی که به آن فکر می‌کنم، پر کردن این خلأ لعنتی در معده‌ام است. به آرامی می‌گویم:
- من واقعاً گشنمه.
و دستم را روی شکمم می‌گذارم. عذر می‌خواهم آدونیس، اما معده‌ی گرسنه‌ی من تعارفی نمی‌شناسد. کم‌رویی و خجالت را دُرُسته قورت می‌دهد و اگر به زودی سیر نشود، ممکن است حرمت‌های بینمان نیز شکسته شود. پس لطفاً در این مسیر، مانعم نشو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
متوجه‌ی تکان مبل‌ می‌شوم. احتمالاً آدونیس کنارم نشسته باشد. بله، حدسم درست است. عطر خوش‌بویش مشامم را پر می‌کند، ترکیبی از تلخی چوب. شکمم با این بو بیشتر به یقین می‌رسد که چیزی برای خوردن لازم دارم.
- پیوند ساعت هفت صبحه، متوجه‌ای؟
صدایش آرام و نزدیک است. نزدیک‌تر از آن‌چه که انتظارش را دارم. نفس گرمش به پوست گردنم برخورد می‌کند و برای اولین بار در این مدت، متوجه می‌شوم که این میزان نزدیکی، برای قلبم اصلاً خوب نیست. آرام‌تر، تقریباً در نجوا، می‌گویم:
-‌
آدونیس، گشنمه. هیچی نخوردم از دیروز، می‌فهمی؟ خوبه تو هم هیچی نخوردی!
-‌ من تحمل گرسنگی رو دارم.
نگاهش می‌کنم. اولین مردی‌ست که چنین جمله‌ای از او می‌شنوم. پدرم هرگز این‌طور نبود. دکتر یوسفی نیز همین‌طور. بابت ناهار، وسط آزمایش تن مرا به حال خود بر روی تخت ول کرد و رفت.

می‌گویم:
-‌
ولی من تحملش رو ندارم‌.
-‌ هفت صبح از کجا می‌خواد غذا بیاره که تو باهاش شکمتو سیر کنی؟
مگر صبحانه گذاشتن برای میهمان را بلد نیست؟

- الان زنگ می‌زنم کله‌پاچه بیارن.
بفرما آدونیس! به این می‌گویند مرد زندگی! کسی که راه‌حل دارد، نه تعارف‌های الکی.
- آدی، برات لوبیا درست کنم؟
هوفی از کلافگی می‌کشد و می‌گوید:
- نه، خودم ردیفش می‌کنم.
از روی مبل بلند می‌شود. صدای برخورد پایش با پارکت چوبی، موزون و سنگین است. قدم‌هایش به سمت آشپزخانه‌ی قهوه‌ای-سفید حرکت می‌کنند. به او گفت "آدی"... چه صمیمی!
- پیوند خانوم، می‌خواید برید تو اتاق استراحت کنید و یه دوشی چیزی بگیرید تا غذا رو بیارن؟
نیکی و پرسش؟ چرا که نه! اما کاملاً متضاد افکارم با شرم می‌گویم:
- باعث زحمت نمیشه؟
می‌خندد، شاید از همان خنده‌های راحت و بدون تکلف. می‌گوید:
- نه بابا‌ چه زحمتی! بفرمایید.
صدای قدم‌هایش روی پارکت چوبی را دنبال می‌کنم. این صداها، نشانه‌های جهت‌یابی من شده‌اند. جایی که او می‌ایستد را تصور می‌کنم.
- پیوند خانوم، این‌جا اتاق شماست.
من اتاق دارم؟ داخل می‌شوم. یک تخت دو نفره با پتوی کرم‌رنگ، روتختی‌ای که احتمالاً از بهترین پارچه‌هاست. شرط می‌بندم که بالشت‌هایش از جنس پر هستند، نرم و راحت.
- خوش‌تون میاد؟
باید خونسرد باشم. نباید ندید بدیدی‌ام را نشان دهم. در واقع، از شدت ذوق، کم مانده گونه‌‌‌اش را محکم ببوسم. اما خودم را می‌کنم.
- بد نیست.
اما حقیقت این است که اتاق، بی‌نقص است. دیوارهای سفید و خاکستری، با نورپردازی ظریف. یک لوستر کوچک و فانتزی که از سقف آویزان است. روی میز کنار تخت، یک گلدان کوچک با گل‌های ارکیده‌ی سفید. ظریف، اما زیبا.
- من برم سفارش بدم، شما راحت باشید.
عرفان می‌رود و در را پشت سرش می‌بندد. شاید درباره‌ی او زود قضاوت کردم. شاید هم دارم زود از قضاوتم کناره‌گیری می‌کنم. یک اتاق و رفتار شایسته، چیزی نیست که باعث شود قضاوت‌هایم را تغییر دهم. مگر نه؟
دستم را روی در می‌کشم، دنبال کلید می‌گردم. بالاخره پیدایش می‌کنم و با صدای خفیفی که در سکوت اتاق بلند می‌شود، قفل را می‌چرخانم. احساس امنیت، مانند موجی آرام‌بخش، درونم جریان می‌یابد. افکار منفی‌ام به درک واصل شده‌اند.
حمام را که می‌بینم، به کلی مبهوت می‌شوم. کاش زودتر واردش می‌شدم. کاش زودتر در این وان سفید و براق غرق می‌شدم. آرام جلو می‌روم. شیر وان را باز می‌کنم و بدون اینکه منتظر پر شدنش بمانم، به سرعت خود را از اسارت این لبا‌س‌های کثیف رها و می‌کنم و تن خود را مهمان وان می‌کنم. آب گرم، مثل آغوشی مهربان، عضلات خسته‌ام را در بر می‌گیرد.
دیواره‌هایش سرد است و فاصله‌ی خود را از آن‌ها حفظ می‌کنم. نمی‌خواهم این آرامش را با سرمایی ناگهانی خراب کنم.
چشمانم را می‌بندم. برای اولین بار در این مدت، لبخند می‌زنم. این لحظه، هرچند کوتاه، هرچند موقتی، اما برایم حکم یک نعمت الهی را دارد. بایستی بگویم که مرگ، فعلاً قرار نیست با هم ملاقاتی داشته باشیم. زیرا درگیر حمام در وان آب گرمم هستم. پس، برای مدتی بدرود.
 
آخرین ویرایش:
***
از حمام بیرون آمدم و ناچار شدم همان لباس و شلوار تیمارستان را دوباره بپوشم. پارچه‌ی زبر و کهنه‌ی لباس‌ها روی پوستم می‌ساید، یادآور حس ناخوشایندی که نمایانگر تمام روزهای اسارت است؛ اما خجالتِ میهمان بودن، اجازه‌ی سرک کشیدن در کمدهای اتاق را به من نمی‌دهد.
موهایم را با حوله‌ی سفید و نرم حمام می‌بندم. بخار گرمی که از پوست خیسم بلند می‌شود، در هوا محو می‌شود و بویی تازه از صابون و رطوبت در اتاق پراکنده شده است. آه، چقدر به این استحمام نیاز داشتم.
از بیرون، صداهایی مبهم به گوشم می‌رسد. دو نفر با سرعت و لحنی تند صحبت می‌کنند اما معنای کلمات را درنمی‌یابم. در را باز می‌کنم و ناگهان، سیلی از واژگان زبانی ناشناخته در گوشم هجوم می‌آورد.
با صبوری می‌گذارم تصویرم نمایان شود. آدونیس و عرفان در حال بحث کردن به زبان روسی‌اند. آدونیس اخمی جان‌دار کرده، خطی عمیق میان ابروهایش افتاده و عرفان که ایستاده، کمرش را گرفته و بدجور کلافه به نظر می‌رسد. انگشتانش را روی شقیقه‌هایش می‌فشارد و حال‌شان مانند آدم‌‌هایی‌ست که دردسری بزرگ روی سرشان خراب شده باشد. نکند آن دردسر منم؟
تا من را می‌بینند، سکوت می‌کنند. تصویر تغییر می‌کند و عرفان لبخند زده است، از همان لبخندهای دندان‌نما و با بازدهی بالا در حفظ ظاهر. با لحنی شوخ می‌گوید:
- حیف که روسی بلد نیستید پیوند خانوم.
و من نیز در دلم "حیف" می‌گویم.
- داشتم بهش می‌گفتم یکم بابت فرارش سهل‌انگاری کرده که... .
آخ بلند عرفان، جمله‌اش را قطع می‌کند. در پنج ثانیه‌ی اول حتی متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد. اما حالا می‌بینم که عرفان شکمش را محکم گرفته، بدنش کمی خم شده و نگاهش به آدونیس پر از اعتراض است. آدونیس به شکمش مشت کوبید؟
- دِ لعنتی مشکلت چیه؟!
صدای معترض عرفان است. سرم را پایین می‌گیرم و می‌خواهم دوباره به مکان امنم بازگردم. نمی‌خواهم برای‌شان مزاحم شمرده شوم اما ناگاه صدای عرفان از پشت سرم بلند می‌شود.
- واقعاً متاسفم پیوند خانوم. پاک یادم رفته بود!
و بوی عطرش از کنارم می‌گذرد و وارد اتاق می‌شود. صدای باز کردن در کمد را می‌شنوم.
- باید بهتون لباس می‌دادم.
همان‌طور که ایستاده‌ام، دست‌هایم را دور خودم حلقه می‌کنم.
-‌ ممنون ولی من با همینا راحتم.
-‌ نه بابا، خاکی و کثیف شدن. گمونم از لباسای مارینا یه چیزی داشته باشیم.
نام جدید، حواسم را تیز می‌کند. ابروهایم ناخودآگاه بالا می‌روند. از پشت سر صدای آرامی، شبیه به گوینده‌ی رادیو در گوشم نجوا می‌کند:
- مارینا همسرشه.
خودش می‌داند تا چه اندازه کنجکاوم. قبل از آن‌که بپرسم خودش پاسخ‌هایم را آماده می‌کند. سرم را برمی‌گردانم و ثانیه‌ها را در نگاه آدونیس می‌گذرانم. حتی اگر نگاهم را از او بگیرم تصویر چشمانش تا پنج ثانیه‌ی بعد از بین نمی‌روند. چه عالی!
آهسته می‌پرسم:
- همسرش کجاست؟
آدونیس با همان لحن خونسرد و یکنواختش پاسخ می‌دهد:
- طلاق گرفتن. الان... یکی از شهرهای روسیه‌ست.
پس بایستی که همسرش هم روسی باشد. چه خوش‌اشتها!
- خونه‌ی اصلی عرفان تهرانه. این چند وقت که تو اون روان‌خونه بودم، اومده خونه‌ی قدیمیش.
آه عمیقی می‌کشد.
-‌ فکر می‌کردم خاطره‌های اینجا اذیتش کنه ولی خودش می‌گفت اصلاً براش مهم نیست. از مارینا نفرت بدی داره.
-‌ سر چی؟
سکوت. یک سکوت کوتاه، اما سنگین.
- نمی‌دونم. من کسی نیستم که زیاد بپرسم.
حواسش خیلی جمع است. نگاه از او برمی‌دارم و ثانیه‌هایم را به عرفان می‌بخشم. او هنوز در حال کشف آثار جدید در کمد همسر سابقش است، در حالی که من و آدونیس سفره‌ی غیبت را خیلی وقت است پهن‌ کرده‌ایم. به راستی انقدر وسواس دارد که به این مقدار طولش می‌دهد؟ با این‌حال آرام می‌گویم:
- دوست خیلی خوبی داری که برات مکان زندگی و کارشو تغییر می‌ده.
و می‌گوید:
- کارش ربطی به مکان‌هایی که داخلشه نداره.
 
سرم را می‌چرخانم، موفق شد کنجکاوی‌ام را کامل‌تر از قبل بیدار کند.
-‌ مگه کارش چیه؟
-‌ برای بابام کار می‌کنه.
-‌ کار بابات چیه؟
باز هم سکوت. اما این بار طولانی‌تر.
لبخندی کمرنگ می‌زنم و با کنایه می‌گویم:
-‌ نه تنها زیاد نمی‌پرسی، بلکه زیاد هم جواب نمیدی.
-‌ رفتارت از دیشب تغییر کرده. بعد به من میگی چند شخصیتی؟
آن‌قدر نقشِ عاشقِ یک‌روزه‌ام تابلو بود؟ نمی‌گویم چون دیگر به تو علاقه‌ای ندارم. می‌گویم:
- جوابش ساده‌ست! چون از اومدن باهات پشیمونم.
چقدر دوست داشتم که نگاهش را ببینم. اما افسوس، بیماری چشمانم، مرا از این حق محروم کرده است.
لحظه‌ای بعد، صدای عرفان از پشت سرم می‌آید.
- پیوند خانوم، بفرمایید.
با لبخند به سمتش برمی‌گردم، به واسطه‌ی حالش، گمان نکنم حتی اندکی از زمزمه‌های من و آدونیس را شنیده باشد. سعی می‌کنم محل حضورش را تشخیص دهم.
- ممنونم.
اما صدایش از جایی نزدیک‌تر از آن چیزی که تصور کرده بودم می‌آید.
- خواهش می‌کنم.
مکانش را اشتباه حدس زدم. تلخندی می‌زنم. حالا دیگر مطمئناً فهمیده که نیمه‌کورم. هر چقدر هم که زرنگی کنم و بیماری‌ام را پنهان نگه دارم، باز هم از شما آدم‌های بینا متفاوتم.
سرم را برمی‌گردان و دیگر آدونیس را در کنار چارچوب در نمی‌بینم. او و دوستش رفته‌اند‌. دوست داشتم عکس‌العملش به پاسخم را پس از آن ثانیه‌های عذاب‌آور کشف کنم. همیشه در این جنگ نابرابر، شکست‌خورده برمی‌گردم. در را می‌بندم و نفسی عمیق می‌کشم. سرم را بالا می‌گیرم.
به در تکیه می‌دهم و در جنگ لجاجت با بغض گلویم، پیروز می‌شوم. اگر الان جراحی می‌شدم، می‌توانستم سلامت چشمانم را از دنیا پس بگیرم؟
نگاهم به تخت می‌افتد. بر روی روتختی آبی‌رنگ، یک مانتوی ساتن سبز و شلوار راسته‌ی سفید قرار دارد.
مارینا این‌گونه لباس می‌پوشید؟ چه ساده، چه شیک. لباس‌های کهنه‌ام را از تن جدا می‌کنم. حق با عرفان بود؛ نجاست از آن‌ها می‌بارد. حتی بوی ناخوشایندی ازشان بلند می‌شود. آن‌ها را در سطلی که در حمام بود، رها می‌کنم.
تقه‌ای به در می‌خورد.
سریع به حمام می‌روم و از آنجا بلند می‌گویم:
-‌ بله؟
-‌ پیوند خانوم، صبحونه رو آوردن. هر وقت لباستون رو عوض کردید، بفرمایین نوش جان کنید.
از این همه وقار و متانت، ابرویی بالا می‌اندازم و لبخند کمرنگی می‌زنم.
- چشم، الان میام.
لباس‌های جدید را تنم می‌کنم. پارچه‌ی لطیف و سبک مانتو روی پوستم غریبه به نظر می‌رسد، انگار جسمی بیگانه مرا در بر گرفته باشد.
دستانم ناخودآگاه روی بافت صاف ساتن می‌لغزند، گویا هنوز هم در تلاش‌اند تا مطمئن شوند این پوشش جدید واقعی است.
شلوار سفید را با کمی تردید صاف می‌کنم؛ همه چیز بیش از حد مرتب و شیک است، درست نقطه‌ی مقابل آن لباس‌های زمخت و زبر تیمارستان که روزها و شب‌ها روی تنم سنگینی می‌کردند.
موهایم هنوز خیس‌اند و ردی از قطرات آب از پشت گردنم پایین می‌لغزند، اما بی‌اعتنا به سرمای هوا، شال سفیدم را بی‌حوصله روی سرم می‌اندازم. تصویرم را در آینه می‌بینم و با کمی حیرت به خودم نگاه می‌کنم. انگار زنی دیگر روبه‌رویم ایستاده است، زنی که یادم نمی‌آید آخرین بار کی او را دیده‌ام. نگاهش، با وجود سایه‌های کم‌رنگ خستگی، روشن‌تر از همیشه به نظر می‌رسد. لباس انقدر در چهره مؤثر است؟
 
لبخندی نصفه‌ونیمه روی ل*ب‌هایم نقش می‌بندد، اما هنوز ته دلم نمی‌دانم این تغییر، شادی دارد یا نه. نفس عمیقی می‌کشم، سپس در اتاق را باز می‌کنم. فضای بیرون کمی سردتر از آن چیزی است که انتظارش را داشتم، اما بوی دلچسب نان تازه و خوراک داغ، سرمای هوا را کم‌رنگ می‌کند.
قدم‌زنان و با کمی احتیاط به واسطه‌ی تصاویر، به سمت آشپزخانه‌ی سفید می‌روم. روی صندلی خالی‌ای که کنار میز ناهارخوری چهار نفره قرار دارد، دست می‌گذارم و آرام می‌نشینم.
بوی کله‌پاچه و خوراک لوبیا به مشامم می‌رسد، عطری که خاطرات دوری را در ذهنم زنده می‌کند. عطر ادویه‌ها و گوشت داغ، گویی از روزگاری دیگر آمده، از روزگاری که هنوز به چنین سفره‌ای دعوت می‌شدم.
پنج ثانیه و می‌بینم عرفان یک کاسه‌ی داغ مقابلم گذاشته است، بخار غذا چهره‌ام را نوازش می‌کند و بعد از چند ثانیه، نان بربری تازه‌ی کنارش را می‌بینم. لبخندی از سر رضایت بر لبم می‌نشیند، لبخندی که این بار، بی‌ریا و واقعی است.
- ممنونم.
صدایم گرم‌تر از همیشه است، چون این لحظه، دست‌کم برای چند دقیقه، آرامش دارد.
اولین قاشق را که در دهانم می‌گذارم، مزه‌ی غنی و دلچسب غذا، حواسم را از همه چیز پرت می‌کند. گویا یک‌باره از زمین جدا شده و به جایی دیگر پرتاب می‌شوم. کندتر می‌خورم، دوست ندارم این لذت به این زودی تمام شود.
نگاهم ناخواسته به ظرف روبه‌روی آدونیس می‌افتد. برخلاف من که با ولع مشغول خوردن کله‌پاچه‌ام، او خوراک لوبیا را انتخاب کرده است. تعجب می‌کنم. چطور ممکن است کسی چنین غذای دلچسبی را کنار بگذارد؟
- کله‌پاچه دوست نداری؟
کنجکاوی‌ام را پنهان نمی‌کنم. عرفان می‌خندد و با لحنی که انگار یک حقیقت بدیهی را می‌گوید، پاسخ می‌دهد:
-‌ آدونیس کلاً گوشت نمی‌خوره. مگه نمی‌دونستی؟
لحظه‌ای به او نگاه می‌کنم و پنج لحظه را دنیا ازم قرض می‌گیرد. هر چند دنیا خیلی وقت است بدهی‌هایش را صاف نکرده. بدهکار جالبی نیست.
زبانم به گفتن حقیقت نمی‌چرخد، نمی‌توانم بگویم که حتی فکرش را هم نمی‌کردم. شانه‌ای بالا می‌اندازم و بدون فکر، پاسخی سربالا می‌دهم:
- معلومه که می‌دونستم!
سنگینی نگاه آدونیس را حس می‌کنم. جرأت می‌کنم و به او چشم می‌دوزم، در تصویرم نگاه سرد و نافذش به حدی پر تدقیق است گویی قصد دارد از درونم تمام رازهای زندگی‌ام بخواند.
- از کجا می‌دونستی؟
صدایش آرام اما برنده است. چیزی در طرز نگاهش، مرا به چالش می‌کشد. نمی‌خواهم ببازم، پس سریع پاسخی پیدا می‌کنم، پاسخی که بیشتر از هر چیزی، چاشنی طعنه دارد:
- حدس می‌زدم.
اما نه، درستش این است که من هیچ تصوری نداشتم. حتی نمی‌توانستم حدس بزنم که چنین آدمی، گوشت را از رژیم غذایی‌اش حذف کرده باشد. هنوز جمله‌ام را به پایان نرسانده، افکارم با کلمات بازی می‌کنند و ناگهان، از بین تمام گزینه‌های ممکن، جمله‌ای را بیرون می‌کشم که نیش‌دارتر از انتظارم از آب درمی‌آید:
- چون قاتل‌های گیاه‌خوار زیادی در دنیا وجود دارن که آدم می‌کشن، اما دلشون نمیاد حیوون بکشن.
 
جمع چند ثانیه در سکوت غرق می‌شود و ناگاه عرفان قهقهه‌ی بلندی سر می‌دهد؛ اما آدونیس به شکل مرموزی ساکت می‌ماند. متوجه‌ می‌شوم نگاهش از من عبور کرده و بر جایی دوردست متمرکز شده است. لحظه‌ای بعد، با لحنی که نمی‌دانم شوخی است یا جدی، می‌گوید:
- می‌دونستم اون رمان‌های جنایی‌ای که توی قفسه‌ی کتاب‌هاتن یه روزی کار دستت میدن.
کمی جا می‌خورم. به او برخورد؟ قصد نداشتم مستقیماً او را نشانه بگیرم، اما حالا که اوضاع این‌طور شده، چرا از فرصتم استفاده نکنم؟
- متوجه‌ی منظورت نمی‌شم.
خونسردی را در صدایم حفظ می‌کنم. عرفان می‌خواهد فضا را آرام کند، نفسش را بیرون می‌دهد و می‌گوید:
- ولش کن. کله‌پاچه‌تو بخور. یعنی... کله‌پاچه‌تونو بخورید.
حتی در این لحظه‌ی پرتنش، دست‌پاچگی‌اش خنده‌دار است. به او نگاه می‌کنم و با لبخند کم‌رنگی می‌گویم:
- عیبی نداره. لطفاً باهام راحت باشید.
سریعاً پاسخ می‌دهد:
- حتماً.
و دیگر صدایی به گوش نمی‌رسد. مثل آن‌که عرفان در‌ قطع این بحثی که می‌توانست کار را به جاهای باریک بکشاند، موفق بوده است.
دقایق گذشتند و همچنان سکوت سنگینی بر فضای آشپزخانه حکم‌فرماست. تنها صدایی که این آرامش مصنوعی را می‌شکند، تیک‌تاک ساعت دیواری طرح صدف است که با ریتمی یکنواخت، ثانیه‌ها را می‌شمارد. صدای برخورد قاشق با لبه‌ی بشقابم، آخرین نشانه از پایان غذایم را می‌دهد. حس سنگینی روی شانه‌هایم نشسته است، اما نمی‌دانم از چیست؛ شاید از حرف‌هایی که هنوز زده نشده‌اند.
عرفان بی‌مقدمه، سکوت را می‌شکند:
- راستی، آدونیس بهم گفت یه بیماری چشمی خاص داری.
سرم را بالا می‌آورم. پنج ثانیه صبر می‌کنم که فقط به نگاه کنجکاوش خیره شوم، بعد آرام قاشقم را در کاسه‌ی خالی‌ام قرار می‌دهم.
- مشکل از چشمم نیست. از مغزمه.
صدایم کمی خشک و بی‌حس است، انگار درباره‌ی مسئله‌ی پیش‌پاافتاده‌ای حرف می‌زنم. اما وقتی مکثی کوتاه می‌کنم و ادامه می‌دهم، تلخی در کلماتم نفوذ می‌کند:
- تو بچگی یه تصادف وحشتناک داشتم. سرم به شدت آسیب دید. قسمتی از مغزم که مسئول پردازش بینایی بود، بیشتر از بقیه‌ی نواحی دچار مشکل شد.
نگاهم را به روی میز می‌دوزم. انگشتانم روی لبه‌ی بشقاب سر می‌خورند، بی‌هدف.
- امکان داشت بمیرم... یا پارکینسون، حتی آلزایمر بگیرم. ولی در عوض، با احتمال یک‌دهم درصد، آکینتوپسیا گرفتم.
لبخند کمرنگی می‌زنم.
- همون، کوری حرکتی.
عرفان چند لحظه ساکت می‌ماند، بعد صدای جابه‌جایی صندلی‌اش به گوشم می‌خورد. صندلی‌اش را به میز نزدیک‌تر کرده و می‌پرسد:
- خب اون تصادف عوارض دیگه‌ای نداشت؟ مثلاً حافظه‌ات رو تحت‌تاثیر قرار بده یا مشکلات ارتباطی برات ایجاد کنه؟
ل*ب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و سر نفی تکان می‌دهم.
- خب پس چرا توی تیمارستان بودی؟
آدونیس ناگهان تک‌خنده‌ای می‌کند.
- اون که یه رازه. نمی‌تونه بگه.
و عرفان می‌گوید:
- تو مگه خبر داری؟
آدونیس نیز با بی‌اعتنایی پاسخ می‌دهد:
- نه.
لحظه‌ای مکث می‌کنم، دستم را مشت می‌کنم و در نهایت آهسته می‌گویم:
- من... یه سری مشکلات دیگه هم داشتم.
جمله‌ام ناخودآگاه قطع می‌شود و مثل آن‌که کنجکاوی عرفان عمری بلندتر از چیزی که فکرش را می‌کردم دارد. می‌پرسد:
- خب؟
و مرا به ادامه صحبتم هل می‌دهد:
- یه سری مشکلات که... دوست ندارم بهشون اشاره کنم.
 
عرفان نفس عمیقی می‌کشد. بعد با لحنی ملایم می‌گوید:
- البته. مجبورت نمی‌کنم.
چند ثانیه در سکوت می‌گذرد.
- خب کوری حرکتی یعنی... الان تکون دادن دستم رو نمی‌بینی؟
ابروهایم را در هم می‌کشم و می‌گویم:
- نه.
و با سردی اضافه می‌کنم:
- فقط حرکت پنج ثانیه بعدت رو می‌بینم.
چشمانش از تعجب برق می‌زند. تشخیص‌اش بی‌نیاز به قانون است.
- انگار که یه فیلمو بذاری رو دور خیلی تند و چندتا عکس نشون بده، نه؟ چه جالب!
ناگهان متوجه چیزی می‌شود، سریع اصلاح می‌کند:
- منظورم این نیست که جالبه، یعنی... متفاوته!
می‌توانم دستپاچگی را در لحنش حس کنم. اما چیزی که بعد سخنش می‌گوید، حس ناخوشایندی را در دلم می‌اندازد:
- منم یه پسرعمو دارم که فکر می‌کنه اشیاء باهاش حرف می‌زنن. هر وقت میرم خونه‌شون، تو اتاقش با قوری جادوییش حرف می‌زنه.
نگاهم سرد می‌شود. دلم نمی‌خواهد مشکلم را با داستان‌های طنزآمیزش مقایسه کند. اما پیش از آن‌که چیزی بگویم، او جمله‌اش را ادامه می‌دهد، این‌بار با لحنی مردد:
- آدونیس هم که...
ناگهان صدای بلند و هشداردهنده‌ی آدونیس، حرفش را در جا قطع می‌کند:
- عرفان!
تنش در فضا موج می‌زند. عرفان فوراً سکوت می‌کند. متوجه می‌شوم نگاهش را به پایین می‌اندازد، شاید هم سر تکان داده است.
- بله، یادم رفته بود. صحبت راجع بهش قدغنه.
صدای تکان صندلی آدونیس بلند می‌شود. در تصویرم دست‌هایش را مانند همیشه در جیب فرو برده و بدون نگاهی به ما، آرام می‌گوید:
- من میرم یه کم استراحت کنم.
می‌رود و دگر آشپزخانه بوی عطر تلخش را نمی‌دهد. عرفان آهی می‌کشد. بعد، بدون هیچ کلامی شروع به جمع کردن میز می‌کند. بی‌حرف بلند می‌شوم و کمکش می‌کنم. بشقاب‌های سفید یکی‌یکی در سینک چیده می‌شوند و صدای برخورد آن‌ها با آب، فضای مسکوت آشپزخانه را پر می‌کند. چند لحظه بعد، بدون آن‌که سر بلند کنم، می‌پرسم:
- مشکل آدونیس چیه؟
عرفان لحظه‌ای دست از شستن ظرف‌ها می‌کشد. این را از قطع شدن صدای سابیدن می‌فهمم.
-‌
دیدی چی‌کار کرد؟ دوست نداره کسی بدونه.
-‌ بابت همون بیماریش، آدم کشته؟
پنج ثانیه. دستش را مشت کرده است. جوابش کوتاه و مستقیم است:

- آره.
نفسم در سینه حبس می‌شود.
- بیماریش خیلی بده؟
چند ثانیه سکوت. بعد، آرام اما جدی می‌گوید:
- آره.
 
در تصویرم نگاهم را به دستان خیسش دوخته‌ام که هنوز دور اسکاچ ظرف‌شویی فشرده شده‌اند.
-‌ مربوط به شخصیت‌هاش میشه؟

- شخصیت‌هاش؟
و بعد پاسخ می‌دهد:

- نه، اون فقط یه شخصیت داره، چندشخصیتی که نیست.
نمی‌دانم چرا، اما این جواب برایم قانع‌کننده نیست.
-‌ کی می‌تونم راجع بهش بفهمم؟
عرفان لحظه‌ای درنگ می‌کند. بعد با لحنی که جای هیچ سوالی باقی نمی‌گذارد، می‌گوید:
- هر وقت که خودش بهت بگه.
آب همچنان از شیر سرازیر می‌شود اما حتی از دیدن تصویر جریان آب عاجزم. سکوت میان ما جاری می‌گردد و کسی نیز قصد شکستنش را ندارد. سری تکان می‌دهم و بدون گفتن کلامی از آشپرخانه خارج می‌شوم. زیرلب به این وضعیت لعنت می‌فرستم. همیشه سر از کار همه در می‌آوردم، این‌که چیز بزرگی وجود داشته باشد و کسی آن را به من نگوید، بسیار عذابم می‌دهد. اگر همه‌چیز را بدانم، فرصت بیشتری برای تقویت امنیتم فراهم می‌شود. با این همه ادعای توخالی، چرا سر از کار این دو درنمی‌آورم؟
آن‌ها واقعاً متوجه نیستند که برای فروکش کردن کنجکاوی‌ام، حاضر به انجام چه کارهایی هستم؟ لبخندی محو بر لبانم نقش می‌بندد. شاید باید این را به‌عنوان یک هشدار جدی بهشان می‌گفتم.
قدم‌هایم آرام، اما بی‌هدف در سالن پذیرایی خانه می‌لغزند. این‌که اتاقم به پذیرایی چسبیده است یکم نامردی به حساب می‌آید. باقی اتاق‌ها که در طبقه‌ی بالا هستند. بالاخره به اتاق زیبایم می‌رسم. بله، اتاقم. بدون تردید آن را این‌گونه خطاب می‌کنم. شاید چون همیشه رؤیای داشتن چنین جایی را داشتم، یا شاید هم فقط می‌خواهم برای لحظه‌ای، حس کنم تعلق دارم.
بدون تأمل روی تخت می‌پرم، نرمی و لطافت تشک، مرا در آغو*ش خود می‌گیرد. خنده‌ای کوتاه و سبک‌بال از میان ل*ب‌هایم فرار می‌کند. نمی‌خواهم این اشتیاق زودگذر باشد. نمی‌خواهم چنین حس خوبی که به ندرت سراغم می‌آید، در میان روزهای سنگین و ناشناخته، رنگ ببازد.
نفس عمیقی می‌کشم و خود را زیر پتوی ابریشمی جا می‌کنم. رایحه‌ای آشنا در فضا موج می‌زند. بوی یاس. لطیف، دلپذیر و خاطره‌انگیز.
چشمانم را می‌بندم و برای لحظه‌ای، در میان لایه‌های این عطر غرق می‌شوم. مادرم دیوانه‌ی بوی یاس بود. همیشه، هرکجا که می‌رفت، عطر یاس با او همراه بود. انگار این رایحه، بخشی از وجودش بود، چیزی که حتی حالا هم، خاطره‌اش را زنده نگه می‌داشت. شاید برای همین است که نسبت به بوها این‌قدر حساس شده‌ام. هیچ رایحه‌ای برایم آرامش‌بخش‌تر از بوی یاس نیست.
این تخت، این لحظه‌ی کوتاه، مرا به آغو*ش او بازمی‌گرداند. گرمایی که حس می‌کنم، شبیه همان گرمایی‌ست که در کنار او تجربه کرده بودم. لبخندی آرام، لبانم را لم*س می‌کند. مدت‌ها بود چنین حس آرامشی را تجربه نکرده بودم.
و پیش از آنکه افکارم دوباره به آشوب کشیده شوند، خواب، بی‌صدا مرا در خود فرو می‌برد.
 
چشمانم به‌آرامی باز می‌شوند، اما تاریکی مطلق اتاق، برای لحظه‌ای نفسم را در سینه حبس می‌کند. قلبم کمی تندتر می‌زند. دستم را روی تخت می‌کشم، به‌دنبال چیزی آشنا، چیزی که این حس غریب را از بین ببرد. انگشتانم بالاخره دکمه‌ی آباژور صدفی را پیدا می‌کنند.
چند لحظه بعد، نور ملایمش اتاق را روشن می‌کند و از هجوم سنگین تاریکی می‌کاهد. نفس عمیقی می‌کشم، انگار که روشنایی، پناهی باشد در برابر ترس‌های بی‌دلیلم. دستم را بر سرم می‌گذارم. چیزی درونم می‌جوشد.
بلند می‌شوم. گام‌هایم کمی سست هستند، بدنم هنوز بیدار نشده است. درِ دستشویی کوچک اتاق را باز می‌کنم، چراغ را می‌زنم و بی‌درنگ در آینه‌ی طلایی خیره می‌شوم.
پنج ثانیه و شوکی عظیم. هیولایی در آینه‌ست که از تشخیص‌اش عاجزم. چشمانم، سرخِ سرخ. صورتم پف‌کرده، انگار که ساعات گذشته در نبردی خاموش شکست خورده‌ام. آب را با عجله باز می‌کنم، دستانم زیر جریانش می‌لغزند و بعد، صورتم را در آغو*ش گرمایش فرو می‌برم.
اما احساس بد، فروکش نمی‌کند. حالت تهوع، ناگهانی و سنگین.
آب را به‌سرعت می‌بندم، در دستشویی را تقریباً محکم می‌کوبم. نفسم به شماره افتاده است. دست‌هایم را روی شقیقه‌هایم فشار می‌دهم، چطور این سرگیجه‌ی لعنتی را از خودم دور سازم؟ هوا… خفه است. بیش از حد گرم.
با حرکتی عصبی، خودم را به پنجره می‌رسانم و بدون فکر، آن را باز می‌کنم. ناگهان، هوای سرد به تنم خیمه می‌زند. پوست تنم مورمور می‌شود و نفس‌هایم لرزان‌تر. به همان سرعت که پنجره را باز کرده‌ام، دوباره آن را می‌بندم.
چیزی در آن کله‌پاچه بوده؟ نکند مسموم شده‌ام؟
با یادآوری پاسخ نگاهم به تصویر درهمم میخ می‌شود. نه این، چیزی دیگر است. چیزی که خیلی زودتر از انتظارم اثر کرده است. کمی جا خورده‌ام. انقدر سریع؟
از اتاق بیرون می‌روم و به سختی، هر پله را یکی‌یکی پشت سر می‌گذارم تا خود را به طبقه‌ی بالا برسانم. ضربان قلبم در گوشم می‌پیچد، نه از خستگی، بلکه از چیزی که نامش را حس ناآرامی می‌گذارم. شاید هم از همان کنجکاوی مهارناپذیری است که مثل خاری در ذهنم فرو رفته.
در سکوت راهرو می‌ایستم. نگاهم از روی درهای بسته سر می‌خورد. تعدادشان بیشتر از چیزی است که انتظار داشتم؛ چهار اتاق خواب. کدام‌یک متعلق به آدونیس است؟
نگاه سرگردانم در تاریکی راهرو، به دری نیمه‌باز می‌رسد. قهوه‌ای‌رنگ با لولایی که انگار از استفاده‌ی زیاد، دیگر توانایی بسته‌شدن کامل را از دست داده است. باید همین باشد. با تردید قدمی به جلو برمی‌دارم، انگشتانم را روی در می‌گذارم و آهسته می‌کوبم.
- اجازه هست بیام داخل؟
انتظار صدای بم و گوینده‌گونه‌ی آدونیس را دارم، اما صدای دیگری، با لحنی بی‌تفاوت و خالی از تعجب پاسخ می‌دهد:
- بله، بفرمایید.
 
عرفان است. ضدحالی عظیم! کمی لبم را می‌جوم. کاش آدونیس بود. کمی دلخور، در را کامل باز می‌کنم و قدم به داخل می‌گذارم. پنج ثانیه طول می‌کشد تا چشمانم تصویر را تعویض کنند و ناگاه در شلوغی‌ اتاق، نگاهم گم شود.
اتاق بیشتر شبیه یک کارگاه طراحی است تا یک اتاق خواب. کف آن، پر از کاغذهای مچاله شده‌ای است که بی‌نظم روی هم ریخته‌اند، انگار که هرکدام‌شان یادگاری از طرحی شکست‌خورده‌اند. در انتهای اتاق، عرفان پشت یک میز شیب‌دار بزرگ نشسته، نوری از چراغ مطالعه کنارش، سایه‌ای کشیده بر روی دیوار انداخته است. طرحی پیچیده از یک مجتمع تجاری بزرگ، روی میز پهن شده.
کمی جلوتر می‌روم و با کنجکاوی به خطوط دقیق و مهندسی‌شده‌ی نقشه خیره می‌شوم. ابروهایم از پیچیدگی طرح درهم می‌رود. آرام می‌پرسم:
- کارت نقشه‌کشیه؟
عرفان سرش را از روی طرح بلند می‌کند، به گمانم دستی میان موهایش می‌کشد و می‌گوید:
- راستش کار اصلیم نیست. ولی خب، رشته‌ام معماری بوده. بعضی وقت‌ها یه طرح می‌کشم و می‌فروشم.
در نگاه کردن به تصویرم، دقت بیشتری می‌افزایم. جزئیات ظریف و ظرافت بی‌نظیر آن، تحسینم را برمی‌انگیزد.
-‌
خیلی زیباست!
-‌ این‌که فقط نمای بیرونیشه. داخلش رو هنوز کامل طراحی نکردم.
-‌ معلومه استعدادشو داری.
-‌ لطف داری.
کمی مکث می‌کند و بعد، با لحنی عادی اما کنجکاو می‌پرسد:

- خوب خوابیدی؟
دستی به بازوهایم می‌کشم، می‌خواهم از سرمایی که هنوز در تنم باقی مانده، هر چه زودتر رها شوم.
- تا حدودی.
اما دلیل اصلی آمدنم چیز دیگری‌ست. چیزی که باعث شد خودم را با تمام ضعف و بی‌حالی‌ام، تا اینجا بالا بکشانم. بالاخره بی‌مقدمه، به زبان می‌آورم:
- میگم... می‌دونید از کجا میشه قرص ورتیوکستین تهیه کرد؟
چند ثانیه سکوت برقرار می‌شود. عرفان کمی روی صندلی جابه‌جا می‌شود و با ابروهای بالا‌رفته می‌پرسد:
-‌
قرص چیه؟
-‌ ضد افسردگی.
به گمانم نگاه او برای لحظه‌ای تغییر می‌کند. شاید چیزی میان کنجکاوی و شاید اندکی نگرانی.

- تو تیمارستان از اونا بهت می‌دادن؟
از لحنش خوشم نمی‌آید. مستقیم در چشمانش نگاه نمی‌کنم و چیزی نمی‌گویم. او که سکوت مرا می‌بیند، خودش ادامه می‌دهد:
-‌
مشکلی پیش میاد اگه نخوری؟
-‌ نباید یهو مصرفش رو قطع کرد. عوارض شدیدی داره.
پنج ثانیه گذشته و حال عرفان نگاه دقیق‌تری به من می‌اندازد. انگار تازه متوجه رنگ پریدگی‌ام شده باشد.

- الان حالت بده؟
سرم را تکان می‌دهم. او بی‌درنگ از جایش بلند می‌شود، درحالی‌که بی‌خیالی معمولش را کنار گذاشته است.
- خب پس سریع میرم از داروخونه می‌گیرم.
هنوز چند قدمی برنداشته که انگار چیزی به ذهنش می‌رسد. کمی مکث می‌کند، به گمانم روی پاشنه‌ی پا می‌چرخد اما با تردید می‌پرسد:
- البته... تجویز پزشک می‌خواد، نه؟
نمی‌دانم چه جوابی بدهم. بی‌حوصله نگاهم را از او می‌دزدم. اما تصویر همان است که هست.
- آدونیس هم از این قرص‌ها مصرف می‌کنه؟
این بار بدون تأمل پاسخ می‌دهم:
-‌
نمی‌دونم.
-‌ بذار از خودش بپرسم.
و با این حرف، از کنارم عبور می‌کند. من اما، همچنان در جایم ایستاده‌ام، با حس عجیبی که در دلم پیچیده است.
 
آخرین ویرایش:
دیگر توان ایستادن ندارم. ضعف، مانند ماری خفته دور بدنم پیچیده است و هر لحظه حلقه‌هایش را محکم‌تر می‌کند. همان‌جا، روی کف اتاق، در میان انبوه کاغذهای مچاله‌شده و سایه‌های سنگینی که نور کم‌جان اتاق بر دیوار انداخته، فرو می‌ریزم.
پاهایم را در آغو*ش می‌گیرم. سرم را بر روی زانوهایم می‌گذارم، چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم لرزش تنم را نادیده بگیرم. حالت تهوع را جدی نمی‌گیرم. من قوی‌تر از این حرف‌ها بودم، یا شاید خودم را این‌گونه متقاعد می‌کردم. پیوندی چنان ضعیف، به درد فردایم نمی‌خورد. کجاست آن پیوند که مرگ را پشیزی حساب نمی‌کرد؟ حقیقت این است که من فقط می‌خواهم بمیرم، نه که به سختی و با زجر بمیرم. این دو فرق می‌کنند.
از پشت در نیمه‌باز، مکالماتی به گوشم می‌رسد. روسی؟ اخمی بر صورتم می‌نشیند. انقدر حرف‌هایشان سری است؟ انگار پلیس فدرالم که با رمزگشایی صحبت‌هایشان، حکم مجازاتی سنگین را برایشان امضا کنم. پوزخند تلخی می‌زنم. چه مضحک. آزار من حتی به یک مورچه نمی‌رسد. تنها زورم به خودم می‌چربد. این را خیلی وقت است فهمیده‌ام.
صدای باز شدن ناگهانی یک در، حواس مرا از افکار آشفته‌ام پرت می‌کند. گام‌های محکمی در سکوت اتاق طنین می‌اندازند و سپس، صدای بم و گرفته‌ی آدونیس، فضا را می‌شکافد:
- چت شده؟
چشمانم را باز نمی‌کنم، چیزی در درونم به این صدا واکنش نشان می‌دهد، چیزی شبیه آرامش، اما حتی ذره‌ای نگرانی در لحنش نیست. لحنش بیشتر شبیه طلبکارهاست.
- زنده‌ای؟!
طعنه‌اش مثل سیلی به صورتم می‌نشیند. این دیگر واقعاً بد بود. حتی سرم را بالا نمی‌آورم که نگاهش کنم. چشمان جنگلی و وحشی‌اش را نبینم بهتر است. آرام و خسته زمزمه می‌کنم:
- من قرصامو می‌خوام.
آدونیس بدون لحظه‌ای مکث، بی‌اعتنا و خشک پاسخ می‌دهد:
- این‌جا از اونا نداریم.
نفس لرزانی می‌کشم. پاهایم را محکم‌تر در آغو*ش می‌فشارم و به جای خیره شدن در چشمانش، نگاهم را به کاغذ مچاله‌ای که کنار پایم افتاده، می‌دوزم.
- تو مگه خودت از اونا نمی‌خوردی؟
صدای پوزخندش زیادی صریح است‌.
- من هر قرصی که بهم می‌دادنو میذاشتم زیر زبونم و تف می‌کردم بیرون که روزی به سرنوشت پر فتوح تو دچار نشم.
لبخندی تلخ و بی‌جان بر لبانم می‌نشیند. سری تکان می‌دهم و با نیشخند می‌گویم:
- خوش به حالت.
عرفان که تا آن لحظه ساکت بود، وارد مکالمه می‌شود:
- الان چه حسی داری؟
صدایم آرام‌تر از آن است که بخواهم خودم را قوی نشان دهم.
-‌ حالت تهوع.
-‌ بدترین حالت ترکش چیه؟
-‌ تا حالا تجربه‌اش نکردم.
 
نفسم را به سختی بیرون می‌دهم و صدایم پایین‌تر می‌آید، به گمانم حرف زدن نیز از توانم خارج شده باشد:
- من قرصمو می‌خوام.
آدونیس بی‌حوصله و خسته پاسخ می‌دهد:
- گفتم که... این‌جا از این قرص‌ها نداریم.
لحظه‌ای سکوت. بعد صدای یاری‌دهنده‌ی عرفان را می‌شنوم:
- شاید بتونم براش جور کنم.
حس ناامیدی برای چند ثانیه از دلم بیرون می‌رود، اما هنوز چیزی نگفته‌ام که آدونیس محکم به او می‌توپد:
- تو مگه داروخونه‌ی سیّاری؟
و سپس با لحنی خشک و سرد می‌گوید:
- اگه می‌خوای بالا بیاری، بالا بیار.
نفسم در سینه‌ حبس می‌شود. یعنی اصلاً حالم برایش مهم نیست؟ یعنی هیچ چیز در رابطه یا من برایش اهمیتی ندارد؟
- اینجا کسی به تو قرصی نمیده. اگر هم خیلی ناراحتی، قهر کن برو تو اتاقت.
عرفان با اعتراض می‌گوید:
-آدونیس! این چه طرز برخورده؟
اما آدونیس انگار اهمیتی نمی‌دهد. تنها چیزی که می‌گوید این است:
- دیگه منو سر این چیزهای مزخرف از خواب بیدار نکن.
و با همان بی‌تفاوتی، از اتاق بیرون می‌رود.
همچنان سرم را بالا نمی‌آورم. چشمانم هنوز به همان کاغذ مچاله خیره مانده‌اند اما به واسطه‌ی اشک، حتی دیگر نمی‌توانم خطوط درهمش را واضح ببینم. مهی غلیظ در برابر نگاه چشمان بیمارم نشسته است. عرفان کمی مکث می‌کند. بعد، با صدایی آرام و نرم می‌پرسد:
- دوست داری بری بیرون، یکم هوا بخوری؟
نفسی عمیق می‌کشم، اما گویی هوایی برای پر کردن ریه‌هایم باقی نمانده.
- نه، میرم تو اتاقم.
با ضعف، خودم را از روی زمین بلند می‌کنم. قدم‌هایم سست است و پاهایم آن‌قدر سنگین که انگار چند کیلو وزنه به آن‌ها وصل‌اند.
- می‌خوای برات قرص ضدتهوع بیارم؟
نزدیک در ایستاده‌ام. لحظه‌ای مکث می‌کنم، انگشتانم را بر روی قاب چوبی در فشار می‌دهم. بغضی که از لحظاتی پیش در گلویم خفته بود، حالا راه خود را به سطح آورده است. با صدایی لرزان و آرام، زمزمه می‌کنم:
- من هیچی از هیچ‌کس نمی‌خوام.
و قبل از آنکه بتواند جوابی بدهد، از اتاق خارج می‌شوم.
 
من برایش مهم نیستم. من برایش مهم نیستم. انقدر این جمله را تکرار کردم تا بتوانم آن را در حافظه، احساسات، ناخودآگاه و هر کوفت دیگری حک کنم.
باید در استخوان‌هایم، در جریان خونم، در عمق روحم حک شود. شاید اگر بارها و بارها این جمله را بگویم، دیگر توقعی از او در دلم وجود نداشته باشد. دیگر قلبم از نزدیکی‌های گاه و بی‌گاهش نلرزد.
از راهرو می‌گذرم، اما گویی پاهایم روی زمین نیستند. بدنم بی‌حس شده، ذهنم میان درد و بی‌تفاوتی در نوسان است. باید ناراحت باشم یا عصبانی؟ نکند باید جلویش زانو زده و التماس کنم؟ من برایش مهم نیستم. به همین سادگی!
چشم‌هایم می‌سوزند، اما نمی‌گذارم اشکی فرو بریزد. گریه کردن چه فایده‌ای دارد؟ مگر می‌توانم احساساتش را تغییر دهم؟ مگر می‌توانم قلبش را از سینه جدا کنم و بگویم عاشقم شو، فوراً و سریعاً!
چه به حق خودت جفا کرده‌ای پیوند‌! دستم را روی دیوار می‌گذارم، انگشتانم را روی سطح سرد آن فشار می‌دهم. درد مثل موج‌های وحشی درونم می‌تازد.
راه‌پله‌های طولانی، تاریک به نظر می‌رسند. به سختی از آن‌ها پایین می‌‌روم. فقط می‌خواهم به اتاقم برسم.
دستم روی دستگیره می‌نشیند. ضربان تند قلبم را در نوک انگشتانم حس می‌کنم.
من هیچی از هیچ‌کس نمی‌خوام.
صدای خودم هنوز در سرم می‌پیچد. اما دروغ گفتم. من می‌خواستم. می‌خواستم حتی برای یک لحظه، نگرانی را در صدایش ببینم. می‌خواستم صدایش بلرزد وقتی نامم را می‌گوید. با نگرانی بگوید پیوند چه شده و مانند پروانه دور سرم بچرخد. می‌خواستم که… مرا ببیند.
اما او دید؟ نه. الحق که راست می‌گفت، به راستی ساده‌ام!
در را باز می‌کنم، وارد اتاق می‌شوم و آن را پشت سرم محکم می‌بندم. پشتم را به در تکیه می‌دهم و آرام و بی‌صدا در همان‌‌جا، برای چندمین‌بار در زندگی‌ام، می‌میرم.
***
خورشید با بی‌رحمی از لابه‌لای پرده‌ی نیمه‌باز فیروزه‌ای به درون اتاق می‌تابد، دیروز بالاخره تمام شد. طلوع خورشید گذر دیروز را اثبات کرد. طولانی‌ترین روز زندگی‌ام بود یا شاید نیز، طولانی‌ترین کابوس عمرم.
به سختی از تخت جدا می‌شوم. بدنم هنوز خسته است و ذهنم سنگین. چشم‌هایم را می‌مالم و به سمت دستشویی می‌روم. آب سرد را کف دستانم جمع می‌کنم و صورتم را می‌شویم. امید دارم که احساس تازگی کنم، اما نمی‌کنم. تنها چیزی که می‌ماند، سرمایی گذراست که به سرعت جای خود را به خستگی می‌دهد.
چشم‌هایم را در آینه نگاه می‌کنم. رد حلقه‌های تیره زیرشان گواهی بر کم‌خوابی‌ام است. دیشب بارها از خواب پریده‌ام. کابوس‌های مداوم، امانم را بریده‌ بودند. در تمام آن‌ها می‌مردم. یک‌بار به دست خودم، و بارها به دست دیگران.
نفس عمیقی می‌کشم و از اتاق بیرون می‌روم. خانه در سکوتی نسبی فرو رفته است. بوی چای و نان تازه در هوا پیچیده. با قدم‌هایی آهسته، به سمت آشپزخانه می‌روم.
آدونیس و عرفان پشت میز نشسته‌اند، هر دو مشغول خوردن صبحانه. با صدایی آرام، انگار که مطمئن نباشم مراحمم یا مزاحم، زمزمه می‌کنم:
-‌ صبح بخیر.
و هر دو تقریباً هم‌زمان جوابم را می‌دهند، اما واکنش‌شان کاملاً متفاوت است. عرفان با لحنی گرم و آدونیس؟ بی‌حوصله. انگار که فقط از سر اجبار باشد.
روی صندلی مقابل عرفان می‌نشینم. تنم هنوز سنگین است، بی‌حالی از تمام حرکاتم هویداست. صدای برخورد لیوان چای عرفان با میز را می‌شنوم. می‌گوید:
-‌ حالت بهتره؟
و پیش از آن‌که جواب بدهم، آدونیس از جایش بلند می‌شود. به گمانم حضور من بهانه‌ای برای ترک میز بود. از گوشه‌ی چشم، در آن ثانیه‌ها، متوجه می‌شوم که بشقابش را در سینک ظرف‌شویی می‌گذارد. با حالتی عصبی به عرفان می‌گوید:
-‌ تو هم از دیروز سر ما رو خوردی!
و با شنیدن صدای ظرف‌ها و شیر آب، متوجه می‌شوم که در حال ظرف شستن است‌.
-‌ مسئولیت این دختر با ماست، آدونیس. شاید تو چندان مسئولیت‌پذیر نباشی، اما حداقل من این‌جا مسئولم.
حرف‌هایش، چیزی درونم را قلقلک می‌دهد. اخمی بر صورتم می‌نشیند و قبل از آن‌که آدونیس جوابی بدهد، آرام اما محکم می‌گویم:
-‌ چرا شما باید مسئولیت منو گردن بگیرید؟ کسی که منو آورده این‌جا، آدونیسه.
لحظه‌ای سکوت بین ما حاکم می‌شود، سکوتی که آدونیس با قهقهه‌ای تلخ و بی‌روح می‌شکند.
- آدونیس حتی خودشم گردن نمی‌گیره.
 
این را آدونیس می‌گوید. لحنش تلخ‌تر از آن است که فکرش را می‌کردم. اما دیگر برایم اهمیتی ندارد. دیشب پیوند، خانه‌ها سوزانده و پیراهن‌ها پاره کرده است. دیگر نامش معشوق احمق نیست. بی‌آن‌که به چشمان عرفان نگاه کنم، ل*ب می‌زنم:
-‌ حالم بهتره، ولی... کابوس‌هام شروع شدن.
نگاهم را به کیک شکلاتی روی میز قفل می‌کنم. از آن تصویرهاست که دوست دارم ثانیه‌ها بر روی‌شان ثابت بمانم.
-‌ تمام این قضیه‌ی قرص ضدافسردگی، به خاطر همون مشکلاتیه که نمی‌خوای بهشون اشاره کنی؟
شانه‌ای بالا می‌اندازم.
-‌ تا حدودی.
و به گمانم شیرینی کیک را حتی از روی تصویرش نیز احساس می‌کنم.
-‌ تنها قرصی نبود که مصرف می‌کردی، درسته؟
نفسم را آهسته بیرون می‌دهم. سوال‌هایش زیادی دقیق و هدفمندند. انگار برای‌شان تمرین کرده باشد.
-‌ دقیقاً چیا مصرف می‌کردی؟
ل*ب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و سکوت می‌کنم. برخی چیزها گفتنی نیستند، برخی زخم‌ها را که نباید از نو باز کرد؛ اما متاسفانه عرفان دست‌بردار نیست.
-‌ ببین، پیوند... تا حالا ما بهت آسیبی رسوندیم؟
چشم‌هایم بالا می‌آیند و نگاهش را می‌قاپند. می‌گذارم قشنگ پنج ثانیه‌ای خرج‌شان شود تا تمام منظور قلبم را به واسطه‌ی چشمانم برسانم. منظورش از «ما»، خودش و آدونیس است؟ آدونیس حتی نمی‌داند چه آسیب‌هایی به قلبم زده. از لحاظ روحی، له و لورده‌ام. آسیبِ چه؟
اما با تمام این‌ها، آهسته و به سختی می‌گویم:
-‌ نه.
دوست دارم این مکالمه ادامه پیدا کند تا ببینم به چه‌ها می‌رسم. گویی همین جواب را می‌خواست.
-‌ پس به ما اعتماد کن.
لحنی دارد که انگار هیچ راهی جز قبول کردن باقی نمی‌گذارد.
-‌ ما فقط قصدمون کمک کردنه. تا این‌جا کمکت کردیم، باز هم بدون هیچ چشم‌داشتی بهت کمک می‌کنیم.
مکثی می‌کند و بعد، با تأکید اضافه می‌کند:
-‌ اما برای اين‌که کمکمون واقعاً مفید باشه، باید یه سری چیزهای مهم رو بدونیم.
پیش از آن‌که فرصتی برای جواب دادن پیدا کنم، آدونیس با حرکتی ناگهانی ظرف‌های شسته‌شده را در آب‌چکان می‌گذارد. صدای برخورشان در سکوت آشپزخانه می‌پیچد.
با لحنی خسته و آزرده‌ای می‌گوید:
-‌ انقدر تو نقش کوفتیت فرو نرو.
و بدون این‌که منتظر پاسخی باشد، از آشپزخانه بیرون می‌رود. منظورش که بود؟ من یا عرفان؟
-‌ با من بود؟
عرفان آهی می‌کشد و با لحنی آرام اما خسته می‌گوید:
-‌ اون رو بی‌خیال شو.
دستم را روی میز می‌گذارم، به فنجان چای نیمه‌خورده‌ی عرفان نگاه می‌کنم و چیزی درونم، به من می‌گوید که برخی جاها، زیادی اشکال دارند.
-‌ دوست داری در موردش حرف بزنیم؟
لبم را محکم گاز می‌گیرم و سرم را به علامت منفی تکان می‌دهم.
-‌ نیاز به یه کم استراحت بیشتر دارم.
و عرفان با مهربانی می‌گوید:
-‌ البته.
دستم را دراز می‌کنم و تکه کیک شکلاتی را از روی میز برمی‌دارم. هنوز کامل از جا بلند نشده‌ام که صدای عرفان دوباره به گوشم می‌رسد:
-‌ اگه دوست داری، برای ناهار میریم بیرون. هم حال تو عوض میشه و هم حال آدونیس‌.
لحظه‌ای در چارچوب در مکث می‌کنم. پایم نیمه‌راه، میان رفتن و نرفتن معلق می‌ماند. نمی‌دانم که آیا واقعاً این پیشنهاد را می‌خواهم یا نه. اما صدای خودم، آرام و خسته، بی‌آن‌که واقعاً تصمیم گرفته باشم، زمزمه می‌کند:
-‌ باشه.
و از سوالات بی‌شمار او، فرار می‌کنم. حالا می‌فهمم چرا آدونیس همیشه از پاسخ دادن به سوالات اجتناب می‌کند.
 
در اتاق را از پشت سر می‌بندم. دستی به شکمم می‌کشم و چشمانم را می‌بندم. هم حالت تهوع دارم و هم احساس گشنگی می‌کنم. دو تا از مزخرف‌ترین حس‌های دنیا در یک قاب.
تکه کیک دستم را مهمان معده‌ام می‌کند. امیدوارم حالت تهوع‌ام بدتر نشود. اندکی به غذا نیاز دارم. با نگاه به شکمم می‌گویم:
- لطفاً! تو رو خدا یکم همکاری کن!
چند دقیقه می‌گذرد. شاید هم بیشتر. خودم را روی تخت رها نکرده‌ام، اما مانند زنده‌ای مرده‌نما، روی صندلی کنار پنجره افتاده‌ام.
حالت تهوع‌ام کمتر شده، اما هنوز قطع نشده‌است. گاهی از پنجره به بیرون خیره می‌شوم، گاهی به سقف. گاهی هم دستم را روی بازوهایم می‌کشم تا بتوانم سرمایی را که از درونم می‌خزد، بیرون برانم. اما بیهوده است.
محله‌ی عرفان، را از پشت پنجره کامل رصد کرده‌ام. زیادی سوت و کور به نظر می‌رسد. در بین این همه دقایق، تنها در سه تصویرم انسان دیده‌ام. ساختمان‌های بلند و معماری‌های سنگ‌نما، باعث نشده جمعیت انسان‌های بیرون بیشتر شود. ناگاه حواسم تیز می‌شود. متوجه‌ی چیزی در تصویرم شده‌ام. به پنجره نزدیک‌تر می‌شوم و منتظر می‌مانم.
برف مانند قطره آب یخ‌زده و بی‌پناهی، از آسمان فرو می‌ریزد. آهی می‌کشم و از پنجره فاصله می‌گیرم. چندان از برف خوشم نمی‌آید.
فضای اتاق، زیادی سنگین است. سرم را بالا می‌‌آورم و در تصویرها دنبال رد پایی از دوربین‌ها می‌گردم. اما دوربینی نیست. افکارم در رابطه با این اتاق، نیاز به بازنگری دارند.
بررسی می‌کنم در را قفل کردم یا نه، که قفل است. نفسی عمیق می‌وشم و کاوش را آغاز می‌کنم.
مسیر اول کاوشم، کشوهای میز آرایش صدفی است. در کشوی اول را باز می‌کنم. لوازم آرایشی با نظم درخشانی درونش چیده شده‌اند. برای لحظه‌ای، فقط نگاه‌شان می‌کنم. زندگی‌ای که از آن‌ها تراوش می‌کند، با حس و حال مرده‌ای که در این اتاق زندگی می‌کند کاملاً در تضاد است.
کشوی دوم را باز می‌کنم و مجبورم ناز و کرشمه‌ی ثانیه‌ها را تحمل کنم. سبدی که در آن کلی نخ و سوزن است و در کنار سبد، یک سالنامه‌ی مشکی می‌بینم.
سالنامه را بر‌می‌دارم و ورق می‌زنم. پنج ثانیه صبر، صفحه اول خالی‌ست. پنج ثانیه دوم، صفحه‌ی بعد خالی. سوم، باز خالی و چهارم... نه اگر این‌طور باشد تا ابد طول می‌کشد. شاید صفحات وسط پر شده باشند. شاید هم آخر.
صفحه‌ی آخر را باز می‌کنم، بررسی یک سالنامه‌ی ۳۶۵ صفحه‌ای، برای چشمانم بیشتر از ساعت‌ها طول می‌کشد.
از سالنامه ناامید می‌شوم و به جلدش نگاه می‌کنم. سال ۱۴۰۰ با فونتی بزرگ و طلایی‌رنگ، بر روی جلد مشکی‌اش خودنمایی می‌کند.
در کشوی دوم را می‌بندم. کاوش آن هم با این چشمان، همان آب در هاون کوبیدن است. اما کار دیگری ندارم. به همین منوال، کشوی عسلی کنار تخت را بررسی می‌کنم. چیزی جز یک اتوی مو و یک جعبه‌ی عینک آفتابی در آن نیست.
به سمت کمد لباس‌ها روانه می‌شوم و با باز کردن کمد، هوش از سرم می‌رود. بسیار بزرگ و پر لباس است. ردیفی از لباس‌های آویخته، هرکدام در طیفی از رنگ‌های ملایم و چشم‌نواز، منظم کنار هم قرار گرفته‌اند. انگشتانم را روی پارچه‌ها می‌کشم. نرم، گران‌قیمت، بی‌نقص. نه برای کسی مثل من.
جنگم را با کمد اتاق مارینا آغاز می‌کنم. شال‌هایی با انواع و اقسام رنگ‌بندی. تنوع مدل‌های مانتوهایش، از تنوع یک مانتوفروشی نیز بالاتر به نظر می‌رسد. شال‌ها در کشوی اول، لباس‌های زیر در کشوی دوم، شلوارها در کشوی سوم، لباس‌های خانگی در کشوی چهارم و لباس‌های مجلسی در کشوی آخر جا خوش کرده بودند.
مجموعه‌ی کاملی داشت و در کمال تعجب، بیش از نود درصد لباس‌ها، چه مانتو و چه خانگی هنوز اتکت داشتند. نو، دست‌نخورده، پوشیده نشده. حتی یکی از لباس‌ها نیز به خاطر شست‌شوی زیاد رنگ و رویش نرفته‌است.
انگار مارینا اینجا زندگی نکرده، انگار هیچ‌کدام از آن‌ها را حتی تن نکرده‌است. انگار مارینا، چیزی جز یک نام نیست.
لباس‌ دستم را بر روی تخت می‌اندازم و با سرعتی شبیه به دویدن در کشو را باز می‌کنم. یکی از رژلب‌ها را برمی‌دارم و درش را باز می‌کنم. کاملاً استفاده نشده به نظر می‌رسد.
 
یک کرمی شبیه به کرم‌پودر را برمی‌دارم. درش سفت است. این هم باز نشده. ضربان قلبم بالا می‌رود و با وجود همان ضعف ثانیه‌ای لعنتی، تک‌تک آن لوازم‌های آرایشی را چک می‌کنم. برس‌های آرایش‌اش، از موهای من نیز تمیزترند. خط چشمی که در دستم است را تقریباً در کشو پرت می‌کنم.
هیچ‌چیز در این‌جا درست نیست. اگر مارینا همسر عرفان بوده، اصلا‌ً چرا باید اتاقی جدا داشته باشد؟ اگر هم این‌جا اتاق مشترک‌شان بوده پس چرا هیچ آثاری از لوازم عرفان نیست؟
اگر در این خانه کلی خاطرات رنگارنگ رقم زده‌اند چرا حتی در یکی از این رژلب‌های کوفتی سرخ باز نشده‌است؟ حتی لباس‌هایی که در کمد است هنوز بوی نویی می‌دهند. به نظر نمیاد مدت زیادی از خریدن‌شان گذشته باشد. به جد مطمئنم در یک دروغ به سر می‌برم.
با صدای تقه‌ای از در از جا می‌پرم.
- می‌خوایم بریم بیرون. زود آماده شو!
آدونیس است. چشمانم را می‌بندم و آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم. کمی طول می‌کشد تا زبانم همراهی کند.
-‌ باشه.
-‌ عرفان میگه هر چی دوست داشتی از تو کمد مارینا بردار. نیم ساعت دیگه می‌زنیم بیرون.
کمد مارینا یا کمد من؟ گمان نکنم مارینایی وجود داشته باشد. اتاق شدیداً به هم ریخته است گویی بمبی ساعتی در آن ترکیده باشد. لباس‌ها همه‌جا ریخته‌اند‌. بر روی تخت، زمین، صندلی، حتی آباژور. بر روی میز کلی لوازم آرایش ریخته و بعضی نیز بر روی زمین افتاده‌اند. حتی متوجه‌ی گذر زمان نیز نشده‌ام. آهی می‌کشم و سعی می‌کنم با باز‌ی‌شان همراهی کنم. خودم تک‌تک گره‌های این داستان لعنتی را باز می‌کنم.
نباید کنترل این بازی انقدر برای‌شان راحت به نظر بیاید. خودم تغییراتی را در ساختارش ایجاد می‌کنم. کاپشنی آبی‌رنگ از کمد برمی‌دارم. تمام لباس‌ها را انقدر وارسی کرده‌ام که جای‌شان را از بر شده‌ام. پیراهنی یقه اسکی سفید، شلواری سفید، کلاهی سفید و کاپشنی آبی.
جلوی آینه می‌روم و موهای فر و بلندم را دست‌نخورده می‌گذارم و کلاه بافتی سفید را سرم می‌کنم. با تردید یکی از آن رژلب‌های سرخ را برمی‌دارم.
تصویر مقابلم، پیوند بی‌حرکت در آینه‌ است. با لباس‌هایی که شاید برای مارینا باشند. شاید. خیلی کم رژلب را بر لبم می‌کشم. پنج ثانیه‌. خوب است، تقریباً خوب پیش رفته‌ام. چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم با حس ل*ب‌هایم رژلب بر آن‌ها بزنم. چشمانم را باز می‌کنم و پنج ثانیه صبر. در جایم خشکم می‌زند. خوب زده‌ام اما، چنین پیوندی تا به الان ندیده‌ام.
رژلب را سرجایش می‌گذارم و ریمل را برمی‌دارم. زدن آن، ساده‌تر از رژلب زدن است. فکرش را نمی‌کردم مژه‌هایم انقدر بلند باشند. به پیوندی که در آینه می‌بینم لبخند می‌زنم. به گمانم، تغییرات مثبتی ایجاد کرده‌ام.
اتاق را همان‌طور به هم ریخته رها می‌کنم و از آن خارج می‌شوم. عرفان و آدونیس روی مبل‌هاس کرمی‌رنگ نشسته‌اند و آرام روسی حرف می‌زنند.
صدای‌شان نمی‌زنم اما تصویر بعدم، یکم هول‌زده‌ام می‌کند. خیرگی‌شان، کمی معذب‌کننده‌تر از آنی بود که انتظارش را داشتم. آرام می‌گویم:
- آماد‌ه‌ام.
پنج ثانیه. آدونیس، با ابرویی بالا داده و حالتی بین تعجب و خرسندی، کمی لم داده و نگاهم می‌کند.
- خوب شدی.
ضربانم بالا می‌رود اما به قلبم ناسزا می‌گویم. همین دیشب تصميمات مهم را گرفته‌ایم قلب، این‌طور نکوب. اما کت چرم مشکی‌ای که پوشیده است، یکم زیادی به او می‌آید. البته نه، چنین چیزی نیست.
پنج ثانیه. عرفان هنوز نگاهش را برنداشته، ولی هیچ حسی در چهره‌اش خوانده نمی‌شود. از آن نگاه‌های سرد و تحلیل‌گر که انگار از تمام لایه‌های ظاهری می‌گذرد.
- همون‌طور که مارینا ست می‌کرد، این‌ها رو ست کردی.
در دل پوزخند می‌زنم. شکم به یقین تبدیل می‌شود. جداً آقا عرفان؟ خودم با دست تمام اتکت‌های‌شان را جدا کرده‌ام. کاش قبل از آن که دروغت را شرح دهی، به آن کمی فکر می‌کردی.
- بریم.
 
آدونیس این را می‌گوید و سپس صدای جیرجیر مبل را می‌شنوم. سریعاً بدون گفتن هیچ حرفی به اتاق برمی‌گردم و نیم‌بوت‌های مشکی‌ای که جای‌شان گذاشتم را برمی‌دارم. یک نگاه به سطل آشغال کنار تخت می‌اندازم.
اتکت‌هایی که درون‌شان جا خوش کرده‌اند متعلق به لباس‌هایی‌اند که مارینا همیشه آن‌ها را با هم ست می‌کرد. چه زیبا و غم‌انگیز! چه حیف شد که مارینا این‌جا نیست که لباس‌های اتکت‌دارش را دوباره بپوشد و با هم ست‌شان کند. چه دلم به حال عرفان طفلک می‌سوزد!
پوزخندم را از لبم پاک می‌کنم و دوباره باز می‌گردم. اثری از عرفان و آدونیس نیست و در خانه باز است. نیم‌بوت‌ها را می‌پوشم و از خانه بیرون می‌روم. هوای سرد به صورتم می‌خورد. برف هنوز آرام و بی‌وقفه می‌بارد و کف پیاده‌رو و خیابان‌ها را با پیراهنی سفید مزین کرده‌است.
از پیاده‌روی عرفان و آدونیس، گویی قرار است پیاده تا جای موردنظرشان برویم. خود را به آن دو می‌رسانم و کنار عرفان قدم برمی‌دارم. نوبت این است با نقش جدیدم آشنای‌شان کنم. شرمنده می‌گویم:
- ببخشید بابت این لباس‌ها. اگه می‌دونستم این‌طوری یاد مارینا رو برات زنده می‌کنه هیچ‌وقت نمی‌پوشیدم‌شون.
عرفان کمی می‌خندد و می‌گوید:
- نه بابا مشکلی نیست!
و می‌خواهم بحث مارینا را باز کنم که صدای آدونیس مانعم می‌شود.
-‌ واقعاً قدم زدن تو چنین هوایی لذت‌بخشه عرفان؟
‌-‌ ای بابا آدونیس، تو که بچه‌ ناف مسکویی! می‌دونی چنین دمایی در مقابل هوای زمستون‌های مسکو هیچی نیست.
آدونیس پوفی می‌کشد.
-‌ یکی از دلایلی که از مسکو متنفرم، همینه.
سرم را کمی کج می‌کنم و به او در گذر ثانیه‌ها نگاه می‌کنم.
-‌ برای همین این‌جایی؟
-‌ مسکو خونمه. هر کاری کنم نمی‌تونم ازش فرار کنم.
کلماتش وزنی دارند که نمی‌توانم نادیده بگیرم.
چند قدم دیگر در سکوت راه می‌رویم. خیابان خلوت‌تر از چیزی‌ست که انتظارش را داشتم. نگاه چشمان بیمارم را به عرفان می‌دهم.
-‌ خونه‌ی شما تهرانه؟
چند لحظه طول می‌کشد تا جواب بدهد.
-‌ راستش... من گیلانی‌ام. خونه‌ای که بهش تعلق دارم، تو گیلانه. تقریباً هر سال میرم اون‌جا به مامان و بابام سر می‌زنم.
حرفش مرا به فکر فرو می‌برد. خاطره‌ای مبهم در ذهنم جرقه می‌زند، چیزی که هنوز وضوح ندارد. می‌گویم:
-‌ منم مامانم گیلانی بود.
-‌ به‌به! پس همشهری محسوب می‌شیم.
لبخند کمرنگی می‌زنم.
-‌ خود گیلان نه، شهر ماسوله.
عرفان کمی مکث می‌کند و سپس می‌پرسد:
-‌ اسم و فامیل مامانت چیه؟
برای لحظه‌ای مردد می‌شوم، اما در نهایت آرام می‌گویم:
-‌ پریچهر محمدی گیلانی.
-‌ محمدی گیلانی‌ها تبار بزرگی دارن. پس تو رو چرا داخل پرورشگاه بهزیستی نگه می‌داشتن؟ تو که این همه فامیل داشتی.
قدم‌هایم لحظه‌ای از حرکت بازمی‌ماند. چیزی درونم یخ می‌زند. از جا می‌ایستم و به عرفان خیره می‌شوم.
-‌ تو از کجا می‌دونی من تو پرورشگاه بزرگ شدم؟
در تصویر بعدم هر دوی‌شان برمی‌گردند. عرفان همچنان در مضحک‌ترین شکل ممکن لبخند می‌زند.
-‌ آدونیس بهم گفت.
در تصویرم، نگاهم آرام‌آرام سمت آدونیس کشیده می‌شود.
-‌ آدونیس این مسئله رو نمی‌دونست.
سکوتی سنگین بین‌مان می‌افتد. صدای قدم‌های عابری که از خیابان آن‌سوتر می‌گذرد، به طرز عجیبی بلند به نظر می‌رسد. عرفان اما، گمان نکنم حتی پلک هم بزند.
 
آخرین ویرایش:
- من می‌دونستم.
صدای آدونیس است. سرشار از جدیت، ادعا و همچنین اعتماد به‌نفسی که کهکشان را پایین می‌کشد.
یک قدم جلوتر می‌روم و کمی سرم را به سمتش کج می‌کنم.
- دقیقاً از کجا؟
کمی مکث می‌کند، انگار به عمد. در تصویر بعدم انگشت‌هایش را در جیبش مستور کرده‌است.
- یکی از پرسنل آسایشگاه بهم گفته بود.
ضربان قلبم کمی تندتر می‌شود، اما روی خودم مسلط می‌مانم. نگاه سردم را به او می‌دوزم.
- دقیقاً اسمش چی بود؟ چون بازم هر کسی اون‌جا اینو نمی‌دونست.
پنج ثانیه می‌گذرد و لبخندی از سر تمسخر روی لبش نقش گرفته‌است.
- احساس زرنگی می‌کنی نه؟
با لحنی جدی و بدون لحظه‌ای مکث، می‌گویم:

-‌ فقط اسمشو بگو.
-‌ قطعاً می‌شناسیش!
خودم را کنترل می‌کنم که تنشی در صدایم نیفتد.

-‌ من تمام کارکن‌های رو می‌شناسم.
پنج ثانیه بعد در حالی که نیشخندی بر لبش است، انگشت اشاره‌اش را مثل کسی که راز مهمی را برملا می‌کند، بالا برده.
-‌ امیر زمانی. برات آشنا نیست؟
تصویرهای مربوط به او در ذهنم گذر می‌کنند. همان مرد عسلی‌رنگی که از موهایم تعریف کرد و مرا همراه خودش به آشپزخانه برد. او را می‌شناسم؛ اما نه در آن حد.
- همون پسره که وقتی اومده بودی تو اتاق من، تو کل تیمارستان پیوند گفتنش پیچیده بود. همون عاشق و دلباخته‌ت.
عاشق و دلباخته؟ چطور چنین حرفی را به من نسبت می‌دهد؟ این حرفش را پای حسادت بذارم یا مضحکه‌گویی که با آن بتواند عرفان را از شر بدترین خطای لفظی عمرش رها سازد؟
زمزمه‌وار می‌گویم:
-‌ من اون پرستار رو زیاد نمی‌شناختم.
اما او آرام می‌خندد و می‌گوید:
-‌ الان می‌شناسی.
عرفان که تا آن لحظه ساکت مانده بود، بالاخره نفسش را بیرون می‌دهد. صدایش آرام اما کمی سنگین‌تر از قبل است.
-‌ نمی‌خواستم حساسیتی از من تو دلت ایجاد بشه.
صدای پایی به گوشم می‌خورد به همراه صدای‌ بی‌حوصله‌ای که می‌گوید:
-‌ بس کن عرفان! به این یه چی بگی سریع پاچه می‌گیره. بذار بریم یه چی کوفت کنیم و برگردیم خونه. البته اگه سر راه برگشت یهو نگه تو اسم بیماری منو از کجا می‌دونستی.
لبخند نصفه‌ونیمه‌ای روی لبم نقش می‌بندد، دیگر به این بازی‌های کلامی‌اش اهمیتی نمی‌دهم. ذهنم هنوز درگیر نامی‌ست که چند لحظه پیش شنیدم. امیر زمانی.
عرفان نیز حرکت کرده‌است. به اجبار خود را با آن دو همراه می‌کنم. قانع نشدم، به هیچ وجه من‌الوجوه. اما، انتظار نداشتم آدونیس بتواند به این راحتی بحثی چنان بزرگ را با گره کور همراهش، به این شکل ببندد.
 
عقب
بالا پایین