در حال ویرایش رمان دلیما | نگین حلاف

کمی بعد، وارد یک رستوران شیک و آرام می‌شویم. فضای داخلی با نورهای گرم و ملایم روشن شده و عطر ادویه‌های شرقی و غذاهای گریل‌شده در هوا پیچیده است. صدای آرام موسیقی پیانویی که از اسپیکرهای سقفی پخش می‌شود، فضا را دلنشین‌تر کرده.
چشمانم دور تا دور سالن را می‌کاود و تصویرهایش را در ذهنم نمایش می‌دهد. میزها با رومیزی‌های سفید پوشانده شده‌اند و روی هرکدام یک شمعدان کوچک با شعله‌ای لرزان قرار دارد. مهمانان، اکثراً در لباس‌های رسمی، مشغول گفت‌وگو یا غذا خوردن‌اند.
عرفان بی‌آن‌که مکث کند، به سمت یکی از میزهای گوشه‌ی سالن رفته‌است، جایی که از مرکز رستوران کمی فاصله دارد. پشت سرش حرکت می‌کنم. او و آدونیس کنار هم روی نیمکتی مخملی می‌نشینند و من نیز روی صندلی مقابل‌شان جا می‌گیرم. هنوز سرمای بیرون در تنم مانده و انگشتانم کمی یخ کرده‌اند. دستانم را در هم گره می‌کنم و روی میز می‌گذارم. عرفان با لحنی خونسرد اما جدی می‌پرسد:
-‌ تا الان بالا آوردی یا نه؟
چشمانم لحظه‌ای از تعجب گرد می‌شود. چند ثانیه سکوت می‌کنم، بعد آرام سر تکان می‌دهم.
-‌ نه.
در تصویرم او لبخندی محو زده و تکیه داده‌است.
خوبه.
هنوز نمی‌دانم این سؤال را از سر نگرانی پرسید یا چیزی دیگر. به این مرد، بسیار بیشتر از آدونیس شک کرده‌ام. شاید قضیه‌ی پرورشگاه را بتوانم کمی برای خود توجیه کنم، اما اتاق مارینا را هرگز. مردی حدوداً سی‌ساله با لباس فرم مرتب و دستمالی سفید بر روی ساعدش، نزدیک میز ما ایستاده‌است. لبخند مؤدبانه‌ای به ل*ب دارد و می‌گوید:
- سلام، خوش اومدید. چی براتون بیارم؟
-‌ سالاد می‌خوری؟ نمی‌خوام غذای چرب و سنگین برات سفارش بدم.
گویی عرفان با من است. لبخند محوی می‌زنم. آن‌قدر ضعف دارم که شک ندارم هرچه بیاورد تا تهش می‌خورم، اما مخالفتی نمی‌کنم. او رو به گارسون می‌کند:
-‌ سالاد سزار دارید؟
-‌ بله قربان.
-‌ یه سالاد بیارید و... .
آدونیس به نرمی اضافه می‌کند:
-‌ دوتا بیار لطفاً.
و عرفان بی‌اعتنا ادامه می‌دهد:
-‌ یه زرشک پلو با مرغ.
در تصویر آدونیس پوزخندی زده است و بازویش را روی میز گذاشته.
-‌ یه وقت رو دل نکنی آقا عرفان!
-‌ به من چه؟‌ خودت از این غذاها نمی‌خوری. فقط الکی بازو درآوردی.
آدونیس آرام می‌خندد، انگار که از حرفش خوشش آمده باشد.
-‌ لابد بازوهای تو رو باد کردن.
لحن‌شان شوخی‌وار است و مکالمه‌شان طولانی.
عرفان، با آن خونسردی ذاتی و آرامشش، گاهی نیشخندی گوشه‌ی لبش می‌نشیند، گاهی هم طعنه‌های آدونیس را بی‌اعتنا رد می‌کند. آدونیس اما جسورتر است، پرتحرک‌تر، با کلماتی که مثل تیغ‌های ظریف، میان جملاتش پنهان شده‌اند.
انگار فقط گوش هستم. در ظاهر، این تنها یک مکالمه‌ی معمولی بین دو دوست است، اما چیزی در آن هست که ناخودآگاه، حواسم را به خود جلب می‌کند.
در ذهنم، همه‌چیز درهم گره خورده است. مثل یک پازل که تکه‌هایش هنوز در جای درست قرار نگرفته‌اند. اما حس می‌کنم اگر معمای عرفان را حل کنم، تمام این قطعاتِ پراکنده خودبه‌خود کنار هم می‌نشینند. گویی عرفان، کلید همه‌چیز است.
 
دقایقی می‌گذرد. صدای آرام مکالمات اطراف، برخورد ملایم قاشق‌ها با بشقاب‌ها و عطر دل‌انگیز غذاهایی که در فضا پیچیده‌اند، همه‌چیز را واقعی‌تر می‌کنند. انگار به زور، از آن لحظه‌ی گنگ و معلق بیرون کشیده شده‌ام.
سایه‌ای در تصویرم گذشته‌ام می‌بینم و لحظاتی بعد بعد، پیشخدمت با حرکتی حساب‌شده، بشقاب سالاد را مقابلم گذاشته‌است. ظرف سفید و درخشانی که با دقت تزئین شده است؛ برگ‌های تازه‌ی کاهو، تکه‌های مرغ گریل‌شده با آن رگه‌های طلایی اشتهابرانگیز، برش‌های نان و رشته‌های پنیری که در نور رستوران براق شده‌اند. قطرات سس روی مواد پخش شده و رنگ‌های سبز، طلایی و کرمی، بشقاب را شبیه اثری هنری کرده‌اند.
لبخند کم‌رنگی می‌زنم و آرام تشکر می‌کنم. چنگال را در دست می‌گیرم، اما هنوز مزه‌ای زیر زبانم احساس نمی‌کنم. با این حال، مجبورم همراهی کنم.
چشمم به بشقاب عرفان می‌افتد. زرشک‌های براق و یاقوتی، دانه‌دانه روی پلوی سفید و کره‌ای پخش شده‌اند. مرغ، با رنگی طلایی و لعابی غلیظ، کنار برنج جا خوش کرده است. عطر خوش آن، حتی از روی میز هم وسوسه‌برانگیز است. بی‌اختیار، گلوی خشکم را صاف می‌کنم.
نه، اشتهایم هنوز سر جایش نیست. اما این غذاها، هرکسی را قلقلک می‌دهند. نصف سالاد را می‌خورم اما حس می‌کنم کمی زیاد باشد. تا به الان که معده‌ام اذیت نکرده‌است و انگار واقعاً دارد همکاری می‌کند. سرم را بالا می‌گیرم و مانند همیشه منتظر گذر پنج ثانیه هستم که چنگال میان انگشتانم شل می‌شود. قلبم ضربه‌ای جا می‌ماند و بعد، با شدتی دوچندان شروع به تپیدن می‌کند. میخکوب می‌شوم.
در گوشه‌ترین صندلی رستوران، جایی که سایه‌ی دیوار بخشی از چهره‌اش را پوشانده، مردی آشنا نشسته است. نور گرم و ملایم لوسترها بر پوستش می‌تابد، اما هیچ گرمایی در نگاهش نیست. او بی‌صدا، همان‌جا نشسته و مرا می‌نگرد. چشمانش، با آن برقی که هرگز از یاد نبرده‌ام، عمیق و رازآلود، بر من قفل شده‌اند.
نفسم به شماره می‌افتد. زمان کش می‌آید، انگار دنیا به لحظه‌ای بی‌صدا و معلق شده باشد. انگشتانم روی میز خشکش می‌زند، دستانم را بی‌اختیار مشت می‌کنم، اما هیچ کاری ازم برنمی‌آید. انگار زمین زیر پایم دیگر محکم نیست، انگار این لحظه واقعی نیست، یا شاید بیش از حد واقعی‌ست.
مهمان او، زنی‌ست با موهایی بلند و صاف که به آرامی از روی شانه‌هایش پایین ریخته. ناگهان آن زن سر برمی‌گرداند. نگاهی گذرا و مرموز به من می‌اندازد، و بعد، لبخند می‌زند.
و او آشنا نیز... لبخند می‌زند. گلویم خشک می‌شود. هنوز نمی‌توانم تکان بخورم. فقط به او خیره‌ام. و او، ناگاه به همراه مهمانش از جا بلند می‌شود و به سمتم حرکت می‌کند. تمام حرکات‌شان را، به وضوح می‌بینم.
 
آخرین ویرایش:
از خواب با وحشتی ناگهانی می‌پرم. نفسم در سینه حبس شده و قلبم آن‌قدر محکم می‌کوبد که انگار می‌خواهد از قفسه‌ی سینه‌ام بیرون بزند. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته و تنم می‌لرزد. چشم‌هایم را باز و بسته می‌کنم، سعی دارم در تاریکی اتاق به واقعیت چنگ بزنم. پنج ثانیه می‌گذرد و... چه شده؟ من... من در اتاقم هستم؟
به سرعت از جایم بلند می‌شوم و با دستی لرزان آباژور را روشن می‌کنم. نور زرد کمرنگش سایه‌های اتاق را روی دیوار می‌رقصاند، اما آرامشی به من نمی‌دهد. نگاهی به اطراف می‌اندازم، همه‌چیز همان‌طور است که بود. لباس‌های مارینا در گوشه‌ی اتاق پراکنده‌اند، لوازم آرایش روی زمین افتاده و هرج‌ومرجی که از ظهر باقی مانده هنوز سر جایش است. اما ظهر... ظهر چه شد؟
به خودم نگاه می‌کنم. لباسم همان لباس و شلوار سفید است، اما کاپشن آبی‌ام که مطمئنم با آن بیرون رفته بودم، روی زمین افتاده. دستم را به موهایم می‌کشم. کلاه هم ندارم.
من به قطع و یقین با آدونیس و عرفان ناهار خوردم، بعد... بعد امید را دیدم. امید، با همان لبخند آشنایش و زنی که کنارش بود.
اما بعد چه؟ بعد از این‌که آن‌ها به سمت میزمان آمدند، چه شد؟ انگار یک حفره‌ی سیاه در ذهنم دهان باز کرده و تمام آن خاطرات را بلعیده است. چرا چیزی یادم نمی‌آید؟
تیک‌تاک منظم ساعت دیواری در گوشم طنین می‌اندازد.
دو و نیم شب است. نفس عمیقی می‌کشم. سعی دارم خودم را آرام کنم. اما بدنم به لرزه افتاده است، دست‌هایم را در هم قلاب می‌کنم و انگشتانم را فشار می‌دهم تا لرزش‌شان را متوقف کنم. گلوی خشکم می‌سوزد. دهانم تلخ شده، انگار مدت‌هاست چیزی نخورده‌ام.
از ظهر تا حالا، چه بلایی سرم آمده؟ چگونه ناگهان از آن‌جا سر از اتاقم در آورده‌ام؟ با چشم‌هایی که هنوز از وحشت خیس‌اند، به در اتاق خیره می‌شوم. پنج ثانیه می‌گذرد، زیر در هیچ نوری دیده نمی‌شود. خانه کاملاً در تاریکی فرو رفته.
حتی اگر آن دو خواب باشند، حتی اگر تمام دنیا در سکوت شب مدفون شده باشد، من نمی‌توانم آرام بگیرم. تا زمانی که جواب پرسش‌هایم را نگیرم، خواب به چشمم نمی‌آید.
با قدم‌هایی سنگین به سمت در می‌روم، آن را آرام باز می‌کنم. هوای خنک شبانگاهی از سالن به صورتم می‌خورد، وارد سالن می‌شوم اما پس از پنج ثانیه، تصویر پیش رویم مرا در جا میخکوب می‌کند.
نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. منظره‌ای که مقابل خود می‌بینم، بدنم را سرد می‌کند. آدونیس روی مبل نشسته و کمی خم شده، نفس‌هایش تند و عمیق است. اما چیزی که مرا به وحشت می‌اندازد، ساعد خونی‌اش است.
خطوط عمیق و تازه‌ی زخم روی پوستش مثل شیارهای باز روی یک سطح شکننده، هولناک‌اند. خون گرم از بازویش پایین می‌چکد، قطره‌قطره روی پارچه‌ی مبل و زمین می‌ریزد. تیغ ریش‌تراشی کمی آن طرف‌تر افتاده و زیر نور ضعیف سالن می‌درخشد.
احساس می‌کنم که معده‌ام در خودش مچاله شده است.
با هراسی که در صدایم موج می‌زند، فریاد می‌زنم:
-‌ آدونیس! با خودت چی‌کار کردی؟
 
پنج ثانیه‌ها با استرسی مضاعف طی می‌شوند. آدونیس سرش را بالا آورده، نگاهش تار و بی‌حالت است، چشمانش برافروخته‌اند، انگار از دنیای دیگری آمده. ل*ب‌هایش اندکی باز شده‌اند، اما هنوز صدایی از آن‌ها خارج نمی‌شود. بالاخره، با صدایی خش‌دار و عصبی می‌گوید:
-‌ به تو مربوط نیست.
قلبم در سینه‌ام فرو می‌ریزد؛ اما تسلیم نمی‌شوم. جلوتر می‌روم، دستم را دراز می‌کنم که ساعدش را بگیرم. با لحنی تند می‌گویم:
-‌ این چه کاریه؟!
اما ناگهان دستش را بالا می‌آورد و مرا با خشونتی که انتظارش را نداشتم، به عقب هل می‌دهد. تعادلم را از دست می‌دهم و چند قدم عقب می‌روم. صدایش این بار پر از خشم و درماندگی است:
-‌ ازم فاصله بگیر!
و قبل از آن‌که بتوانم حرفی بزنم، متوجه می‌شوم که از جا برمی‌خیزد، سمت در می‌دود و از خانه بیرون می‌رود.
چند لحظه در شوک مطلق باقی می‌مانم. نفس در سینه‌ام حبس شده و هنوز سنگینی هل دادنش را روی بدنم حس می‌کنم.
همه‌چیز مثل صحنه‌ای از یک فیلم کند و بی‌صداست. نگاه خیره‌ام روی تیغ خون‌آلود روی زمین قفل شده، بوی آهن خون در هوا پیچیده و قطره‌های سرخ هنوز از لبه‌ی مبل چکه می‌کنند.
صدای باز شدن در اتاق عرفان مرا از جا می‌پراند. او با چهره‌ای خواب‌آلود، اما نگران، وارد سالن می‌شود. در تصویرم چشمانش نیمه‌بازند و موهایش به هم ریخته. با صدایی گرفته و خفه می‌پرسد:
-‌ چی شده؟
دستم را روی سینه‌ام می‌گذارم، می‌خواهم قلبم را که دیوانه‌وار می‌تپد، آرام کنم. اما ل*ب‌هایم خشک‌اند، زبانم به کامم چسبیده، کلمات در گلویم گیر کرده‌اند. بالاخره، به سختی زمزمه می‌کنم:
-‌ آد... آدونیس رفت. دستش پر خون بود.
در پنج‌ثانیه بعد چشمان عرفان بازتر می‌شوند. لرزش خفیفی در صورتش پدیدار شده. به گمانم نگاهش بین من، مبل خونین، و تیغ روی زمین می‌چرخد. لحظه‌ای سکوت بین‌مان معلق می‌ماند.
اما سپس عرفان سریعاً به سمت در باز خانه می‌رود. می‌فهمم‌ که کاپشنش را از روی آویز لباس کنار در برمی‌دارد و به بیرون می‌رود. در آن لحظه، من در یک نقطه بی‌حرکت ایستاده‌ام و نمی‌دانم باید چه کار کنم. احساس می‌کنم دنیایم به هم ریخته است. سردرگم و گیج، هر لحظه در ذهنم این سوال می‌چرخد که چه کاری می‌توانم انجام دهم. چه چیزی می‌تواند کمک‌کننده باشد؟ باید مفید واقع شوم.
چشمم به کت چرم آدونیس که روی آویز لباس است می‌افتد. سریع به سمت آویز حرکت می‌کنم، دستی به کت می‌زنم، بی‌اختیار آن را برمی‌دارم. احساس می‌کنم که فقط همین یک کار درست است. این‌که خودم هیچ لباس گرمی به تن ندارم حتی ذره‌ای برایم مهم نیست. او در سرما تنها خواهد ماند. نباید در این شب سرد بدون پوشش مناسب باشد. بیرون می‌روم. زمین پوشیده از برف است و سرما همه‌جا را فرا گرفته.
با عجله، در حالی که شتابان از خانه بیرون می‌روم، در ذهنم تنها این فکر می‌چرخد که باید به او برسم. باید از او مراقبت کنم. هوای سرد صورت و دست‌هایم را می‌سوزاند.
به خیابان نگاه می‌کنم و پس از پنج ثانیه درست در سمت چپ خیابان، کمی آن‌طرف‌تر، عرفان و آدونیس را می‌بینم. به صدای بلند و خشمگین عرفان گوش می‌دهم که فضا را پر کرده است.
-‌ دوباره داری شروع می‌‌کنی نه؟
 
صدای عرفان است که در سکوت شب می‌پیچد و مرا به ایستادن وادار می‌کند. به عقب برمی‌گردم و به حیاط می‌روم. پشت دیوار حیاط می‌ایستم و به گوش دادن ادامه می‌دهم.
-‌ تو قرار بود تو کارهای من دخالت نکنی.
-‌ توو خونه‌ی منی! پس هر غلطی که می‌کنی باید توش دخالت کنم.
-‌ پس میرم تو خیابون بخوابم.
-‌ تو غلط می‌کنی! تو یادت رفته من کی‌ام؟
-‌ هیچ‌کدوم از کارهای من به تو مربوط نیست!
-‌ من روان‌پزشکتم، همه چیز تو به من مربوطه!
این جمله همچون ضربه‌ای سنگین به مغزم می‌خورد. روان‌پزشک؟ عرفان، روان‌پزشک است؟
چشمانم به برف زیر پایم قفل می‌شود. از برف‌های سفید و بی‌رحم، تنها چیزی که در ذهنم باقی می‌ماند، این سوال است که چرا این بدبختی‌ها بی‌خیال من نمی‌شوند؟
صدای دعوا ادامه می‌یابد، صدای فریادهای عرفان در پی آن که گویا به او دستور می‌دهد.
-‌ گوشیتو بده من‌.
-‌ نذار دست روت بلند کنم عرفان.
-‌ برو بابا!
لحظاتی سکوت برقرار می‌شود و سپس صدای عرفان به گوش می‌رسد:
-‌ این مزخرفا چیه واسش نوشتی؟
چه چیزی نوشته؟ برای چه کسی؟
-‌ دستتو با تیغ خط خطی می‌کنی؟ مگه بچه پونزده‌ساله‌ای؟
-‌ گوشیمو بده عرفان.
-‌ کدوم پیامتو دیده؟ دِ بهم بگو کدوم پیامتو دیده؟
-‌ گفتم گوشیمو بده.
-‌ لعنتی نمی‌خوادت! به چه زبونی بگه؟
-‌ گوشی کوفتیمو بده!
فریاد بلند آدونیس، لرزه‌ای در بدنم می‌اندازد. نمی‌توانم بیشتر از این تحمل کنم، دیگر نای ایستادن ندارم. با تردید به خودم تکانی می‌دهم و از پشت دیوار حیاط به سمت آن‌ها حرکت می‌کنم.
منتظر تعویض تصویر نمی‌مانم. از همان لحظه، فاصله‌ی ده متری‌ام با آن‌ها را با سرعت پر می‌کنم. صدای آدونیس در گوشم می‌پیچد:
-‌ تو چرا از خونه اومدی بیرون؟ ها؟
و من اضطرابم را پس می‌زنم. عرفان می‌گوید:
-‌ زورت فقط به این دختر بی‌نوا می‌رسه نه؟ پیوند برو داخل.
چشمانم تیز و گیج به صورتش خیره می‌شود. به وضوح می‌بینم که نمی‌خواهد چیزی از مکالمات‌شان بشنوم. مگر من چه کار می‌توانم کنم؟ هیچ چیزی جز صدای نفس‌هایم که در سکوت شب گم می‌شود، به گوش نمی‌رسد.
-‌ برو.
بدون درنگ، با دست به کت آدونیس اشاره می‌کنم.
-‌ آخه کتش... .
عرفان سریعاً آن را از دستم می‌گیرد و در دستانش می‌فشارد. نگاهم همچنان به آدونیس دوخته است. دستش که در خون غوطه‌ور است و خون از لای انگشتانش پایین می‌ریزد، قلبم را فشرده می‌کند.
-‌ دستش خونریزی داره.
اما عرفان با صدایی خشک و بی‌تفاوت می‌گوید:
-‌ الان میایم تو خونه پانسمانش می‌کنیم. تو فعلاً برو داخل.
می‌توانم ببینم که او اصلاً نمی‌خواهد من هیچ‌کدام از این مکالمات را بشنوم. حس می‌کنم که یک چیزی درونم فریاد می‌زند، اما نمی‌توانم جواب بدهم.
 
به شدت نگران آدونیس‌ام اما، هیچ حرفی نمی‌زنم. نگاهم به او قفل شده و او هیچ عکس‌العملی از خود نشان نمی‌دهد. در تصویرم صورتش در سایه‌ی چراغ خیابان گم شده، اخمی عمیق روی پیشانی‌اش نشسته و چشمانش بی‌هدف به سنگفرش‌های راهروی کنار خیابان، خیره مانده‌اند. انگار در دنیای دیگری سیر می‌کند، دنیایی که هیچ‌کس را در آن راه نمی‌دهد.
آهی عمیق می‌کشم، می‌خواهم این سنگینی را از روی قلبم بردارم، اما فایده‌ای ندارد. بالاخره به حرف می‌آیم:
-‌ زود بیاید.
هیچ‌کدام جوابی نمی‌دهند، عرفان همچنان جدی و عصبی‌ست، آدونیس نیز همچنان بسته و در خود فرورفته.
به سختی قلبم را از آن صحنه جدا می‌کنم. ریشه‌های نامرئیِ احساسم هنوز به آنجا گره خورده‌اند، اما باید برگردم. قدمی سنگین برمی‌دارم، سپس قدمی دیگر و با گام‌هایی مردد و آهسته از آن‌ها فاصله می‌گیرم.
به در خانه که می‌رسم، دوباره می‌ایستم. نمی‌توانم بروم. کنجکاوی و نگرانی مثل ماری دور تنم پیچیده‌اند.
پشت دیوار حیاط پنهان می‌شوم. گوش می‌سپارم، اما این‌بار به زبان روسی صحبت می‌کنند. پوزخندی تلخ روی لبانم می‌نشیند. همه‌چیز مدام از من فرار می‌کند. حتی کلمات‌شان، حتی رازهای‌شان، حتی حقیقت‌هایشان.
بی‌آن‌که بیشتر در آن هوای سرد معلق بمانم، وارد خانه می‌شوم. ذهنم به طرز وحشتناکی آشفته است. دست خونی آدونیس، حضور ناگهانی‌ام در اتاق و از همه عجیب‌تر، روانپزشک بودن عرفان لعنتی. خدایا! به کدام ساز این بازی برقصم؟ درگیری‌های ذهنی‌ام یک یا دو تا نیست. باید چند دیگر سنگ بر سینه بزنم؟
به زور با این‌جا ماندنم کنار آمده‌ام، حال چرا باید در این هاله‌ی ابهام خفه شوم؟ بس است! آن‌ها باید تمام حقایق را بگویند. من دیگر نمی‌خواهم در پهنا بمانم. اگر باز بخواهند بازی‌های پنهانی احمقانه‌شان را ادامه دهند، حتی لحظه‌ای در این خانه نخواهم ماند. چه به دل‌شان خوش بیاید و چه نه. اما آدونیس... .
نگاهم ناخودآگاه به محلی که چند دقیقه پیش نشسته بود، روی همان مبل کرمی تک‌نفره، سر می‌خورد. قطره‌های خون هنوز روی پارکت برق می‌زنند. تازه‌اند. قرمز و گرم.
زهرخندی بر لبانم می‌نشیند.
با سنگینی گام برمی‌دارم، به سمت آشپزخانه می‌روم و در یک کابیت را باز می‌کنم، پارچه‌ی کهنه‌ای که در آن قرار دارد را بیرون می‌کشم. به پذیرایی برمی‌گردم و زانو می‌زنم، پارچه را روی زمین می‌گذارم و آرام، قطره‌های خون را از روی چوب پارکت پاک می‌کنم. به ظاهر آرام‌ام اما در ذهنم غوغایی به پاست. آخر چرا این‌کار را با خودش کرد؟حرف‌های عرفان در گوشم چون صدایی دور و محو تکرار می‌شوند.
"کدوم پیامتو دیده؟ به چه زبونی بگه نمی‌خوادت؟"
پس او به خاطر معشوقش این‌گونه ساعدش را خط انداخته؟ معشوق؟
دستانم بی‌حرکت می‌شوند. چشمانم روی تصویر خون تازه‌ی او قفل شده است. زیرلب نجوا می‌کنم:
-‌ معشوقِ... آدونیس؟
انگار خودم هم باور ندارم. لبخندی تلخ به روی صورتم می‌نشیند. نه. این خنده‌دار است. به راستی خنده‌دار است!
پقی زیر خنده می‌زنم. قهقهه‌ای که بیشتر شبیه خنده‌ی خبیثانه‌ی تقدیر است. اما قهقهه‌ام زیاد طول نمی‌کشد.
یک آن، تصویرم تار می‌شود. قطره‌های داغ اشک، بی‌هوا گونه‌هایم را خیس می‌کنند. او عاشق است؟ خوش به حال معشوقش. خوش به حالش؟
نه! او که حتی عاشق‌اش نیست. آدونیس کف این‌ خانه را به خاطرش پر از خون می‌کند، اما او حتی عاشق‌اش نیست.
قهقهه‌هایم به زار تبدیل می‌شوند. صدای هق‌هقم در خانه‌ی تاریک می‌پیچد و آن پارچه‌ی کهنه‌ی لعنتی را با عصبانیت روی زمین پرت می‌کنم. اصلاً چه اهمیتی دارد؟
دقیقاً چه چیزی را دارم پاک می‌کنم؟
با یک حرکت از جایم بلند می‌شوم. اشک‌هایم را پاک می‌کنم، بینی‌ام را بالا می‌کشم. نفس عمیقی می‌گیرم، باید خودم را محکم‌تر از قبل نشان دهم. اما همان لحظه، در باز می‌شود.
با تعجب سر می‌چرخانم. پنج ثانیه. آدونیس و عرفا‌ن‌اند. آدونیسی با همان نگاه سرد و همان صورت همیشه درهم، کتش را در دست گرفته. آرام پیش می‌آید و روی مبل می‌نشیند. بی‌آن‌که نگاهش کنم آرام و کمی دورتر از او، روی مبل می‌نشینم. چیزی در وجودم فریاد می‌زند که به او نزدیک نشوم. حضور عرفان را دیگر حس نمی‌کنم. گویی سریعاً رفت. تصویر مقابلم کهنه‌ای است که کمی دورتر از مبل افتاده‌ است. آرام اما محتاطانه، ل*ب می‌گشایم:
-‌ درد داری؟
صدایش، زخم‌خورده و عصبی، فضای تاریک و ساکت خانه را می‌شکند:
-‌ باهام حرف نزن پیوند.
سر تکان می‌دهم و راحت قبول می‌کنم. همان لحظه، عرفان وارد سالن می‌شود. صدای کلید برق را می‌شنوم و پنج ثانیه بعد، نور تمام فضای خانه را پر کرده‌است. در دستان جناب روانپزشک، جعبه‌ی کمک‌های اولیه است. در تصویر بعدم، بی‌حرف کنار آدونیس زانو زده‌است.
حتی نمی‌خواهم ذره‌ای به آن دو نگاه کنم. سر به زیر می‌گیرم و تصاویر پارکت را، به چهره‌ی آن دو ترجیح می‌دهم. دقایقی می‌گذرد و فرصت خوبی برای کشیدن نقشه‌هایم پیدا کرده‌ام. نباید بی‌گدار به آب بزنم. آن دو در هر صورت هیچ به من نمی‌گویند. اگر بخواهم با رفتن به پیش پلیس تهدیدشان کنم، شاید کمی حساس‌تر از قبل برخورد کنند. شاید رفتارشان بیش از اندازه تند شود یا حتی محتاط‌تر شوند. چرا واقعاً در مقابل آن دو هیچ قدرتی ندارم؟
-‌ تموم شد.
 
عرفان این را می‌گوید و صدای بسته شدن جعبه‌اش به گوشم می‌خورد. به آدونیس می‌نگرم، بی‌هیچ تشکری، بی‌هیچ حرفی، فقط ساعد پانسمان شده‌اش را نگاه می‌نگرد.
-‌ چرا هنوز این‌جا نشستی؟
عرفان این را به من می‌گوید. نگاهش چیزی در خود دارد، چیزی که درک نمی‌کنم. بلند می‌شوم، اما نمی‌توانم بی‌خیال تمام سؤال‌هایی شوم که مثل خوره به جانم افتاده‌اند.
-‌‌ به اندازه کافی خوابیدم. چطور سر از این‌جا در آوردم؟
آدونیس نگاهش را از مچ باندپیچی‌شده‌اش گرفته و یک‌راست به من زل زده‌است.
-‌ منظورت چیه؟
نگاهم از او جدا نمی‌شود.
-‌ تو رستوران بودیم ولی بعد از اون رو یادم نمیاد.
عرفان کمی مکث می‌کند و در تصویر بعدم ابروهایش را در هم کشیده است. می‌گوید:
-‌ چطور یادت نمیاد؟ اومدیم خونه، تازه نشستیم یه دور فیلم و فوتبال هم دیدیم.
آدونیس نیز اضافه می‌کند:
-‌ شب هم پیتزا سفارش دادیم.
گوشه‌ی ناخنم را میان دندان‌هایم می‌گیرم و آرام تکرار می‌کنم:
-‌ یعنی چی؟
و ناگهان، همه‌چیز برایم روشن می‌شود. این فراموشی، این سیاهی در حافظه‌ام، تقصیر آن قرص‌های لعنتی است که چند وقتی است نخورده‌ام.
-‌ بپوش آدونیس.
ابروهایم را در هم می‌کشم:
-‌ کجا؟
ناگاه متوجه می‌شوم که عرفان کمی به من نزدیک‌تر می‌شود. آن‌قدر آرام که فقط خودم بشنوم، زمزمه می‌کند:
-‌ میریم با ماشین یکم دور می‌زنیم. می‌بینی که... زیاد حالش جالب نیست.
نگاهم دوباره روی آدونیس می‌رود. نشسته است، اما نگاهش دیگر روی زخمش نیست. چیزی درونش دارد فوران می‌کند و دلم ناگاه از ترحم لبریز می‌شود. زمزمه‌کنان می‌گویم:
-‌ منم میام.
که عرفان سریعاً می‌گوید:
-‌ نه می‌بینی که چقدر عصبانیه... .
اما درست همان لحظه، صدای آدونیس رشته‌ی حرف‌هایمان را پاره می‌کند:
-‌ عرفان، گوشیم کجاست؟
عرفان، بی‌آن‌که حتی لحظه‌ای مکث کند، محکم و بی‌تفاوت جواب می‌دهد:
-‌ دست من.
در تصویر بعدم، آدونیس کمی به جلو خم شده و انگشتانش را در هم قفل کرده‌است. با لحنی که دیگر کمترین نشانی از خونسردی ندارد می‌گوید:
-‌ بدش بهم.
عرفان کمی سکوت می‌کند و بعد، خیلی آرام و محاسبه‌شده جواب می‌دهد:
-‌ تو اتاقمه، بعداً بهت میدمش. هر چند از همون اولم نباید بهت گوشی می‌دادم. بیا بریم.
آدونیس لحظه‌ای چیزی نمی‌گوید. تنش در اتاق موج می‌زند. پنج ثانیه‌‌ی بعد، چانه‌اش را بالا گرفته و با صدایی گرفته می‌پرسد:
-‌ کجا؟
عرفان کلافه نفسی می‌کشد:
-‌ بپوش می‌فهمی.
ادونیس نیز بالاخره قبول می‌کند. از جایش بلند می‌شود و کت را به تن می‌کند. من هنوز ایستاده‌ام. هنوز نمی‌فهمم چه خبر است. هنوز در گرداب سوالاتم دست‌وپا می‌زنم. عرفان در حالی که دستش را روی در می‌گذارد، رو به من می‌گوید:
-‌ ما زود میایم.
آدونیس سریع از خانه بیرون می‌زند، اما قبل از آن‌که عرفان هم به دنبالش برود، دهان باز می‌کنم و بی‌اختیار می‌گویم:
-‌ فقط... .
عرفان از حرکت می‌ایستد‌. نگاهم را به زمین می‌دوزم، از چیزی که می‌خواهم بگویم مطمئن نیستم، اما دلم می‌لرزد.
-‌ مراقبش باش.
لحظه‌ای سکوت می‌شود. به عرفان می‌نگرم، در تصویرم لبخند زده. تلخ می‌گوید:
-‌ همیشه بودم.
و با گفتن این جمله، در بسته می‌شود و خانه در سکوت فرو می‌رود.
 
نفسی عمیق می‌کشم. وسط پذیرایی ایستاده‌ام، ناخن‌هایم را می‌جوم و انگشتانم بی‌هدف روی ل*ب‌هایم می‌لغزند. هاله‌ای از اضطراب دورم را گرفته، گویی سایه‌ای نامرئی روی شانه‌هایم نشسته و مرا به زمین می‌فشارد. دستی به صورتم می‌کشم، گونه‌هایم داغ‌اند. در فضای نیمه‌تاریک خانه، حس عجیبی دارم؛ مثل کسی که در صحنه‌ی جنایتی ناپیدا ایستاده و نمی‌داند چه کرده.
با سنگینی پاهایم را به سمت اتاقم می‌کشم. اما درست وقتی می‌خواهم دستگیره را بگیرم، نگاهم به پله‌های باریک و چوبی طبقه‌ی بالا می‌افتد. همان مسیری که شاید مرا به جواب‌هایم برساند. به گوشی آدونیس. به حرف‌هایی که به معشوقش زده.
تردید لحظه‌ای در من رخنه می‌کند، اما فوراً در اتاقم را باز می‌کنم. کلید را از آن سمت بیرون می‌کشم و در را قفل می‌کنم. کلید را در جیب شلوارم می‌گذارم و کنار راه‌پله‌ها می‌ایستم.
بالای راه‌پله را دقیق می‌نگرم. خانه‌ی عرفان پر از جزئیات است، اما دوربینی در آن ندیده‌ام. انگار او هم به‌قدر کافی مطمئن است که نیازی به چشم‌های الکترونیکی ندارد. انگار که برای کنترل اوضاع، تنها چشمان خودش کافی است.
نفس عمیقی می‌کشم و اولین قدم را روی پله می‌گذارم. چوب کمی ناله می‌کند، اما در سکوت شب، صدایش در ذهنم چند برابر به گوش می‌رسد. به انتهای راه‌پله می‌رسم اما، کدام اتاق، اتاق عرفان است؟
نگاهم بین درها سرگردان می‌شود. در کدام اتاق تلفن آدونیس را گذاشته؟ اتاق کار یا اتاق خوابش؟ لحظه‌ای تردید دارم، اما در نهایت، دستگیره‌ی اتاقی که کنار اتاق کارش است را می‌چرخانم. در با کمترین صدا باز می‌شود. نور کم‌رمق چراغ خواب، سایه‌هایی کشیده را روی دیوارهای تیره انداخته است.
اولین چیزی که توجه‌ام را جلب می‌کند، تختخواب بزرگ و مشکین‌رنگ است. روتختی‌ها درهم پیچیده‌اند، چین‌های عمیق در ملحفه‌ها ردپای خوابی سنگین را نشان می‌دهند. بالش‌ها به‌هم ریخته، ملحفه‌ها کمی لغزیده‌اند، انگار کسی نیمه‌شب با آشفتگی از خواب برخاسته است. بوی عطر تلخ و سنگین عرفان در هوا شناور است. همین بو مالکیت عرفان بر این اتاق را اثبات کرد.
نگاهم از تخت می‌گذرد و روی گلدانی کشیده در کنار پنجره ثابت می‌شود. برگ‌های براقش نور اندک را بازتاب می‌دهند. همه‌چیز در این اتاق، در عین سادگی، حساب‌شده و با دقت چیده شده است. درست مثل خودش.
نفس عمیقی می‌کشم و جست‌وجو را شروع می‌کنم. اول از میز کشودار کنار تخت شروع می‌کنم. دستگیره‌ی سرد فلزی‌اش را می‌گیرم و آرام آن را به سمت خود می‌کشم. ثانیه‌ها را سپری می‌کنم و سپس، خشکم می‌زند.
داخل کشو پر از کاغذ است، کاغذهایی که رویشان با فونت‌های تیز و دقیق انگلیسی چیزی نوشته شده و منظم کنار هم چیده شده‌اند. اولین برگه را برمی‌دارم، خطوطش را از نظر می‌گذرانم، اما چیزی از آن نمی‌فهمم. فقط یک مشت عدد و کلمات ناآشنا.
کاغذها را سر جایشان می‌گذارم و کشو را کمی زیر و رو می‌کنم، در همین موقعیت‌هاست که زیرلب به بیماری مزخرف‌ام فحش می‌دهم. سرعت جست‌جویم نسبت به آدم‌های معمولی پنج برابر کندتر است. اما با این‌حال، هیچ اثری از گوشی آدونیس در این کشو نیست.
آهی می‌کشم و همان‌طور که کشو را دوباره مرتب می‌کنم، در تصویرم، ناگهان پوشه‌ای مقوایی به رنگ زرد نظرم را جلب می‌کند.
آرام آن را بیرون می‌کشم. عدد "۲۷۷" با فونتی درشت و مشخص روی جلدش نوشته شده‌است. آرام آن را برمی‌دارم و بازش می‌کنم، پنج ثانیه می‌گذرد. ابروهایم بی‌اختیار بالا می‌رود.
چشمان آدونیس در عکس بالای صفحه، به من خیره‌است. لباس سفیدی به تن دارد. رنگ‌پریده‌تر از همیشه، نگاهش سرد و عمیق‌و همان اخم همیشگی را نیز دارد. برگه‌های داخل پرونده را زیرورو می‌کنم. تمامشان به زبان روسی نوشته شده‌اند. کلماتی که درهم‌وبرهم جلوی چشمانم رژه می‌روند، خطوطی که برایم بی‌معنی‌اند.
مطمئنم اگر محتوای این پرونده را می‌دانستم الان در کل این بازی لعنتی پیروز بیرون می‌آمدم. تمام حقایقِ آشکار شده مرا در آغو*ش می‌گرفتند و این جنگ فکری‌ام نیز به پایان می‌رسید اما، هیچ‌چیز از آن نمی‌فهمم. دست‌هایم را مشت می‌کنم. این دیگر چه وضعیتی‌ست؟
 
پوشه را به‌دقت در کشو می‌گذارم و همه‌چیز را دوباره مرتب می‌کنم. نباید هیچ ردی از کنجکاوی من بماند اما هنوز گوشی آدونیس را پیدا نکرده‌ام. حتی به گمانم ربع ساعت گذشته باشد. چشمانم روی قفسه‌ی کتاب‌ها سر می‌خورد. چند کشوی کوچک در پایین آن است. شاید...
سریعاً از جایم بلند می‌شوم و به سمت کشوهای قفسه‌ی سفیدش می‌روم. اولین کشو را باز می‌کنم. واکس کفش، چندین شیشه‌ی عطر و خرده‌ریزهای دیگر، هیچ نشانی از گوشی نیست.
درش را می‌بندم و کشوی پایین‌تر را باز می‌کنم. پس از پنج ثانیه انبوهی از وسایل دیجیتال چشمانم را در بر می‌گیرند.
کلی بسته پر از فلش، CD و یک لپ‌تاپ به همراه کابل شارژرش.‌ به‌آهستگی آن را برمی‌دارم. وزنش را در دستانم حس می‌کنم. لحظه‌ای مردد می‌مانم اما بعد، با احتیاط صفحه‌اش را باز می‌کنم. پرده‌ی سیاه مانیتور، مثل چشمی خاموش، چیزی را بروز نمی‌دهد. انگشتم را روی دکمه‌ی پاور می‌گذارم و فشار می‌دهم. منتظر ثانیه‌ها می‌مانم.
اما هیچ اتفاقی نمی‌افتد.
یک بار دیگر امتحان می‌کنم. دوباره و دوباره، اما لپ‌تاپ هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. گویی کاملاً خاموش است. یا شاید هم خراب. نه... احتمالاً فقط شارژ ندارد.
نفسی از سر کلافگی بیرون می‌فرستم. این همه کنجکاوی و حالا باید با یک صفحه‌ی خاموش روبه‌رو شوم؟ چشمم به کابل شارژ می‌افتد، تنها را‌ه‌حل موجود است اما زمان را در نظر می‌گیرم. عرفان گفت زود برمی‌گردند. وقت ندارم که دنبال پریز بگردم و شارژش کنم.
به ناچار، لپ‌تاپ را با همان دقتی که برداشته بودم، سرجایش می‌گذارم. لحظه‌ای دیگر به کشو خیره می‌مانم، به فلش‌ها، به CDهایی که شاید پر از اطلاعاتی باشند که می‌توانند همه چیز را روشن کنند. اما نه، نه الان. فعلاً ریسک بزرگی است.
قسمت پایینی قفسه‌ی کتاب‌هایش، سه ردیف کشو دارد که در هر ردیف دو کشو است. شاید گوشی آدونیس را در کشوی نزدیک در گذاشته باشد.
از جایم برمی‌خیزم و بی‌خیال ردیف وسط می‌شوم. در کشوی اول را باز می‌کنم و در کمال تعجبم، گوشی آیفون مشکی و بی‌قاب آدونیس به رویم چشمک می‌زند.
لبخندی به رنگ پیروزی بر لبم جان می‌گیرد و به سرعت گوشی را از داخل کشو برمی‌دارم. دکمه‌‌‌ی کنارش را فشار می‌دهم. صفحه‌ی قفلش، با پیش‌زمینه‌ی ساده‌ی مشکی و تاریخ و ساعت‌ نمایان می‌شود. باورم نمی‌شود ساعت سه و نیم باشد، آن‌ها که تازه ساعت سه رفته‌اند. باز زمان دارد جنگش را با من آغاز می‌کند.
انگشتم را بر صفحه می‌کشم و ضدخالی عظیم می‌خورم. قفل عددی‌اش را با چه باز کنم؟ با چکش؟ نکند باید گوشی را بر سرم بکوبم تا باز شود؟
د‌ِ پیوند معلوم است که قفل دارد! مگر عهد بوق است که کسی بر روی تلفنش قفل نگذارد؟
قفلش چهار رقمی است. حتی تاریخ تولدش را بلد نیستم که شانسم را امتحان کنم. اصلاً چند سالش است؟ بیست و شش؟ بیست و هشت؟ یا شاید هم سی و دو؟
 
فکر چندانی نمی‌کنم و سال دو هزار را وارد می‌کنم. حتی نمی‌دانم با این تصویر بی‌جان، عددهای واردی‌ام را درست می‌زنم یا نه. گوشی در دستم می‌لرزد. اشتباه است.
با احمقی تمام ۱۲۳۴ را می‌زنم. باز می‌لرزد. عدد احمقانه‌ی بعدی‌ام چهار تا صفر است و باز، می‌لرزد‌. می‌خواهم پنجاه پنجاه را امتحان کنم که می‌بینم دیگر اعدادش مقابلم نیست. گوشی سی ثانیه قفل شده‌است.
مغزم می‌خواهد از عصبانیت گوشی را به دیوار بکوبد اما هشدارهای قلبم مانع می‌شوند. حال چه کنم؟ خودخوری؟ گریه؟ نکند باید فریاد بزنم؟
بی‌خیال گوشی می‌شوم و همان‌طور که قبلاً بود آن را سرجایش می‌گذارم. نباید بیشتر از این ریسک در این‌جا ماندن را به جان بخرم. نگاهی به اتاق می‌اندازم و در بین راه رفتن، مردد می‌مانم. سه کشوی دیگر را هنوز بررسی نکردم، اگر چیزهای جالب‌تری پیدا کنم چه؟
برای خود سری تکان می‌دهم و به سمت کشوی پایینی ردیف اول می‌روم، در آن را باز می‌کنم و نگاه خیره‌ام روی محتویات داخلش قفل می‌شود. چندین پوشه‌ی طبقه‌بندی‌شده، با دقتی وسواس‌گونه کنار هم قرار گرفته‌اند. شماره‌هایی روی لبه‌ی آن‌ها نوشته شده، گویی مجموعه‌ای از اسناد مهم را بایگانی کرده‌اند. دستم را دراز می‌کنم و یکی از پوشه‌ها را، بدون انتخاب خاصی، بیرون می‌کشم.
آن را باز می‌کنم و نگاهم به اولین صفحه می‌افتد. عکسی از مردی میانسال، با لبخندی پهن که تا بناگوش کشیده شده، در بالای صفحه چسبانده شده است. نگاهی خشک و بی‌روح دارد. زیر عکس، نامش نوشته شده: حسین عارفی. تاریخ تولدش ۱۳۶۳ است‌.
چشمانم روی نوشته‌های بعدی سر می‌خورد. کدملی و نام پدر، لیست بلندی از داروها، یادداشت‌های کوتاه و رسمی درباره‌ی وضعیتش… حس ناخوشایندی درونم شکل می‌گیرد.
نمی‌دانم به خواندن ادامه دهم یا نه. احساس می‌کنم بیش از حد در چیزی که نباید، دخالت کرده‌ام. با اکراه پوشه را می‌بندم و با احتیاط سر جایش می‌گذارم. اما هنوز دستم را عقب نکشیده‌ام که چیزی در میان انبوه پرونده‌ها توجهم را جلب می‌کند، یک پاکت.
پاکتی که بین پوشه‌ها مخفی شده‌است‌ چشمانم به آن قفل می‌شود. درنگ نمی‌کنم، آن را بیرون می‌کشم. حس تپش‌های سنگین قلبم را در سینه‌ام احساس می‌کنم.

ل*ب‌های خشکم را تر می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم. دعا می‌کنم که پاکت باز شده باشد. اگر بسته باشد، این یعنی باید انتخاب کنم، کنجکاوی یا عقل؟ انگشتانم آرام روی لبه‌ی پاکت سر می‌خورد.
 
در پاکت را باز می‌کنم و محتویاتش را بیرون می‌کشم.
پنج ثانیه بعد، کاغذها در نور کم‌رنگ اتاق به آرامی باز شده‌اند، گوشه‌هایشان کمی خمیده است، انگار که بارها لم*س شده باشند. چشم‌هایم روی خطوط چاپی کاغذ می‌دوند، اما ذهنم به سرعت پردازش نمی‌کند. نفس در سینه‌ام حبس می‌شود.
دوباره تمام تصویرم را غرق نگاه می‌کنم.. کلمه‌ای که در میان حروف انگلیسی به چشمم می‌خورد، ضربه‌ای در سینه‌ام می‌کوبد: Moscow
ابروهایم درهم می‌روند. این فقط یک واژه نیست. کنار آن کلمه‌ای دیگر به چشم می‌خورد: Tehran
دستانم یخ می‌زنند. من دارم به یک بلیط پرواز نگاه می‌کنم. نه! دو بلیط پرواز!
قلبم می‌کوبد. انگشتانم می‌لرزند. به دنبال نام‌ها می‌گردم. چشم‌هایم روی بخش اطلاعات گیر می‌کنند. نفس در سینه‌ام خشک می‌شود.
آدونیس چورگان.
تاریخ پرواز: ۲۵ دسامبر.
ذهنم فریاد می‌زند: امروز چندم است؟! چشم‌هایم روی بلیط دیگر سر می‌خورد. انگشتانم بی‌اختیار سفت‌تر آن را می‌فشارند و پنج ثانیه‌ی بعد، همه‌چیز متوقف می‌شود.
پیوند شکوهی.
نام من؟!
تمام هوا از ریه‌هایم بیرون کشیده می‌شود. انگار دنیا دور سرم می‌چرخد. کلمات روی کاغذها می‌رقصند، محو و بی‌معنی می‌شوند، اما این نام... نه، این اسم واقعی است.
من پیوند شکوهی‌ام؟!
نمی‌توانم باور کنم. نمی‌خواهم باور کنم. اما تاریخ روی بلیط، ساعت، شماره‌ی گیت، شماره‌ی پرواز... همه‌چیز با بلیط آدونیس یکسان است.
نفسم از دهانم بیرون می‌دود، لرزان. بلیط‌ها از دستم سر می‌خورند و روی زمین می‌افتند. صدای کاغذهای سقوط‌کرده در گوشم مانند پتکی طنین می‌اندازد.
نه! این درست نیست!
دستپاچه، پرونده‌های داخل کشو را زیر و رو می‌کنم. نه برای خواندنشان، بلکه برای یافتن نام‌ها، چهره‌ها. نمی‌خواهم بدانم، اما باید بدانم.
پرونده‌ها را یکی‌یکی در پنج ثانیه‌ها بررسی می‌کنم. چهره‌های ناآشنا، نام‌های غریبه... اما ناگهان، همان‌جا، درست میان این اسامی ناشناس، چهره‌ای آشنا.
فاطمه آگاه!
نفسم در سینه‌ام حبس می‌شود. نوبادی... او اینجاست!
دستانم سست می‌شوند. اگر پرونده‌ی او اینجاست، یعنی... یعنی پرونده‌ی من هم هست؟!
اما نمی‌توانم ادامه بدهم. صدای در! بعد، صدای پای کسی روی پله‌ها. ضربان قلبم دوبرابر می‌شود.
سریع، هول‌زده بلیط‌ها را برمی‌دارم. اما کجا باید بگذارم؟ ذهنم کار نمی‌کند. فقط آنها را میان پرونده‌ها می‌چپانم، بدون آنکه مکان دقیق‌شان را حفظ کنم.
دست‌هایم هنوز می‌لرزند، اما خودم را مجبور می‌کنم کشو را آرام ببندم. صدا نزدیک‌تر می‌شود.
چشم‌های لعنتی! چشم‌های لعنتی! حالا چه غلطی کنم؟!
به اطرافم نگاه می‌کنم، اما چیزی نمی‌بینم. فقط تصویر کشو، تصویر چوب، تصویر ترس و بعد، تصویر ناگهان عوض می‌شود. زیر تخت.
بدون لحظه‌ای مکث، به سمت آن می‌خزم. اما نه... تنگ‌تر از چیزی است که تصور می‌کردم.
-‌ حالا خودت می‌دونی باید چی‌کار کنی.
صدای عرفان است. دستم هنوز بیرون است! سریع آن را زیر تخت می‌کشم. پارکت بدجور سرد است. انگار که سرمایش از پوستم عبور کند و مستقیم به استخوان‌هایم برسد.
 
زیر تخت تاریک است. خفه. ضربان قلبم در گوشم می‌کوبد. نمی‌توانم نفس بکشم.
-‌ صورتتو آب زدی؟
سکوت. سکوتی که انگار درون سینه‌ام خفه می‌شود.
-‌ آره، حالم بهتره.
آدونیس. صدایش لرز دارد یا این فقط توهم من است؟
- بیا اینم گوشیت. شماره ونسا رو پاک کردم.
-‌ چه فایده؟ حفظم.‌ می‌خوای از تو مغزم پاکش کنی؟
-‌ اگه بگم قدرتش رو دارم، باور می‌کنی؟
دستانم را روی دهانم می‌فشارم. هر لحظه ممکن است صدای نفس‌هایم خیانتم را لو بدهد.
-‌‌ پس چرا این کار رو نمی‌کنی؟
صدای آدونیس بلندتر است، عصبی‌تر.
-‌ چرا یه بار واسه همیشه این دختره‌ی لعنتی رو از ذهنم پاک نمی‌کنی؟
آدونیس بیش از اندازه عصبی‌ست، اما من... من زیر این تخت دارم جان می‌دهم.
هوای سنگین زیر تخت به ریه‌هایم هجوم می‌آورد، گلویم می‌سوزد، انگار که اکسیژن این‌جا را به خوبی نمی‌شناسد.
قفسه‌ی سینه‌ام بالا و پایین می‌رود، اما نفس‌هایم کافی نیستند. حس می‌کنم اگر همین حالا بیرون نیایم، قلبم در سینه منفجر خواهد شد.
-‌ اولین‌باره در موردش این‌طوری حرف می‌زنی.
صدای عرفان آرام‌تر شده.
-‌ خسته‌ام، عرفان...
و بعد، با لحنی که به سختی از میان خش صدایش شنیده می‌شود، می‌گوید:
-‌ هیچ‌کدوم از کارام دست خودم نیست.
چشم‌هایم را محکم می‌بندم، انگشتانم را درون کف دستان یخ‌زده‌ام مشت می‌کنم. کاش این مکالمه تمام شود. کاش بروند.
-‌ می‌خوام برم بخوابم.
-‌ بذارم بری که دوباره بری باهاش چت کنی؟
لحظه‌ای سکوت.
-‌ اون جواب پیامامو نمیده. آخرین بازدیدش مال خیلی وقت پیشه... .
صدای آدونیس کم‌کم فرو می‌نشیند.
-‌ حتماً خطشو عوض‌ کرده.
عرفان پوزخندی می‌زند.
-‌ کار درستی کرده. ولی بازم محض اطمینان، امشب این‌جا می‌خوابی.
نه. نه، نه، نه! دلم می‌خواهد فریاد بزنم، اما زبانم به سقف دهانم چسبیده است. نمی‌توانم همین‌جا گیر بیفتم.
-‌ کجا میری؟
آره، برو!
-‌ من از تو دستور نمی‌گیرم.
صدای آدونیس دورتر می‌شود، اما کافی نیست.
-‌ چرا انقدر بچه‌بازی در میاری؟
صدای عرفان هم دور می‌شود. لحظه‌ای منتظر می‌مانم. شاید پنج ثانیه، شاید ده. بعد، با تمام قدرتی که در وجودم مانده، به سختی از زیر تخت بیرون می‌خزم.
هوا را با شدت به درون ریه‌هایم می‌کشم. انگار که کسی گلویم را رها کرده باشد. سرم گیج می‌رود، اما وقت فکر کردن ندارم. باید بروم. همین حالا.
بی‌صدا روی پاهایم بلند می‌شوم، دست‌هایم را به دیوار می‌چسبانم تا تعادلم را حفظ کنم. آن‌دو در اتاق روبه‌رویی‌اند.
-‌ این کلمه‌ی 'بچه' رو از دهنت بنداز بیرون!
صدای آدونیس از اتاق بیرون می‌پیچد، خش‌دار و خسته، اما پر از خشم.
نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. حالا وقتش است.
با قدم‌هایی سریع، اما بی‌صدا، خودم را به راه‌پله‌ها می‌رسانم.
دست‌هایم می‌لرزند، پاهایم انگار از جنس پنبه شده‌اند، اما ادامه می‌دهم. عرق سردی از پیشانی‌ام پایین می‌چکد، حس می‌کنم بدنم دارد از وحشت یخ می‌زند.
-‌ پیوند؟
قلبم از تپش می‌ایستد. صدای عرفان، پشت سرم. نه... وای نه!
 
- چرا هنوز بیداری؟
صدای عرفان مثل چاقویی که روی شیشه کشیده شود، روی تنم می‌خزد. به سختی آب دهانم را قورت می‌دهم و ذهنم را با عجله به دنبال یک جواب قانع‌کننده می‌فرستم.
-‌ فکرشو نمی‌کردم انقدر زود بیاین.
سعی می‌کنم صدایم آرام و طبیعی باشد، اما رگه‌های اضطراب در آن لرزش خفیفی ایجاد می‌کند.
-‌ از طبقه‌ی بالا صدا شنیدم، فکر کردم دزد اومده.
عرفان مکثی می‌کند، انگار که بخواهد راستی حرفم را سبک و سنگین کند. در تصویر بعدم گوشه‌ی لبش را کمی بالا می‌برد و بعد با لحنی که بیشتر از تمسخر شبیه اطمینان است، می‌گوید:
-‌ تو این محله هیچ دزدی وجود نداره.
نگاه سردش را تاب نمی‌آورم. پلک می‌زنم، سرم را به نشانه‌ی تأیید پایین می‌آورم.
-‌ بله، منو ببخشید.
نفس خشکی می‌کشم.
-‌ شب بخیر.
-‌ شب بخیر.
چند قدم برمی‌دارم و از پشت سر، سنگینی نگاهش را حس می‌کنم. دستم را روی شکمم می‌گذارم، درد تیز و مبهمی در معده‌ام می‌پیچد، شاید از استرس، شاید از چیزی که نمی‌دانم.
آهسته از پله‌ها پایین می‌روم، گویی از مسیر نجاتم گذر می‌کنم. همین که زنده‌ام، همین که لو نرفتم، همین که هنوز در تاریکی شب نفس می‌کشم، کافی‌ست.
در سیاهی راهرو، اتاقم را می‌بینم، پناهگاهم. قدم‌هایم تندتر می‌شوند. دستم را به سمت دستگیره می‌برم، آن را پایین می‌کشم... قفل.
قفل؟! چرا باز نمی‌شود؟
ناگهان ضربان قلبم چند برابر سریع‌تر می‌شود و مغزم مثل فیلمی که عقب می‌زند، تمام اتفاقات را مرور می‌کند.
من... خودم قفلش کردم.
بله، یادم آمد. قفل کرده بودم که وقتی عرفان و آدونیس رسیدند، اگر در اتاقم را باز کردند، فکر کنند خوابم.
دست می‌برم به جیب راستم... خالی‌ست.
نباید خالی باشد. باید اینجا باشد! حلقه‌ی کوچک و سرد کلید، جایی میان انگشتانم باید حس شود اما نیست.
نفس در سینه‌ام گیر می‌کند. دست در جیب چپم فرو می‌کنم، باز هم هیچ.
کلید کجاست؟ نکند... در اتاق عرفان افتاده باشد؟ وحشت همانند آتشی در رگ‌هایم شعله می‌کشد. نه، نه، نباید این‌طور باشد.
بهانه‌ای ندارم که دوباره بالا بروم. اگر عرفان شک کند؟ اگر کلید را پیدا کرده باشد؟ دستم را روی موهایم می‌گذارم، انگشتانم میان تارهایش گره می‌خورند.
-‌ لعنتی!
راهی جز برگشتن ندارم. بی‌رمق، با قلبی که هر لحظه می‌خواهد از سینه بیرون بزند، پاهایم را به سمت راه‌پله‌ها می‌کشانم.
صدای گفت‌وگوی عرفان و آدونیس را می‌شنوم. روسی.
نمی‌فهمم چه می‌گویند، اما لحن‌شان جدی و سنگین است.
درِ اتاق باز است. باید بروم.
دستی روی شکمم می‌گذارم، نفس عمیقی می‌کشم و با لحنی که از درد انگار آغشته به ناله است، می‌گویم:
-‌ ببخشید، مزاحم حرفاتون شدم.
در تصویر بعد، نگاه‌شان روی صورتم قفل شده‌است.
آدونیس لباس راحتی مشکی پوشیده، چشم‌هایش نیمه‌باز، هنوز از رخوت خستگی بیرون نیامده.
اما عرفان، مثل همیشه، آراسته‌تر است. پیراهن بافت سرمه‌ای، یقه‌ی اسکی، دستانی که بی‌حوصله روی پایش قرار گرفته‌اند.
نگاه‌شان سرد است. ناگهان حس می‌کنم روی یک طناب نازک راه می‌روم و کوچک‌ترین اشتباه، پرتگاهم می‌شود.
دهانم باز می‌شود و اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد، بر زبانم جاری می‌شود:
-‌ حالت بهتره، آدونیس؟
چند ثانیه سکوت. انگار که به دنبال نیت پنهان حرفم باشند. بعد، آدونیس با لحنی بی‌تفاوت می‌گوید:
-‌ رگمو که نزدم... چندتا خراش ساده‌ست.
اما خیرگی عرفان را بیش از اندازه حس می‌کنم، انگار که هر حرکت و هر واژه‌ای را تجزیه و تحلیل می‌کند.
-‌ چیزی نیاز داری؟
واضح است که حضورم اینجا را دوست ندارد. و من... من هم نمی‌خواهم اینجا باشم، اما چاره‌ای ندارم. سریع باید فکری بکنم. باید دلیل قانع‌کننده‌ای بیاورم. فکرم کار می‌کند، ایده‌ای به ذهنم می‌رسد.
-‌ من... هر شب کابوس می‌بینم.
نگاهم را به کف زمین می‌دوزم، انگار که خجالت بکشم، اما در واقع... در تصویرم دنبال کلید می‌گردم.
-‌ هر سری هم تو کابوسام می‌میرم. از مرگ فرار کردم ولی هی فکرش تو ذهنم هست.
اما... هیچ اثری از کلید نیست. شاید... زیر تخت باشد.
عرفان لحظه‌ای ساکت می‌شود. بعد، با لحنی که رنگی از همدلی در خود دارد، می‌گوید:
-‌ متوجهم. می‌خوای تو اتاق آدونیس بخوابی؟
حیرت مثل شوکی از میان بدنم عبور می‌کند. ابروهایم بالا می‌پرد.
-‌ امشب آدونیس تو اتاق من می‌خوابه. تو امشب می‌تونی موقتاً اون‌جا بخوابی.
کمی مکث می‌کند:
- این‌طوری بهمون نزدیک‌تری و شاید... کمتر بترسی.
صدایم را پایین می‌آورم، کمی تردید دارم.
-‌ شاید آدونیس خوشش نیاد... .
آدونیس اما با همان خونسردی همیشگی، می‌گوید:
-‌ نه، مشکلی نیست.
لبم را می‌گزم. حالا چه؟ کلید هنوز گم‌شده است و من... باید راهی برای پیدا کردنش پیدا کنم، قبل از آن‌که دیر شود.
 
با حرف عرفان، وارد اتاق آدونیس می‌شوم. برعکس اتاق عرفان که سبکی مشکی-سفید دارد، اتاق آدونیس سفید-کرمی است. فضای اتاق کمی تاریک است و نور زرد آباژور گل‌مانند کنار تخت، سایه‌های ملایمی روی دیوارها انداخته و حالتی وهم‌آلود ایجاد کرده است.
اتاق بوی خاصی دارد. عطری که ترکیبی از تلخی و شیرینی را در خود دارد، انگار که چیزی در عمقش پنهان شده باشد. عطر آدونیس در همه‌جای فضا پیچیده است، ملایم و در عین حال سنگین.
روی تخت می‌نشینم، زانوهایم را در آغو*ش می‌گیرم و چانه‌ام را روی آن‌ها می‌گذارم. این اتاق حس عجیبی دارد، چیزی بین امنیت و غربت.
انگار وارد دنیای شخصی کسی شده باشم که باید برای کشفش اجازه بگیرم. نگاهی به اطراف می‌اندازم، وسایل اتاق مرتب است، اما نه آن‌قدر که بی‌روح به نظر برسد. نشانه‌هایی از زندگی در آن دیده می‌شود، مثل لیوانی روی میز که اثر کمی از بخار چای هنوز روی دیواره‌هایش مانده است.
دستم را به سمت بالش سفید روی تخت می‌برم و آن را در آغو*ش می‌گیرم. با حس لطافت پارچه‌اش، انگار چیزی درونم آرام می‌شود. بویش می‌کنم... بویی آشنا، بویی که ناخودآگاه باعث می‌شود لبخند بزنم. انگار که خودِ آدونیس را در آغو*ش گرفته باشم. اما ناگهان متوجه کارم می‌شوم و انگشتانم شل می‌شوند. چشمانم کمی گشاد می‌شود و انگار قلبم لحظه‌ای از تپش می‌ایستد. بالشت را با عجله روی زمین پرت می‌کنم. من چه دارم می‌کنم؟ افکارم زیادی به راه بن‌بست خورده‌اند، گویی ذهنم پر از خطوطی به هم پیچیده است که راه خروجی در آن‌ها پیدا نمی‌شود.
ناگهان تقه‌ای به در می‌خورد. تنم از جا می‌پرد و حس می‌کنم قلبم تا گلویش بالا آمده است. سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم، اما کمی طول می‌کشد تا صدایم را پیدا کنم.
-‌ بیا تو.
درب با صدای خفیفی باز می‌شود و می‌فهمم که عرفان با قدم‌های آرام وارد اتاق می‌شود. در تصویرم سایه‌اش روی دیوارها می‌افتد، کشیده و بلند. در دستانش چیزی نگه داشته است. عروسکی به شکل پاندا، با لباسی آبی که رویش نوشته شده: "Your Perfect". آن را در تصویرم کمی جلوتر آورده و با لحنی آرام و مهربان می‌گوید:
-‌ بیا... می‌تونی اینو بگیری.
چشمانم کمی جمع می‌شود، انگار که ذهنم نتواند این صحنه را پردازش کند.
-‌ این چیه؟
عرفان خیره به عروسک است‌.
-‌ یکی از عروسک‌های بچگیمه. اسمش بامبوئه.
سکوتی کوتاه میان‌مان برقرار می‌شود، سکوتی که فقط با صدای ملایم نفس‌هایش پر می‌شود.
-‌ من تمام عروسک‌های بچگیمو نگه داشتم، ولی این یکی رو انقدر دوست دارم که نمی‌تونی فکرشو کنی. یه جورایی برام مثل... مهره‌ی شانسه.
چشمانم در تصویرم بین عرفان و عروسک در حرکت است، اما هنوز هم کاملاً متوجه منظورش نمی‌شوم. آرام اضافه می‌کند:
-‌ و نه تنها واسم مهره‌ی شانسه بلکه بهم آرامش هم میده. امشب می‌تونه مهمون تو باشه.
دستم را به‌سوی عروسک دراز می‌کنم، اما در همان لحظه حس عجیبی درونم بیدار می‌شود. این عروسک پاندا... بیش از اندازه برایم آشناست. چشمانم روی لباس آبی‌اش قفل می‌شود. همان نوشته‌ی روی لباس... "Your Perfect".
ل*ب‌هایم کمی از هم فاصله می‌گیرند، انگار بخواهم چیزی بگویم اما کلمات از ذهنم فرار می‌کنند. انگشتانم آرام روی پارچه‌ی لباسش کشیده می‌شود. این عروسک دقیقاً شبیه عروسک پاندای من است. زمزمه‌وار می‌گویم:
-‌ منم یه عروسک پاندا مثل این داشتم... .
چشمانم روی صورت بامبو حرکت می‌کند، خاطرات دوری را از عمق ذهنم بیرون می‌کشد.
-‌ اسمش آقای پاندا بود.
گمانم عرفان تا آن لحظه با دقت واکنش‌هایم را زیر نظر داشته است، به او می‌نگرم و تنها به لبخند کمرنگش توجه می‌کنم.
-‌ خب پس عالیه! این‌جوری می‌تونی باهاش بیشتر ارتباط بگیری.
در تصویر بعد لبخندش عمیق‌تر می‌شود، اما چیزی در چشمانش است که نمی‌توانم آن را درست بخوانم.
-‌ خوب بخوابی.
و بدون اینکه منتظر جوابی باشد، از اتاق بیرون می‌رود.
من اما هنوز به عروسک پاندا خیره شده‌ام، یا یادآوری چیزی سریعاً پشت گوش پاندا را چک می‌کنم. پاندای من پشت گوشش اندکی پارکی داشت. تصویر عوض می‌شود و نفسی آسوده می‌کشم. نه، این پاندای خودم نیست. اما چشمان تیله‌ای‌اش، یه خش کوچک دارد که کمی مرا به شک واداشته.
 
با این حال، دقایقی طول می‌کشد تا از بهت بیرون بیایم. انگشتانم هنوز دور عروسک پاندا حلقه شده‌اند. خیلی وارسی‌اش کردم اما چیزی اضافه‌تر ندیده‌ام. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم ذهنم را مرتب کنم. این فقط یک اتفاق ساده است، یک تصادف. دنیا پر از تصادف‌های عجیب است... نه؟
به آرامی روی تخت دراز می‌کشم، بامبو را در آغو*ش می‌گیرم و به سقف خیره می‌شوم. نور آباژور در کنج اتاق، سایه‌های محوی روی دیوار ایجاد کرده است، سایه‌هایی که با هر حرکت جزئی من تغییر شکل می‌دهند. تصویرها عوض می‌شوند و در اوج این بی‌خوابی، سایه‌بازی‌ام تنها کم مانده است.
سکوت اتاق سنگین است اما حس می‌کنم چیزی در هوا جریان دارد، چیزی نامرئی و ناشناخته. لحظه‌ای بعد، صدای تقه‌ای آرام بر در، سکوت را می‌شکند.
-‌ بیا تو.
در با حرکتی نرم باز می‌شود و پنج ثانیه بعد، آدونیس وارد شده است. هنوز همان لباس راحتی مشکی را به تن دارد، اما این بار چشمانش کمی خسته‌تر به نظر می‌رسند. دستش را به چارچوب در تکیه داده و مرا زیر نظر دارد.
-‌ هنوز بیداری؟
لبم را به نشانه‌ی تایید به داخل جمع می‌کنم. آدونیس وارد اتاق می‌شود و بدون این‌که منتظر اجازه باشد، می‌فهمم که روی صندلی کنار پنجره می‌نشیند. نگاهش به عروسکی‌ست که در آغو*ش گرفتم. می‌گوید:
-‌ عروسک کمکت می‌کنه بهتر بخوابی؟
لحظه‌ای مکث می‌کنم.
-‌ نمی‌دونم... شاید.
در تصویر بعد، دستش را زیر چانه گذاشته و کمی سرش را کج کرده‌است.
-‌ شب‌ها خیلی بد می‌خوابی؟
نگاهم را از او می‌گیرم و به سقف خیره می‌شوم. بعد از آن خاطرات آسایشگاه، این اولین‌بار است که شخصاً برای صحبت با من پا پیش می‌گذارد. کمی باید بیشتر حواسم را جمع کنم.
-‌ بیشتر وقت‌ها آره. خواب‌های بد می‌بینم. ولی این دفعه فرق داشت.
-‌ چطوری؟
چشمانم را می‌بندم. از کابوس‌های شبانه‌ام کدام را گلچین کنم؟
-‌ مثل این بود که چیزی از گذشته بهم نزدیک شده باشه. یه چیزی که حتی نمی‌دونم چیه.
آدونیس نفس آرامی می‌کشد. اضافه می‌کنم:
-‌ قرص‌ها هم که دیگه نیستند... هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم نبودشون انقدر اذیتم کنه.
-‌ آره، عوارض زیادی دارن. بیشتر از چیزی که باید، آدم رو از خودش دور می‌کنن.
حرفش باعث می‌شود به سمتش برگردم.
-‌ تو هم مگه مصرف‌شون می‌کردی؟
گوشه‌ی لبش کمی بالا رفته است، اما لبخندش به چشم‌هایش نمی‌رسد.
-‌ واسه یه مدت خیلی کوتاه.
سکوت کوتاهی بینمان می‌افتد. متوجه می‌شوم که انگشتانش را روی دسته‌ی صندلی می‌کشد، انگار که چیزی در ذهنش را سبک و سنگین کند.
-‌ روانی‌خونه‌های روسیه با روانی‌خونه‌های این‌جا متفاوتن.
این جمله را با لحنی می‌گوید که انگار دارد چیزی را امتحان می‌کند، واکنشم را شاید.
-‌ چه فرقی دارن؟
در تصویر بعد، نگاهش را از من گرفته و به پنجره خیره شده‌است.
-‌ اون‌جا یکم خوف‌تره.
حس می‌کنم این فقط بخشی از حقیقت است.
-‌ چطور؟
لحظه‌ای سکوت می‌کند، به گمانم دنبال کلماتی می‌گردد که چیز زیادی لو ندهند.
-‌ یه بار... یه نفر سعی کرد فرار کنه.
اخم‌هایم کمی در هم می‌رود.
-‌ بعد چی شد؟
-‌ اون شب، هیچ‌کس خوابش نبرد.
صدایش آرام است، اما چیزی درونش باعث می‌شود سرما در ستون فقراتم بدود. چیزی در نحوه‌ی گفتنش هست... نه جزئیات، نه توضیح اضافه، فقط یک جمله‌ی ساده، اما با باری سنگین. ناخودآگاه بامبو را محکم‌تر در آغو*ش می‌گیرم.
-‌ تونست فرار کنه؟
آدونیس لحظه‌ای سکوت می‌کند، لبخند کمرنگی زده‌است.
-‌ خودت چی فکر می‌کنی؟
لبم را تر و ذره‌ای مکث می‌کنم. چیزی در نگاه آدونیس هست، چیزی که انگار مرا به چالش می‌کشد. شاید انتظار دارد بپرسم، اصرار کنم، ولی من فقط سکوت می‌کنم. سکوتی که بین‌مان آویزان می‌شود، نه سنگین، نه معذب‌کننده، بلکه پر از چیزهایی که گفته نشده‌اند. بالاخره، با صدایی آرام جواب می‌دهم:
-‌ نمی‌دونم... ولی فکر نمی‌کنم.
لبخند کمرنگ آدونیس کمی پررنگ‌تر می‌شود.
'-‌ چرا؟
چشمم را از او می‌گیرم و به سقف خیره می‌شوم.
-‌ چون اگه فرار کرده بود، این‌جوری نمی‌گفتی. یه نفر که از یه جهنم فرار کرده، یه جور دیگه ازش حرف می‌زنه. تو اما... انگار یه چیزی رو داری ازم قایم می‌کنی.
در تصویر بعد آدونیس سرش را کمی کج کرده، طوری که موهایش کمی روی پیشانی‌اش ریخته‌است.
-‌ به نظرم داری زیاد شلوغش می‌کنی.
حرفش جسورترم می‌کند اما به روی خودم نمی‌آورم.
با انگشتانم عروسک بامبو را لم*س می‌کنم و سعی می‌کنم چیزی بگویم، اما نمی‌دانم چه. بالاخره، سکوت را می‌شکند.
-‌ دوست داری روسی یاد بگیری؟
تعجب می‌کنم که چرا مکالمه ناگهان تغییر کرد، اما دنبال دلیلش نمی‌روم. شاید خودش نمی‌خواهد بیشتر از این به آن خاطره‌ی نامرئی فکر کند.
-‌ آره... چرا که نه!
-‌ خب، یه کلمه‌ی ساده‌ واسه شروع خوبه.
منتظر نگاهش می‌کنم. ل*ب‌هایش کمی باز شده و آرام می‌گوید:
-‌ تَیْمْ (Тайм).
-‌ یعنی چی؟
نگاهش روی صورتم مانده‌است.
-‌ یعنی "راز".
حسی عجیب در دلم می‌پیچد. پلک می‌زنم.
-‌ چرا این کلمه؟
به گمانم شانه بالا می‌اندازد.
-‌ نمی‌دونم... شاید به درد بخوره.
حالا دیگر مطمئنم که این فقط یک آموزش ساده نیست. آدونیس دارد چیزی را به من می‌گوید، بدون این‌که واقعاً بگوید و من باید بفهمم آن چیز چیست.
سکوتی کوتاه بینمان می‌افتد.
-‌ حالا وقت خوابه، دونا پیوند.
نگاهش هنوز روی من است. ناخودآگاه بامبو را بیشتر در آغو*ش می‌‌‌گیرم. نباید برود. آدونیس از روی صندلی بلند می‌شود، اما قبل از این‌که در را باز کند، مکثی می‌کند.
-‌ یه چیز دیگه هم بگم.
-‌ چی؟
در تصویرم دستش روی دستگیره‌ی در می‌ماند. به من نگاه نمی‌کند، اما صدایش کاملاً واضح است.
-‌ گاهی وقتا، بعضی رازها بهتره هیچ‌وقت کشف نشن.
و بعد، بدون این‌که منتظر جوابی از من باشد، در را باز می‌کند که بیرون برود اما سریع و بلند می‌گویم:
- من ازت خوشم میاد!
 
فصل پنجم: راز

در لحظه، همه‌چیز متوقف می‌شود. حتی خودم هم از جسارت ناگهانی‌ام جا می‌خورم. انگار کلمات، پیش از آن‌که بتوانم پردازش‌شان کنم، از دهانم بیرون پریده‌اند. قلبم محکم می‌زند. انتظار دارم که برگردد، نگاهم کند، چیزی بگوید، اما او در تصویر بعد نیز همان‌طور بی‌حرکت کنار در ایستاده است.
ثانیه‌ها کش می‌آیند. انگار بدون اینکه کامل بچرخد، فقط کمی سرش را به سمتم متمایل می‌کند. نور کم‌رنگ آباژور صورتش را نصفه‌نیمه روشن کرده است.
-‌ متوجه نشدم.
صدایش عادی به نظر می‌رسد، ولی چیزی در تُن کلامش فرق دارد. دستش هنوز روی دستگیره است. ناخودآگاه مسیر مکالمه را تغییر می‌دهم:
-‌ قضیه‌ی بلیط‌ها چیه؟
این‌بار کاملاً برمی‌گشته است. چشم‌هایش کمی تیره‌تر از همیشه به نظر می‌رسند. دقیق و سنجیده نگاهم می‌کند، انگار که دارد چیزی را در ذهنش وزن می‌کند.
-‌ چه بلیطی؟
پوزخندی می‌زنم.
-‌ جدی؟ این بازی رو پیش من درمیاری؟
به روی تخت می‌نشینم. بامبو را محکم در آغو*ش می‌گیرم، انگار سپری پیدا کرده‌ام.
-‌ یه بارم که شده یه سوالم رو جواب بده، آدونیس.
او همچنان ساکت است. این سکوت، از تمام جواب‌های ممکن سنگین‌تر است. انگار اگر کلمه‌ای بگوید، چیزی فرو می‌ریزد. سعی می‌کنم آرام بمانم، ولی نمی‌توانم.
-‌ تا حالا هیچ‌وقت چیزی ازت نپرسیدم، چون وقتی فهمیدم پرسیدن ارزش نداره، سکوت کردم. ولی این یکی... یه چیز دیگه‌ست. یه رازیه که خودمم نمی‌تونم کشفش کنم.
نفس عمیقی می‌کشم و اضافه می‌کنم:
-‌ این‌بار دیگه... یکم ترسیدم.
اخم‌هایش در هم می‌رود.
-‌ کدوم بلیط؟
سکوت می‌کنم. تکان نمی‌خورم. او هم.
-‌ تو رو خدا یه بارم که شده یه سوالم رو جواب بده.
تن صدایم بلندتر از چیزی است که انتظار داشتم. ولی چیزی در حالت صورت آدونیس تغییر نمی‌کند.
-‌ متوجه‌ی منظورت نمیشم.
نفس عمیقی می‌کشم. نه، این‌طور فایده ندارد. پلک می‌زنم، پتو را دور خودم می‌پیچم. بوی ملایم آدونیس از بالش هنوز در هواست. می‌گویم:
-‌ هیچی.
و پوزخندی می‌زنم و خودم را روی تخت جا به جا می‌کنم. اما صدای قدم‌هایش به گوشم می‌رسد. نه، دارد نزدیک‌تر می‌شود.
سایه‌اش روی من می‌افتد. بالای سرم ایستاده.
-‌ حرفی که زدی رو کامل بزن.
حس می‌کنم کمی از گرمایش به پوست صورتم می‌خورد.
از جا نیم‌خیز می‌شوم و نگاهش می‌کنم.
-‌ چطور از بلیطا چیزی نمی‌دونی؟
-‌ من واقعاً هیچی در مورد اون بلیط‌ها نمی‌دونم. باید بهم بگی.
چشم‌هایم را در حدقه می‌چرخانم.
-‌ تو مگه چیزای دیگه رو بهم میگی؟
-‌ اول قضیه‌ی بلیط‌ها رو بگو.
-‌ اول تو باید یه سری چیزها رو بهم توضیح بدی.
سکوت.
-‌ بلیط‌ها یه چیزه، توضیح منم باید یه چیز باشه. نه یه سری چیز.
نگاهم روی چهره‌اش ثابت می‌ماند. سعی دارم چیزی را درونش پیدا کنم. می‌گویم:
-‌ توضیح همونو می‌شنوم.
-‌ دوست داری چی باشه؟
و فوراً می‌پرسم:
-‌ عرفان واقعاً کیه؟
 
نمی‌دانم انتظار چه واکنشی را دارم، اما اخمش کم‌رنگ‌تر می‌شود.
-‌ بدون سانسور و بدون مکث بهم میگیش و اگه توضیحت مطابق اون چیزی نباشه که می‌دونم من... .
-‌ تو چی‌کار می‌کنی؟ چه کاری از دستت بر میاد؟
-‌ در مورد بلیط‌ها هیچ چیز بهت نمیگم. چون این‌طور که معلومه عرفان نخواسته چیزی ازش بدونی.
لحنم محکم است، اما قلبم یک لحظه جا می‌زند. انگار که مرزی را رد کرده باشم که نباید رد می‌کردم. نگاهش کمی تغییر کرده‌است.
-‌ چی در مورد عرفان می‌دونی؟
-‌ بهت بگم که دروغاتو مرتب کنی؟
در تصویر بعد چشم‌هایش کمی تنگ‌تر می‌شود.
-‌ من هیچ‌وقت دروغ نمیگم.
و ادامه می‌دهد:
-‌ بهت که گفتم عرفان، برای بابام کار می‌کنه. همچنین، رفیق بیست سالمه.
سکوت کوتاهی بین‌مان می‌افتد.
-‌ حالا در مورد بلیط‌ها بهم بگو.
پوزخند می‌زنم.
-‌ خیلی زحمت کشیدی!
-‌ چیزی نیست که نتونم خودم برم و از عرفان بپرسم.
نفس بعدی‌ام سنگین است. لحظه‌ای چشمانم را می‌بندم و بعد زمزمه‌وار می‌گویم:
-‌ توی آخرین کشوی سمت چپ قفسه‌ی عرفان، یه مشت پرونده‌ی پزشکیه. بین‌شون یه پاکت پیدا کردم که توش دو تا بلیط بود. بلیط تهران به مسکو.
چیزی از نگاهش خوانده نمی‌شود. البته شاید در این تصویر.
-‌ تاریخش برای ۲۵ دسامبر بود و به اسم دو نفر بود.
نه. چشمانش کمی گشاد شده.
-‌ آدونیس چورگان و، پیوند شکوهی.
لحظه‌ای احساس می‌کنم که حتی پلک هم نمی‌زند.
-‌ یعنی چی؟
نگاهش روی صورتم ثابت مانده‌است. دو تصویر را رد کرده‌ام اما هنوز نگاهش را از من نگرفته.
-‌ باورم نمیشه نمی‌دونستی.
نفسش را آهسته بیرون می‌دهد. انگار چیزی درونش متلاطم شده باشد.
-‌ نمی‌دونستم.
-‌ حالت خوبه؟
یک قدم به عقب می‌رود، انگار که تمام اتاق کوچک شده باشد و بخواهد از حجم آن بیرون بزند.
-‌ من قرار نبود برگردم. تو هم... .
نگاهش درهم می‌رود. می‌گویم:
-‌ داری نقش بازی می‌کنی، نه؟
نمی‌دانم چرا، اما دلم می‌خواهد از این نزدیکی، از این مکالمه عقب بکشم. این دیگر یک سوال ساده نیست. چشمانش کمی تاریک‌تر می‌شوند.
-‌ یه بار دیگه بهم بگو بلیط‌ها کجا بود.
-‌ مگه نباید بری پیش عرفان و بخوابی؟
لحنم کمی لرزش دارد. او اما توجهی نمی‌کند.
-‌ اون تو آشپزخونه‌ست. گشنه‌اش بود. فقط یه بار دیگه بهم بگو کجا بودن تا مطمئن شم راست میگی.
-‌ توی کشوی قفسه کتاب‌، اولین کشو سمت چپ.
گمانم چشم‌هایش روی صورتم می‌لغزند.
-‌ اولین کشو سمت چپ.
زمزمه‌اش در اتاق می‌پیچد. لحظه‌ای بعد، سکوت عجیبی فضای اتاق را پُر می‌کند. تنها چیزی که می‌شنوم، صدای آرام قدم‌های اوست که در راهرو ناپدید می‌شود. ناخودآگاه، قلبم تندتر می‌زند. رفت اتاق عرفان.
بامبو را محکم‌تر در آغو*ش می‌فشارم. لحظاتی بعد، صدای نرم باز شدن کشو به گوشم می‌رسد. من حتی نمی‌توانم ببینمش، ولی می‌توانم تصور کنم که حالا با دقت پاکت را از میان پرونده‌ها بیرون می‌کشد، آن را در دستانش سبک و سنگین می‌کند، نگاهش روی اسامی درج‌شده روی بلیط‌ها قفل می‌شود.
بعد، چیزی که انتظارش را ندارم اتفاق می‌افتد.
صدای برخورد چیزی با زمین. نفسم را در سینه حبس می‌کنم. چه شد؟ آیا عرفان او را دیده؟ آیا چیزی پیدا کرده که انتظارش را نداشته؟
دلم می‌خواهد از جا بلند شوم، به راهرو بروم و ببینم چه خبر است، اما پاهایم انگار به زمین چسبیده‌اند. تنها کاری که می‌کنم این است که گوش تیز کنم. صدای خش‌خش کاغذی می‌آید. چند ثانیه بعد، صدای در که آرام بسته می‌شود.
لحظات بعد، صدای قدم‌های او بازمی‌گردد. این بار، محکم‌تر. سریع‌تر. درب اتاق با صدای خشکی بازتر می‌شود و آدونیس دوباره در آستانه‌ی در ظاهر می‌شود. اما این‌بار... چیزی در چهره‌اش عوض شده است.

 
نگاهش مستقیم روی من قفل شده. بی‌حالت. سنگین. پاکت را در دست دارد، اما آن را باز نکرده.
-‌ یعنی چی؟
صدایش آرام است، ولی وزنی در آن نهفته که باعث می‌شود لرزی نامحسوس از ستون فقراتم عبور کند.
-‌ چی شده؟
او همچنان کنار در ایستاده، در را می‌بندد. بدنش نیمه چرخیده به سمتم، اما نگاهش به من نیست. انگار هنوز دارد در ذهنش چیزهایی را کنار هم می‌چیند، ولی حرکاتش دیگر آن آرامش همیشگی را ندارد. کسی که همیشه همه‌چیز را کنترل می‌کند، حالا خودش در یک بن‌بست گیر افتاده است.
با حرص چیزی را به روسی زمزمه می‌کند، کلماتی که برایم بیگانه‌اند اما از لحنش می‌توانم حدس بزنم که ناسزاست.
کلافه می‌شوم. دست‌هایم را مشت می‌کنم و تقریبا داد می‌زنم:
-‌ تو رو جون جدت فارسی حرف بزن! وقتی از این زبون مزخرف استفاده می‌کنی اعصابم داغون می‌شه.
در تصویر بعد گاهش به من می‌افتد، چیزی میان تمسخر و خستگی در چشمانش است.
-‌ داغ نکنی جوجه.
پوزخند می‌زند، اما خیلی زود اخم‌هایش برمی‌گردند. با قدم‌های تند دور اتاق راه می‌رود، انگشتانش را لای موهایش می‌کشد، زیر ل*ب چیزهایی می‌گوید که مفهوم‌شان را نمی‌فهمم، انگار با خودش حرف می‌زند.
-‌ عرفان باید یه سری توضیحات بهم بده.
و ناگاه متوجه می‌شوم که به سمت در می‌چرخد و دستش را روی دستگیره می‌گذارد، انگار عجله دارد که همین حالا از این اتاق بیرون بزند، ولی قبل از اینکه در را باز کند، از روی تخت پایین می‌پرم و مستقیم مقابلش می‌ایستم.
نمی‌گذارم برود.
-‌ کسی که قرار بود بهم توضیح بده تو بودی و تا توضیحی نشنوم، نمی‌ذارم بری.
تصویر عوض می‌شود. با حالتی که انگار دارد به یک مانع بی‌اهمیت نگاه می‌کند، سرش را کج کرده‌است.
-‌ چقدر هم که مانع بزرگی هستی!
اما من عقب نمی‌روم. دست‌هایم را در هم گره می‌کنم و چانه‌ام را بالا می‌گیرم.
-‌ آدونیس لطفاً... ببین چقدر قرار گرفتن توی یه عمل انجام شده مزخرفه! بعد فکر کن من همیشه تو این خونه همین حس رو دارم.
لحظه‌ای سکوت بین‌مان می‌افتد. او به من زل زده، چشمانش کمی تنگ شده‌اند، انگار دارد چیزی را درونم بررسی می‌کند.
-‌ کسی تو رو توی عمل انجام شده قرار نداده.
لبخند تلخی می‌زنم و سرم را به طرف تخت می‌چرخانم.
-‌ پس اون بلیط‌هایی که رو تخت افتادن چی‌ان؟
به گمانم نگاهش مسیر نگاه من را دنبال می‌کند. پاکت همچنان آن‌جا افتاده، کمی چروکیده، مثل رازی که ناگهان از تاریکی بیرون کشیده شده باشد. با لحنی که کمتر از همیشه مطمئن است، می‌گوید:
-‌ می‌بینی که خودمم قضیه‌شون رو نمی‌دونم. من به مسکو ممنوع‌الورودم، تو هم که چیزی به اسم پاسپورت نداری. شاید هم به خاطر فرار از تیمارستان جفتمون ممنوع‌الخروج باشیم، اما این‌که چطور تونسته این بلیط‌ها رو بگیره... واقعاً جای سوال داره.
سرش را پایین انداخته و انگشتش را روی شقیقه‌اش گذاشته‌است، انگار دارد چیزی را در ذهنش مرور می‌کند.
-‌ البته گرفتن بلیط‌ها که کاری نداره... .
نفسش را تند بیرون می‌دهد.
-‌ یعنی انقدر احمقه که ندونه تو فرودگاه چی در انتظارمونه؟
حرفش یک لحظه در هوا معلق می‌ماند، بعد من با لحنی که کمی تیزتر از قبل است می‌پرسم:
-‌ اصلاً من چرا باید بیام مسکو؟
عبوسی در چهره‌اش می‌نشیند، اما جوابی نمی‌دهد. دندان‌هایم را روی هم می‌فشارم.
-‌ به این بخش داستان هم فکر کردی؟
سکوتش سنگین است و آن لحظه، انگار چیزی درونم به هم می‌ریزد. او می‌داند. ل*ب‌هایم را تر می‌کنم، اما قبل از اینکه چیزی بگویم، در تصویر بعد خودش نگاهش را از من می‌گیرد. می‌خواهم دوباره حرف بزنم، اما این‌بار خنده‌ای کوتاه، خسته و تلخ از ل*ب‌هایم بیرون می‌آید.
-‌ پس در مورد این بخشش می‌دونی.
او چیزی نمی‌گوید.
-‌ منو باش... با این ادا اطوارات گفتم می‌تونم بهت اعتماد کنم.
انگار این حرفم بالاخره چیزی را در او تکان می‌دهد. نفسش را محکم بیرون می‌دهد و متوجه می‌شوم که یک قدم به جلو برمی‌دارد.
-‌ من ادا اطواری ندارم. میگم که در مورد این کوفتی‌ها هیچی نمی‌دونم!
اما حالا دیگر به کلماتش اعتماد ندارم. با حرکت سر به سمت پاکت اشاره می‌کنم.
-‌ برو بذار سر جاشون.
-‌ چرا؟ باید بهش نشون‌شون بدم.
ل*ب‌هایم را به هم می‌فشارم. لعنتی. چرا هیچ‌چیز را نمی‌فهمد؟
-‌ احمقی؟ فکر کردی بهت راستشو میگه؟ اگه دوست داشت چیزی بدونی، همون روز اولی که بلیط‌ها رو گرفت بهت می‌گفت.
حالا دیگر واضح است که حرف‌هایم روی او اثر گذاشته‌اند، اما همچنان مقاومت می‌کند.
-‌ پس میگی چی‌کار کنم؟ کارآگاه‌بازی کنم؟ عین تو؟
سینه‌ام بالا و پایین می‌رود. چشم در چشمش، با لحنی که محکم‌تر از احساسم است، می‌گویم:
-‌ برای اولین‌بار، خودت برو دنبال حقیقت. نه این‌که بشینی و فقط چیزایی رو قبول کنی که بهت گفته می‌شن.
 
سکوت فضای بین‌مان را می‌بلعد. چشمانش خشم‌زده‌اند، غمین‌اند، زیبا‌اند. هنوز نمی‌دانم چطور باید مقابل او قوی باشم.
پوزخند تلخی بر تن وارفته‌ام می‌زند. گویی دیوارها انعکاس صدای پوزخندش را چون تیری وارد قلبم می‌کند. حتی دیوارهای این خانه نیز از گروه دشمن‌اند.
- ببین کی داره به من مشاوره میده!
و دگر چیزی نمی‌گوید. سر به زیر می‌اندازم و خواهان همان تصویر پارکت‌های بی‌روح این اتاقم. از خشم آدونیس، می‌خواهم به تصویر آن‌ها پناه ببرم. هر چند به زیبایی تصویر او نیست.
- این هم وضعیتی‌ئه که توش افتادم؟
دارد دور سر خودش می‌چرخد. تازه دارد حال خراب در منگنه گیر کردن را می‌فهمد، هر چند، ما که دیگر به این چیزها خیلی وقت است عادت کرده‌ایم.
به هر حال، من خود نمی‌دانم در این به هم ریختگی اوضاع باید چه خاکی بر سرم بریزم، اما حال باید رفتار دو پهلوی او را کجای دل بگذارم؟ مگر او همان نقطه‌ی شروع رازها نیست؟ اما خودش جواب مهم‌ترین راز را نمی‌داند؟ چه بازی خنده‌داری شده. انقدر بر ریش روزگار خندیدم که روزگار خودش مرا به زار واداشت.
- پس میگی نامه‌ها رو بذارم سر جاش؟
اگر دوست نداری بدبخت شوی آری. شاید هم تمام این کارهایت نقش است و می‌خواهی منِ بی‌چاره را بدبخت‌تر از همین که هستم کنی.
- بله! تا ببینیم باید چه خاکی تو سرمون بریزیم.
مکث کوتاهی می‌کند. انگار برای اولین‌بار، به‌جای این‌که دنبال برتری باشد، دارد گوش می‌دهد.
- باشه.
گویی می‌چرخد، آرام و بی‌حرف، و از اتاق بیرون می‌رود. صدای قدم‌هایش از پشت در، همراه با خش‌خش خفیف کاغذهایی که در دست دارد، کم‌کم محو می‌شود. می‌توانم تصویرش را مجسم کنم که کنار میز می‌ایستد، خم می‌شود، نامه‌ها را دوباره سر جای‌شان، در آن کشوی چوبی جا می‌دهد.
لحظاتی بعد، در دوباره باز می‌شود. برمی‌گردد. چهره‌اش کمی آرام‌تر است، ولی نگاهش هنوز سنگین است، مثل ابری که بارانش را نگه داشته.
من نشسته‌ام روی تخت، میان این فضای خفه‌ی اتاق، درحالی‌که نور زرد و ضعیف چراغ خواب، بیشتر از آن‌که روشنی بیاورد، سایه‌ها را کشدارتر کرده.
با صدای آهسته می‌پرسم:
- عرفان هنوز تو آشپزخونه‌ست؟
نگاهش را به سمتم می‌اندازد.
-‌ مثل این‌که آره.
- با من روراست باش آدونیس... تو دوستی یا دشمن؟
یا پرده‌ی این رازها را بدر، یا مرا در رازهای ناگفته‌ات غرق کن.
- گفتی تَیم. همون راز. اگر قراره خودت رو سمت من با دوز و کلک جا بدی پس همین الان دست نگه‌دار.
کمی سکوت و سپس، حرف‌هایی که خودم از قبل آن‌ها را پیش‌بینی کرده‌ام.
-‌ چند بار بگم از بلیط‌ها هیچی نمی‌دونم؟
-‌ اگه می‌خوای حرفت رو باور کنم اول باید به سوال‌هام جواب بدی.
-‌ سوالاتت و باور کردنت برام هیچ ارزشی نداره.
-‌ پس دونستن یا ندونستن تو از بلیط‌ها برام هیچ ارزشی قرار نیست داشته باشه.
دوباره غرق در سکوت می‌شود. اما با صدایی بی‌تفاوت سکوتش را می‌شکند و می‌گوید:
-‌ بپرس.
-‌ ذره‌ای بفهمم جواب سوال‌هام رو داری با دروغ می‌پیچونی، تمام طرز فکری که ازت دارم رو همین‌جا جلوی چشم‌هات چال می‌کنم.
مقابلش می‌ایستم. با آن‌که قدم از او کوتاه‌تر است اما با جسارت تمام سرم را بالا می‌گیرم و خیره در چشمان جنگلی‌اش با بی‌رحمی تمام کلماتم را ادا می‌کنم:
- الان دیگه باهات هیچ شوخی‌ای ندارم. هر چی هیچی بهت نگفتم بیشتر روت تو روم باز شد آدونیس چورگان.
 
چه تصویری شده است!‌ با صدای قدم‌هایش متوجه می‌شوم که از من فاصله می‌گیرد. در تاریکی نیمه‌جان اتاق، بی‌هدف به سمت کمد چوبی گوشه‌ی اتاق می‌رود. صدای خش‌خش وسایل، ریتم سردی می‌گیرد؛ انگار که هر صدایی، زخم کهنه‌ای را در جانم باز می‌کند.
سرش را خم می‌کند، دست می‌برد به قفسه‌ی پایین. لحظه‌ای بعد، تصکیرم عوض می‌شود و متوجه می‌شوم که با شیشه‌ی الکل بیرون می‌آید.
نگاه‌ چشمانم تمام حرکاتش را وارسی می‌‌کنند. بر روی صندلی کنار پنجره می‌نشیند. نور زرد چراغ‌خواب، خطوط تیز چهره‌اش را سایه‌دار کرده است. شیشه را بی‌هیچ حرفی باز می‌کند، لیوان شاتی از کشوی میز بیرون می‌کشد و شروع می‌کند به ریختن. آن هم بی‌وقفه.
من هنوز ایستاده‌ام، اما حس می‌کنم با هر سوالی که از دهانم بیرون می‌آید، یک قدم به لبه‌ی پرتگاه نزدیک‌تر می‌شوم.
-‌ عرفان چی‌کاره‌ست؟
صدای باز شدن درپوش شیشه.
-‌ نقشه‌کش ساختمون.
اولین شات را بالا می‌اندازد. به‌سادگی آب خوردن. یا شاید هم به سختی خون خوردن.
-‌ کار دومش؟
لیوان دوم را پر می‌کند، اما نمی‌نوشد. کمی بعد متوجه می‌شوم که دارد انگشتش را دور لبه‌ی شیشه می‌چرخاند.
-‌ روان‌پزشک.
نگاهم به دستش است. نمی‌دانم اما در تصویرن لرزیده‌است. شاید از همان لرزش‌هایی‌ست که آدم می‌خواهد پنهان‌شان کند، اما الکل بی‌رحمانه آن‌ها را فاش می‌کند.
-‌ دکتر توئه؟
-‌ آره.
-‌ دکتر من چی؟
-‌ نه.
چقدر ساده جواب می‌دهد. ولی نمی‌دانم تلخی‌اش از دروغ است یا از خاطره.
-‌ اون بهت گفته که با من از تیمارستان فرار کنی؟
این‌بار مکثش بیشتر طول می‌کشد. حتماً یک بار دیگر شاتی دیگر وارد معده‌اش کرده.
-‌ تو خواستی که از اون‌جا فرار کنیم.
دروغ می‌گوید؟ یا خودش هم نمی‌داند حقیقت کجاست؟
-‌ بلیط‌ها نشون میده اینا همه از پیش تعیین‌شده‌ست.
لیوان سوم هم سر کشیده می‌شود. با هر شات، زخم‌های پنهانش آشکارتر می‌شوند.
-‌ چند سالته؟
-‌ سی و دو.
-‌ عرفان چند سالشه؟
-‌ دو سال از من کوچیک‌تره.
-‌ تو کارت چیه؟
-‌ کارم؟
-‌ قبل از این‌که به بیماری نامعلومت مبتلا بشی کاری نداشتی؟
باز انگار دستش روی شیشه می‌لرزد. برای اولین‌بار، صدایش نرم‌تر می‌شود.
-‌ من، مدرک فوق تخصص قلب و عروق داشتم، با یه مجوز طبابت که باطل شد.
-‌ چرا؟
-‌ چون درست همون‌طور که داشتم روی یه بیمارم عمل قلب باز انجام می‌دادم، چاقوی جراحی رو تو قلبش فرو کردم.
سکوت... یک لحظه‌ی کشدار و سنگین. هوای اتاق انگار از اکسیژن خالی می‌شود. من حتی نفس کشیدن را فراموش می‌کنم.
-‌ فکر می‌کردم اونی که کشتیش دوستت بوده.
-‌ هنوز هم از حرفم برنگشتم.
دست دیگرش حالا دور بطری قفل شده. نور چراغ از ته لیوان عبور می‌کند و بر کف دستش می‌افتد. انگار آتشی درونش شعله‌ور شده.
-‌ دختری رو دوست داری که بهت اهمیت نمیده. ونسا رو میگم.
-‌ تو از کجا در موردش می‌دونی؟
 
عقب
بالا پایین