شعر مهاجر

از کنارم‌ رد شدی یکبار، اما سال‌هاست
دائما حس می‌کنم در قلب من جا مانده‌ای...

✍️امید صباغ نو​
 
ناگهان یک شب سراغم آمد و با خنده گفت:
«نوشداروی توام» با طعنه گفتم: «زود نیست؟!»

دیر شد، در من اگر هم شور و شوقی بود، مُرد
دیر شد، این مرد، آن مردی که سابق بود، نیست

#سجادرشیدی‌پور​
 
من که خود صد داستان در سینه دارم، خسته‌ام
خسته‌ام از عشق از این قصه‌ی تکراری‌اش

تیشه را انداختم... از کوه برگشتم به شهر
دلقکی گشتم که مشهور است شیرین کاری‌اش

#یاسرقنبرلو​
 
اگرچه عاشقان در عشق از من ایده می‌گیرند
ولی چشـــمان تو راحـــت مــرا نادیده می‌گیرند​
 
نمی‌گویم که چشمانت فقط دنبال من باشد
ولى اى كاش می‌شد دست‌هايت مال من باشد

پس از دست تو، دست دیگری هرگز نمی‌گیرم
که مردم زنده از عشقند و من با عشق می‌میرم

اگر چه من به یادت هستم و همواره می‌مانم
ولیکن تو مرا از ياد خواهى برد، مى‌دانم...​
 
سرزنش مى‌كنى مرا اما
به گناهم دچار خواهى شد
عشق وقتى تنيده شد به تنت
سخت بى اختيار خواهى شد…​
 
صد بار گفتم می‌روم یک بار نشنیدم بمان
یکبار گفتی می‌روم، صد قفله کردم خانه را
 
به کویت با دل شاد آمدم، با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم، درمانده‌ تر رفتم​
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین