دلم نمی خواست از تو بنویسم ، ای جانان نیمه راه من ، در تمامی مدتی که تو کنارم بودی خوش حال ترین آدم دنیا بودم . دقیقا مهرماه پارسال بود که اومدی و راهمون رو جدا کردی . مغرور بودم ولی حاضر بودم به پات بیفتم که نری ولی تو رفتی و تنهام گذاشتی . بارها بهت پیام دادم ولی فقط حرفت این بود که نمی تونی بهم اعتماد کنی ، ای کاش همون موقعی که گفتی کسی دیگه رو دوست داری کنار می کشیدم تا حداقل بهت وابسته نمی شدم . نیمه راه جان رفتی، همیشه خاطرات توی قلبم می مونه ولی توی تقویم دلم روزی که رفتی نحس ترین روز تقویم سال منه .
حوصله هیچ کس رو نداشتم ، آدم قبلی زندگیم بازهم برگشته بود ، حس می کردم اون آدم، آدم زندگی من نیست . حتی وقتی در موردش با بابا حرف زدم بعد از بیست و چهارسال پدری برای اولین بار زد زیر گوشم و بین دو راهی گذاشتم تصمیمم رو گرفتم اون آدمه ۱۱ سال ازم بزرگ تر بود . تصمیم کنار گذاشتنش بود ، به قول خواهرم گفتنی اون سن مادرم بود ، آخ گفتم مادرم یعنی الان کجا بود ، نمی دونم از ۶ سالگی ندیده بودمش . اون آدم رو کنار گذاشتم چون محبتاش هم بوی منفعت می داد و حس می کردم هیچ عشقی بهم نداره و فقط دنباله پوله!
آخه ی موقعی که بهش یک میلیون کمک کردم باز ذوق بهم گفته بود ای وای آخ جون تا حالا یک میلیون پول توی حسابم نبود .
یک بار شش ماه قبل از اون کنارش گذاشته بودم ولی بازم اومده بود تا خوردم کنه
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
بی حوصلگی عجیبی داشتم ، گوشیم رو برداشتم و رفتم توی سایت انجمن و چت روم ، اونجا بود که یه دختر شر و شیطون داشت کل انجمن رو به آتیش می کشید و همه رو تیکه پاره می کرد یکمی باهاش حرف زدم تا ببینم چطوریه که واسم جالب بود . نمی تونم بگم توی چهار تا حرف زدن عاشقش شدم نه نشدم ولی از حرف زدن و ... خوشم اومد باهاش خصوصی زدم و اون منو داداش خطاب کرد و منم آبجی و این طوری شد که باهاش صمیمی شدم . اون موقع بیکار بودم و کارم تازه تموم شد بود ، ساعت ها باهاش حرف زدم ، ساعت های ساعت ها