وقتی به ماشین آمبولانس رسیدیم از تعجب خشکم زد؛ محمد همراه فرد دیگری در حال جابجایی بیماری بودند. من را که دید لبخندی زد.
آن پرستار که اسمش مطهره بود دستم را کشید و گفت:
ـ به چی خیره شدی؟ مریض داره جون میده.
چیزی نگفتم فقط دست به کار شدم. خانمی جوان در جنگ گلوله خورده بود. پرسیدم:
ـ اینا دیگه کجا زخمی شدن!
بدون اینکه نگاهم کند جواب داد:
ـ کجا که این خانم تو خط مقدم بوده.
پارچهای را دستم داد و گفت:
ـ الان وقت این سوالها نیست. فقط جای گلوله رو فشار بده تا خونش بند بیاد.
باورش سخت بود، یعنی جنگ به جایی کشیده شده بود که خانمها هم با اسلحه به جنگ دشمن میرفتند.
چند روزی گذشت. دیگر همه بیمارستان مرا میشناختند.
از هیچ کاری دریغ نمیکردم؛ از جا به جایی بیمار تا دلداری همراهان.
محمد هم به من اضافه شده بود.
با اینکه حال رضا تغییری نکرده بود؛ اما خوشحال بودم.
شب خسته و کوفته به خانه رسیدم. سریع رفتم پیش دوقلوها و ماچشان کردم. بلند بلند گفتم:
ـ فردا میخوایم بریم پیش بابایی.
محمد که زودتر از من به خانه آمده بود جلو آمد و گفت:
ـ بچه ها رو میخوای ببری بیمارستان!
گفتم:
ـ آره چیه مگه؟
گفت:
ـ هیچی فقط... .
ـ فقط چی! نکنه میخوای نبرم پیش باباشون. شاید رضا با دیدن بچههاش حرفی بزنه.
آرام زیر ل*ب گفت:
ـ من که حرفی نزدم.
ـ نزدی ولی میخواستی بزنی
صدایش را بالا برد و گفت:
ـ چیه فاطمه! چته تو؟ آره میخواستم حرف بزنم که لالم کردی. میخواستم بگم فردا دارم برمیگردم جبهه.
سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم.
چند دقیقهای با سکوت گذشت. از اتاق خارج شدم؛ دیدم محمد ساکش را آماده کرده و کنار در پذیرایی گذاشته است.
به آشپزخانه رفتم. دو تا چایی ریختم و آوردم برای عذرخواهی.
آن پرستار که اسمش مطهره بود دستم را کشید و گفت:
ـ به چی خیره شدی؟ مریض داره جون میده.
چیزی نگفتم فقط دست به کار شدم. خانمی جوان در جنگ گلوله خورده بود. پرسیدم:
ـ اینا دیگه کجا زخمی شدن!
بدون اینکه نگاهم کند جواب داد:
ـ کجا که این خانم تو خط مقدم بوده.
پارچهای را دستم داد و گفت:
ـ الان وقت این سوالها نیست. فقط جای گلوله رو فشار بده تا خونش بند بیاد.
باورش سخت بود، یعنی جنگ به جایی کشیده شده بود که خانمها هم با اسلحه به جنگ دشمن میرفتند.
چند روزی گذشت. دیگر همه بیمارستان مرا میشناختند.
از هیچ کاری دریغ نمیکردم؛ از جا به جایی بیمار تا دلداری همراهان.
محمد هم به من اضافه شده بود.
با اینکه حال رضا تغییری نکرده بود؛ اما خوشحال بودم.
شب خسته و کوفته به خانه رسیدم. سریع رفتم پیش دوقلوها و ماچشان کردم. بلند بلند گفتم:
ـ فردا میخوایم بریم پیش بابایی.
محمد که زودتر از من به خانه آمده بود جلو آمد و گفت:
ـ بچه ها رو میخوای ببری بیمارستان!
گفتم:
ـ آره چیه مگه؟
گفت:
ـ هیچی فقط... .
ـ فقط چی! نکنه میخوای نبرم پیش باباشون. شاید رضا با دیدن بچههاش حرفی بزنه.
آرام زیر ل*ب گفت:
ـ من که حرفی نزدم.
ـ نزدی ولی میخواستی بزنی
صدایش را بالا برد و گفت:
ـ چیه فاطمه! چته تو؟ آره میخواستم حرف بزنم که لالم کردی. میخواستم بگم فردا دارم برمیگردم جبهه.
سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم.
چند دقیقهای با سکوت گذشت. از اتاق خارج شدم؛ دیدم محمد ساکش را آماده کرده و کنار در پذیرایی گذاشته است.
به آشپزخانه رفتم. دو تا چایی ریختم و آوردم برای عذرخواهی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: