داستان کوتاه چند کیلومتر دورتر از جبهه | حدیثه ادهم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع حدیثه🫧
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وقتی به ماشین آمبولانس رسیدیم از تعجب خشکم زد؛ محمد همراه فرد دیگری در حال جابجایی بیماری بودند. من را که دید لبخندی زد.
آن پرستار که اسمش مطهره بود دستم را کشید و گفت:
ـ به چی خیره شدی؟ مریض داره جون میده.
چیزی نگفتم فقط دست به کار شدم. خانمی جوان در جنگ گلوله خورده بود. پرسیدم:
ـ اینا دیگه کجا زخمی شدن!
بدون اینکه نگاهم کند جواب داد:
ـ کجا که این خانم تو خط مقدم بوده.
پارچه‌ای را دستم داد و گفت:
ـ الان وقت این سوال‌ها نیست. فقط جای گلوله رو فشار بده تا خونش بند بیاد.
باورش سخت بود، یعنی جنگ به جایی کشیده شده بود که خانم‌ها هم با اسلحه به جنگ دشمن می‌رفتند.
چند روزی گذشت. دیگر همه بیمارستان مرا می‌شناختند.
از هیچ کاری دریغ نمی‌کردم؛ از جا به جایی بیمار تا دلداری همراهان.
محمد هم به من اضافه شده بود.
با اینکه حال رضا تغییری نکرده بود؛ اما خوشحال بودم.
شب خسته و کوفته به خانه رسیدم. سریع رفتم پیش دوقلوها و ماچشان کردم. بلند بلند گفتم:
ـ فردا می‌خوایم بریم پیش بابایی.
محمد که زودتر از من به خانه آمده بود جلو آمد و گفت:
ـ بچه ها رو می‌خوای ببری بیمارستان!
گفتم:
ـ آره چیه مگه؟
گفت:
ـ هیچی فقط... .
ـ فقط چی! نکنه می‌خوای نبرم پیش باباشون. شاید رضا با دیدن بچه‌هاش حرفی بزنه.
آرام زیر ل*ب گفت:
ـ من که حرفی نزدم.
ـ نزدی ولی می‌خواستی بزنی
صدایش را بالا برد و گفت:
ـ چیه فاطمه! چته تو؟ آره می‌خواستم حرف بزنم که لالم کردی. می‌خواستم بگم فردا دارم برمی‌گردم جبهه.
سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم.
چند دقیقه‌ای با سکوت گذشت. از اتاق خارج شدم؛ دیدم محمد ساکش را آماده کرده و کنار در پذیرایی گذاشته است.
به آشپزخانه رفتم. دو تا چایی ریختم و آوردم برای عذرخواهی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رو به محمد گفتم:
ـ قهری داداش کوچیکه؟ منم بدبختی‌های خودمو دارم. فکر کردم می‌خوای صدتا دلیل بیاری که بردن دوقلوها به بیمارستان اشتباهه. الان مامان بیاد اخماتو تو هم ببینه ناراحت میشه‌ها.
محمد قندی را به دهان گذاشت. یک هورت از چایش را خورد و گفت:
ـ اشکال نداره، پیش میاد. منم فردا باهاتون میام. می‌خوام از رضا هم خداحافظی کنم.
صبح ساعت ۷ از خواب بیدار شدم.
عزیز و محمد صبحانه را خورده و آماده رفتن بودند.
گفتم:
ـ چرا منو بیدار نکردید! خودتون آماده جنگ شدید گذاشتید من بخوابم؟
محمد گفت:
ـ ناراحتی دیدیم خسته‌‌ای گذاشتیم بیشتر بخوابی؟
گفتم:
ـ نخیر نیستم. اصلا مرسی که گذاشتید بیشتر بخوابم.
باید روی اخلاقم بیشتر کار می‌کردم؛ این مدت خیلی کج خلق شده بودم.
بلند شدم صبحانه را خورده نخورده لباس پوشیدم تا زودتر به بیمارستان برویم.
از خانه که خارج شدیم عمو رجب وانتش را آتش کرده بود تا برای خاله منیژه خرید کند. عزیز جلو رفت و گفت:
ـ آقا رجب ما رو هم سوار کن تا یه جایی همرات میایم.
عزیز دوقلو‌ها را برداشت رفت جلو کنار خاله منیژه نشست تا یک وقت سرما بچه‌ها را اذیت نکند.
بعد از یک ترافیک عجیب به بیمارستان رسیدیم.
پله‌های بیمارستان را دو تا یکی بالا رفتم.
دلشوره عجیبی مرا فرا گرفته بود. وارد اتاق رضا شدم، تنها بود. گفتم:
ـ رضا جان دوقلوها رو آوردم؛ زینب و حسین، اومدن پیش باباشون.
زینب را در آغوشش گذاشتم. لحظه‌ای بعد محمد با حسین از راه رسید.
حسین را هم در آغو*ش رضا گذاشت. پایین تختش نشست؛ دستش را گرفت.
چشمانم بغض آلود بود. محمد سرش را بالا آورد و گفت:
ـ آبجی! سرده، دستای رضا خیلی سرده... .

پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین