شب نویس | انجمن کافه نویسندگان

مگر بدون شب بخیر گفتن به تو خوابم میبرد؟!
شب را بی تو سحر کردن
عذاب اور تر از بیخوابی است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انباشته شدن میدونی یعنی چی؟
اون موقعی که غم‌ها دونه به دونه، آروم و آروم میان رو هم می‌شینن و کم کم، قدشون اونقدری بلند میشه که میرسن بالای دیوارِ طاقت، اونموقع با یه چکش خیلی کوچیک یه ضربه‌ی آروم می‌زنن و دیوار فرو می‌ریزه!
آدم‌ها هم اینجورین.. غم که زیادی رو دلت بشینه، ی غم ریزه میزه و نقلی هم بیاد روش، دلت دیه تحمل نداره و سر ی مسئله‌ی کوچیک جوری گریه می‌کنه که انگاری چی‌شده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
میدونی؟ چیز‌های الکی همیشه الکین!
چیز‌های الکی همیشه در صحنه حاضرن! هستن تا حالت رو خوب کنن یا برعکسش، حالتو بد کنن! نمی‌دونم چرا الکین اما هرچی که هستن الکی تو ی جا حضور دارن، الکی حالتو خوب میکنن و الکی حالت رو بد! این الکی‌ها خیلی الکی‌ان! نباس زیادی دل ببندی بهشون! زیادی موندگار نیسن.. شاید چون الکین!
چیز‌های الکی رو دوست ندارم اما گاهی وقتا به همین الکیا نیازمندیم! نیاز به هرچیزِ الکی که تو جهانه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
می‌دونی! گاهی وقتا نمی‌شه! زندگی میاد می‌زنه رو شونه‌ات و میگه:
- حاجی، نمی‌شه! ول کن! هرکاری می‌خوای بکن ولی بدون نمی‌شه! خلاص!
خلاص گفتنش تیرِ خلاصی را بر من می‌زند و من هزاران هزار تلاش می‌کنم و در نهایت باز نمی‌شود! نمی‌دانم چرا اما نمی‌شود! انگار کودکِ نحسی باز آمده و نشسته بر روی گره‌ی مشکلات و هر چه می‌گویم ( بلند شو! ) گویا خود را به ناشنوایی زده و نمی‌شنود! امان از دست ناشنوایان! حس آن ظرفشوری را دارم که کوهی از ظرف را شسته می‌آید، چایش را می‌نوشد و بعد آن هنگامی که باز می‌گردد می‌بیند باز کوهی دگر قد علم کرده! کوهی از ظرف! دقیقاً حس آن بیچاره را دارم! حس خوشی نیست! به هیچ‌وجه! هرچه می‌شورد باز ظرفی دگر جایگزین می‌شود و امان از این تکثیر و تکرار! امان... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پَر بنفش و نارنجی!

از امروز برایت نگویم! جوری خواب دستانش را بر روی چشمانم گذاشته بود که گویا قصد داشت سوپرایزم کند یا مرا بترساند و من حدس بزنم که کیست! اما این‌کارش من را یاد تو انداخت! یادت است؟ تو هم این‌کار را کرده‌ بودی! منتها خیلی وقت پیش‌ها! یادت است؟ خیلی وقت است که آن نگاهت، آن آبشارت را ندیده‌ام!
رفتی و من را در بیابانی تنها گذاشتی؛ بیابانی که به گویِ آبی رنگت نیاز دارد! تو اکسیر جوانی بودی و من سالمندی به دنبال تو! اما تو آن‌قدر تند تند قدم بر می‌داری که منِ پیرمرد نتوانستم به تو برسم! از امروز برایت نگویم! تو دگر نیستی که من را در آغو*ش بگیری یا دستت را بگذاری بر چشمانم و ریز بخندی و بگویی که ( اگه گفتی من کیم؟) و من بار‌ها حدس اشتباه بزنم و صدای خنده‌ات را آسمان و زمین و خورشید و ماه و یا حتی سیارات دگر بشنود و حسادت کنند و نتوانند کاری کنند که من و تو باری دگر از هم جدا شویم! اما انگاری ورق برگشت و تو رفتی! تو رفتی و شادی ازم را قاپیدی و به بدخواهان هدیه دادی؛ به من هم هیچ هدیه ندادی جز حزن! تو رفتی و جایت را دادی به قرص‌های خواب. قرص‌های خوابِ بی حیا هم آمده دست بگذاشته بر چشمانم و آنان را محکم گرفته تا دگر به تو فکر نکنم؛ اگرم یک وقتی آمدی نبینمت و تا ابد در زندانِ رویا‌ها گرفتار بمانم! کلیدِ این قفس در دستان توست! بیا و آزادم کن جانا! بیا تا با هم پرواز کنیم، بر فراز آسمان‌هایی فوقِ این آسمان‌ها! همان آسمانی که می‌گفتی گهگاهی در نظرت بنفش یا نارنجی است! بیا و گم شویم در ترکیب این رنگ‌های رنگین و نفهمیم که دنیا چقدر تیره و طوسی است! من این تیرگی‌ها را نمی‌خواهم! من فقط و فقط تو را می‌خواهم!
 
آخرین ویرایش:
زیادی غرغرو بود! مردی خشک عقیده و مصمم بر روی نظرات و سخنانش! نمی‌دانم چرا با او هنوز هنوزه در ارتباطم اما از اخلاقیاتش نگویم برایت! سخن که می‌گفت انگاری روحت را نوازش می‌کرد! گرچه روانشناس بود و چنین انتظاری از او به دور نبود. می‌دانی! گهگاهی زیادی بر روی اعصابم خط می‌انداخت! خط ‌خطی‌هایش هنوز هنوزه هم ماندگار است بر روی سنگِ مغزم! گویا خنجری بر دست گرفته و دانه به دانه با صبر و طمانینه، خط‌ خطی‌ام می‌کند! جدای از این روحیات بدش، انسان شریفی بود! نمی‌دانی جانانم! هرچه بگویی، هرچه خوبی بگویی بود جانا! لحظه‌ای می‌خنداند تورا و لحظه‌ی دگر حالت را چنان می‌گرفت که گویا دشمنِ دیرینه‌ات است! نمی‌دانم، نمی‌دانم حال و احوالش چگونه است! شاید حسود است و چشم ندارد خوشیِ دیگران را ببیند! شاید هم خود به دنبال کشفِ حالات مردمی است تا حالِ خود را بفهمد و دریابد! هرچه که هس جانا، انسان شریفی بود!
این (بود)‌های آخرای جمله‌ام، حاکی از نبودنش است! دورت بگردم حوایم، تا بود قدر ندانستیم و خط‌ خطی‌هایش را دیدیم حال که رفت، دست کشیدیم بر روی غبارِ شیشه‌ی خوبی هایش، و آن‌ها را هم دیدیم! کاش زودتر دست می‌کشیدیم! از بصیرتِ بدبین! فدایت شوم من! مراقب باش که در تورِ ماهیگیریِ این بصیرت‌ها میفتی که نجات دادنت سخت است و تحمل دوری‌ات بر من دشوار! مانند او گرفتار مشو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پریِ دلبستگی
گویا از جایی دگر آمده بود! کسی این زیبای خفته را نمی‌شناخت! هیچکس! مردمان هم برایشان سوال است که او کیست! من خود هم گاهی نمی‌دانم او کیست... . گاهی آن‌قدری مهربان است که شک می‌کنم انسان باشد! آخر می‌دانی! انسان‌ها تا یک حدی خوبی می‌کنند و خوب هستند! از مرزش که بگذرد می‌روند سراغ نفر بعدی... . همانند دکتری که مریض‌هایش را در حد توانش مداوا می‌کند و اگر خسته شود، مریض‌ها را می‌گذارد و می‌رود استراحت! چه راحت بی اهمیتی موج می‌زند! نمی‌دانم شاید خداوند محبت زیادی به انسان‌ها داده ولی انسان بیشترش را دور انداخت یا گذاشته که کینه و بدی سیاه‌اش کند... . اما نمی‌دانی که! او انگاری از آسمان‌ها آمده بود! نه، فرشته را نمی‌گویم! چیزی فراتر از فرشته! خاص‌تر از هر زنِ بهشتی! گویا هر جا رود آن‌جا صلح شود و مردمان نیک‌خو! هرجا هم از دور باشد و جایش خالی باشد، مردمانش تندخو! من می‌خواهم خداوند را شاکر باشم که معجزه را نصیبم کرده و بر جهان و جهانیان فریاد بزنم که آن‌ها را دارا هستم و آن‌ها فقط و فقط برای من هستند اما ترس در دلم بدجوری لانه کرده! من می‌ترسم از حسودان! آنان همیشه برای من در کمین بودند و خواهند بود تا شادی‌هایم را همانند دزد، قاپ بزنند و من را در دریای سیاهِ حزن غرق کنند! کاش می‌توانستم به جهانیان نشانت دهم بی هیچ دغدغه‌ و ترسی! کاش... .


@MAHLA
@star shadow
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رام‌ترین نوع بی‌شعورها، بی‌شعورهای آب‌زیرکاهند. البته منظور این نیست که این نوع بی‌شعورها کم‌خطرتر از بقیه بی‌شعورهایند، بلکه منظور این است که زیاد به چشم نمی‌آیند. بی‌شعورهای آب‌زیرکاه با مشاهده واکنش جامعه نسبت به بی‌شعورهای تمام‌عیار ترجیح می‌دهند که پشت نقابی از مهربانی و خونسردی پنهان شوند، اما در عین حال همواره می‌دانند که چگونه این خنجر غلاف‌شده را به‌موقع بیرون بکشند و بدون اینکه هیچ‌کس تصورش را بکند، کار خودشان را بکنند.

خاویر کرمنت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من از خودم می‌پرسم چرا حقیقت باید ساده باشد. تجربه من کاملا خلاف این را به من یاد داده است، حقیقت تقریبا هیچ وقت ساده نیست، و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر می‌رسد، اگر عملی به ظاهر از منطق ساده‌ای پیروی می‌کند، معمولا انگیزه‌های پیچیده‌ای پشت سر آن هست.

ارنستو ساباتو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین