"هر چه زمان جلوتر میرفت، من میماندم و کلی سوال بی جواب که باید از حسام میپرسیدم، اما سکوت سهمگین فضای بین ما را احاطه کرده بود و گویی این سکوت، بلندترین دیوار، از هر کلمهای بود که میتوانستیم به یکدیگر بگوییم.
انگار هر دوی ما در باتلاقی از ترس و غرور افتاده بودیم، و من، محکوم به تماشا و فرصتی که یکی پس دیگری طی میشد.
انگار هر دوی ما در باتلاقی از ترس و غرور افتاده بودیم، و من، محکوم به تماشا و فرصتی که یکی پس دیگری طی میشد.